میدان قیام تهران و روضه صد ساله کوچه سیدها که برخی می گویند نظر کرده است، حظی خانوادگی از عزاداری و روضه خانگی را به خانواده‌ها هدیه می‌دهد. حظی با بساطی به سادگی چای و نان قندی نذری با منبری‌هایی اهل دل.

گروه زندگی- سمیه دهقان‌زاده: غرق سیاهی دیوارکوب شده‌ام و نگاهم فراز و فرود سرخ نستعلیق را دنبال می‌کند و زیر لب می‌خوانمشان و سلام می‌دهم به حسین علیه السلام و اولاد و یارانش و اشک می‌دود توی چشم‌هایم.
چقدر دوست دارم این دیوارکوب قدیمی‌مان را، چند روز پیش کوچکترهای خانه با دقت، زحمت نصبش را کشیده‌اند و حالا دل توی دلشان نیست که بروند هیات، قولش هم از من گرفته‌اند و من مانده ام کجا برویم که هم خدا را خوش بیاید هم‌بنده های خدا را (بخوانید خواهر و برادر کوچک من و مادربزرگ که چند روزی مهمان ماست!)
در شلوغی افکارم در رفت و آمدم که یاد سال قبل از کرونا می‌افتم که رفیق شفیقم که وقتی حال خوبی نداشتم من را به کوچه‌ای سیاه پوش شده و پر از خانم‌های عزادار برد. کوچه سیدها، نزدیک میدان قیام تهران و کوچه منفرد عادل.

 

*بریم کوچه سیدها

همه را دور هم جمع می‌کنم و می‌گویم: پیدا کردم کجا بریم، خدا بخواد می تونیم بریم کوچه سیدها.
مادربزرگ که پایش را دراز کرده و زانویش را ماساژ می‌دهد، می‌گوید:« مامان‌جون، قربونت برم، منو خط بزن، من می‌شینم تو خونه، از تلویزیون عزاداری  رو نگاه می‌کنم. آخه پا ندارم تو کوچه‌ای که می‌گی راه برم، می شم وبال گردنتون».
اخم و خنده‌ام را یکی می‌کنم می‌گویم:« عزیزجونم، اتفاقا اونجا کلی خانوم هم سن و سال خودتون و حتی بزرگ تر از شما هست و تا جایی که یادمه تا دلتون بخواد صندلی. قول می‌دم خسته نشین و تا آخر دهه اول همه ش دلتون بخواد برید اونجا».
بچه‌ها بی حرف پیش لباس مشکی‌هایشان آماده است و فقط منتظرند که از من یک اشاره باشد و از آنها به سر دویدن. مادر اما، برق چشم‌هایش مطمئنم می‌کند که قرار است همراهی‌ فوق العاده کنار خود داشته باشم.
برادر کوچکم می‌گوید:« همه شون خانومن، منو راه نمی دن؟ »خنده‌ام می‌گیرد که هنوز بزرگ نشده، مردی شده برای خودش! ولی جدی جوابش را می دهم و می‌گویم: «چرا راه ندن، داداش جونم، راه می‌دن. فقط یه کوچه بالاتر برای آقایونه.»
حرف‌هایمان که تمام می‌شود، کارهایمان را می‌کنیم و زود می خوابیم که هشت صبح همگی برویم کوچه سیدها.
حالا صبح شده‌ها، کوچک‌ترها کوله پشتی انداخته‌اند و مامان برایشان آب و خوراکی گذاشته. اجازه دارند یکی از اسباب بازی های محبوبشان را بردارند، آنها هم حق طلب! اسباب بازی در بغل زودتر از ما از خانه خارج می‌شوند. مادربزرگ را با ماشین می‌فرستیم و خودمان با رفتن به مترو  راهی می‌شویم.

*صد سال روضه در یک کوچه

در خط هفت مترو هستیم و باید در ایستگاه میدان قیام یا هفده شهریور پیاده شویم. خیلی مطمئن نیستم کدام راهش کمتر است. خانمی چادر مشکی کنارمان نشسته و تسبیح می چرخاند، صورتش پر نور است. ناخودآگاه می‌پرسم:« خانم می خوام برم میدون قیام، خیابون ری، شما می دونید کدوم ایستگاه پیاده بشم، بهتره؟»

لبخند روی صورتش می‌نشیند و می‌گوید: کجاش می خواین برید، عزیز جان؟ جواب می‌دهم: می خوایم بریم کوچه سیدها، قول دادم بچه ها رو ببرم.

فوری می‌گوید:« منم می‌خوام برم همونجا، می شه ایستگاه هفده شهریورم پیاده شد، ولی پنج تا پله برقی داره تا برسیم بیرون مترو، بهتره ایستگاه میدون قیام پیاده شیم، بیایین با هم می‌ریم». یک نفس راحت می‌کشم که راه بلدی خوش رو پیدا کرده ام و می‌گویم: یه عالمه ممنون. راستی شما همیشه می رید این هیات؟ 
بلده راه مهربانمان مکثی می‌کند و می‌گوید: دخترم من الان پنجاه و سه سالمه، تا وقتی ازدواج نکرده بودم که همیشه می رفتم کوچه سیدها، آخه خونه مون همون جاها بود، با اینکه الان سال‌هاست دهکده المپیک می شینیم، بازم هر سال چند روزی از دهه اول رو می یام.
نفس عمیقی می کشد و ادامه می‌دهد:« مادر خدا بیامرزم می گفت ۵۰ سال قبل از اینکه تو به دنیا بیای هم تو این کوچه مجلس روضه بوده. یعنی شاید اندازه یه قرن. فکرشو بکن مادرجان.»
و من فکر می‌کنم به صد سال پیش و مراسم‌ها و عزاداری هایشان. دلم غنج می زند که دارم با غم و شادی اهل بیت(ع) بزرگ می‌شوم. 

*این کوچه و این روضه نظر کرده 

مادربزرگ جدید و همسفر روضه‌مان ادامه می‌دهد: «از بچگی شنیدم که می‌گن توی یکی از خونه سیدا، امام زمان(عج) رو دیدن. همیشه مردم می رن و اونجا دو رکعت نماز می خونن».
با هیجان و تعجب می پرسم: واقعا؟ جواب می دهد: «نمی دونم عزیز جان، ولی این حرفیه که از قدیم به ما رسیده، حالا چقدر دقیقه منم خبر ندارم، از تنها چیزی که مطمئنم اینه که این کوچه و روضه ش نظر کرده است. همه چیزش مثل قدیما ساده و بی ریاست. حالا ان شالله رسیدیم خودت می‌بینی».
صدای آشنای مترو، اعلام می کند که به ایستگاه میدان قیام رسیده‌ایم، همگی از قطار پیاده می‌شویم و بعد از آن خیابان مرتضی دیانی را پیش می‌گیریم تا به کوچه منفرد عادل یا همان کوچه سیدهای خودمان برسیم.
همسفر جدیدمان التماس دعایی می کند و می رود تا به عزاداری اش برسد. بچه ها سر از پا نمی شناسند. پدر و برادرهایم به کوچه بالایی می روند و ما وارد کوچه سیدها می شویم‌.

 

*بی خیال عکس، حظ روضه را ببریم

می‌خواهم عکس بگیرم که خادمی آراسته و با صدایی رسا خواهش می‌کند که دوربینم را خاموش کنم و عکس و فیلم نگیرم. من هم حرف گوش می‌دهم. انگار اینجا تولید محتوای دلی از جمعیت مطلقا ممنوع است و خب هر جایی قانونی دارد و من هم به آنها حق می دهم. اصلا شاید بهتر هم باشد، بی خیال عکس، حظ روضه راببریم.
سقف کوچه با برزنتی راه راه پوشانده شده و آفتاب تیز هیچکس را اذیت نمی کند. کوچه پر است از خانم‌های چادری و تک و توک مانتویی و همه مشکی پوشند. دیوارها با پارچه‌های عزاداری پوشانده است و آنها که می آیند از سمت راست حرکت می‌کنند و آنها که دارند می روند از سمت چپ.چقدر منظم! ناخودآگاه با دیدن صف های آمد و شد این کلمه در ذهنم نقش می‌بندد.

*حسینیه‌ای برای بچه‌ها

خواهر کوچکم که ذوق روضه‌داشته، حالا نیامده خسته شده.کمی که راه می رویم سمت چپ کوچه حسینیه کودکان چشمم را روشن می کند، روسری ام را روی سرم مرتب می کنم خواهرم را از توی بغلم روی زمین می‌گذارم و دست در دست به سمت حسینیه می رویم، خانمی مهربان جلوی در ایستاده. می پرسم: خانوم، خواهر من خسته شده می تونه یه کم اینجا بمونه؟ منم باید پیشش باشم؟
خانم مهربان جواب می دهد: بله که می تونه بمونه. بیاین مشخصاتشو یادداشت کنیم.  برای این خانوم کوچولو و بقیه بچه ها هم قصه داریم که تعریف کنیم هم بازی ها مختلف هست. تازه اگه دلش بخواد می تونه نقاشی هم بکشه. یه‌ ساعت تموم می‌تونه مهمونمون باشه، دوست داری دخترم؟
خواهرم که اول خجالت می‌کشید حالا که سرک کشیده و بچه‌های دیگر را دیده، می‌گوید: آره، آره. خیلی دوست دارم. مرسی. من برم بازی؟ می‌گویم: برو. وقتی کارم کامل تمام می شود و خیالم راحت، به سمت مادرم می‌روم و می‌‌بینم مادربزرگم هم رسیده است و کسی سمت چپ کوچه، صندلی‌ای تعارفش کرده و او هم رد نکرده و دارد با دقت سخنرانی که از مانتیور وسط کوچه پخش می شود را گوش می دهد. من را که می بیند لبخند می زند و می گوید: دخترم، خدا خیرت بده ما رو آوردی اینجا، خیلی جای خوبیه.

 

 

بفرمایید نون قندی

لبخند می زنم و کنار مادرم در صف می ایستم. صفی که به سمت ته کوچه می‌رود، اولش فکر می کنم فقط برای نظم در رفت و آمد است. ولی یک خانم پشت سری ماست، می گوید: شما هم اومدید نون قندی نذری بگیرید؟ نمی دونید چقدر آدم حاجت روا شدن تا به حال توی این روضه و نذر کردند برای نون قندی.
کمی تعجب می‌کنم، ولی با دقت گوش می دهم و زن که چادرش را روی سرش مرتب می کند می گوید: «یادم نمی یاد از کی تا به حال، ولی پدرم می‌گفت از بچگی های خودش اینجا نون قندی می پختن و نذر می دادن، انگار که یه رسم خانوادگی یا قدیمی بوده که تا الان ادامه داره.الانم همه برای تبرکش ، صف وایمیستن که نون قندی بگیرن. می دونید نون قندی مهم نیست خیلی به نظرم. اون ایمان و پاک بودن نیتی که پشت این نون‌ها و پخش کردنشون مهم تره.شایدم واسه اینه که کام عزاداری سیدالشهدا شیرین شه، اونم با یه نون ساده.»

این خادم های دوست داشتنی

تشنه شده‌ام و دلم آب می‌خواهد، یکدفعه دختری نوجوانی سینی پر از لیوان های یک بار مصرف  آب خنک را جلویم می‌گیرد، با خوشحالی برای خودم و مادرم برمی‌دارم و تشکر می‌کنم.
حالا دقتم روی آدم‌ها بیشتر شده، کلی دختر نوجوان و جوان که نشان خادم حسینیه سیدها را روی چادرشان انداخته‌اند با سینی های چای و آب در رفت و آمدن هستند و مدام تعارف می‌کنند. کوچک ترهایشان کیسه بزرگ پلاستیکی به دست آشغال ها و لیوان های مصرف شده را جمع می‌کنند.
خانمی میان سال، مدام چشم می‌چرخاند و به بچه های کوچک شکلات و به دختر بچه‌ها گل سر هدیه می‌دهد و قربان صدقه‌شان می‌رود.

 

 

به سر صف می‌رسیم، چند تکه نان قندی در بسته بندی‌ای تمیز نصیبمان می‌شود و من برای اولین بار در این کوچه یک آقا می بینم که پشت پرده نشسته و نان‌ها را بسته بندی می‌کند و کمک حال چای ریختن هاست.
من و مادرم وارد خانه آخری کوچه می‌شویم، خانه‌ای که انگار خانه اصلی روضه است. ردیف به ردیف صندلی چیده اند و بساط چای و آب و دستمال کاغذی به راه است. دیوارها همه مشکی پوش و زن‌ها از پیر و جوان و بچه، همگی در سکوت به روضه و سخنرانی گوش می دهند و فقط هر از گاهی صدای شیون و زاری خانمی بلند می‌شود، دریچه های کولر هوا را مطبوع نگه داشته و من چشم چشم می‌کنم تا دو صندلی پیدا کنم. کنار کولر و پنجره دو صندلی خالی است و انگار روزی ما.
بالاخره می‌نشینیم و گوش می‌دهیم روضه خان می‌گوید:  امام حسین‌(ع) در همه چیز استثناست، حتی در قوانین شرع هم برای امام حسین‌(ع) استثنا وجود دارد، مثلا خوردن خاک حرام است، اما نه تنها خوردن تربت کربلا حرام نیست بلکه شفای همه چیز در آن است.

با شنیدن این حرفم اشکم جاری می‌شود و صدای هق هق از جای جای خانه به گوش می‌رسد. حالا دارد روضه می‌خواند و من بعد از مدت‌ها انگاری به یک روضه خانگی آمده‌ام که طعم بچگی‌ها را دارد، همه در عوالم خود غرق‌اند هر کسی به نوعی عزاداری می‌کند، به خانه‌های این کوچه فکر می‌کنم که درشان تادوازدهم محرم هر سال به روی عزادارهای امام حسین علیه السلام باز است. به اینکه از در و دیوار تا آدم‌ها، چقدر باید خوش روزی باشند مجلس عزای سرور جوانان بهشت را هر سال راه بیاندازند بدون هیچ چشم داشت مادی.

یک روضه زنانه تمام عیار

دارم به این ها فکر می کنم که مادرم لیوان کاغذی چای را جلویم می گیرد و می‌گوید: بخور مادرجون، خسته شدی از صبح. و من چقدر دلم چای روضه می‌خواست آن هم در جمعی زنانه. جمعی که عزاداری زنان را به رسمیت بشناسند و قسمت کوچک و خاک خورده و کم دسترس را به خانم‌ها و بچه هایشان ندهند. یک که جایی با خیال راحت، بچه ها را به آدم‌های امن بسپاریم و خودمان هم عزاداری کنیم، به فلسفه عاشورا و اینکه چطور حضرت زینب (س) در واقعه کربلا جز زیبایی‌ چیزی ندید،  فکر کنیم.
چشم برهم نزده، یک ساعت دارد سر می‌رسد باید به دنبال خواهر کوچکتر برویم. بلند می شویم و راه می‌افتیم، درهای باز خانه‌ها را یک به یک رد می کنیم.

با حسین حسین پیر می‌شویم

برایم جالب است که اکثر خانم‌ها ماسک به صورت زده‌اند، خانم‌های مسن تر به ردیف در کنار ورودی خانه‌ها نشسته‌اند. بچه‌ها با ذوق کنار بزرگترهایشان راه می روند و گاهی از حسینیه بچه ها تعریف می‌کنند و نخودی می‌خندند.

من هم خواهرم را از حسینیه تحویل می‌گیرم و به مادربزرگم می رسیم، کلی دوست پیدا کرده و خوشحال است که با ما آمده. آخرین چای روضه را سر می‌کشم. شیرین است. لبخند می زنم، انگار نشاط بعد از عزایی که گفته‌اند نصیبم شده. باید برویم سمت کوچه مهاجری که بخش مردانه ی روضه است. تا ببینیم پدر و برادرهایم چه دیده اند و شنیده‌اند، اما من طعم شیرینی این روضه صد ساله به جانم نشسته، روضه ای شاید در صد سالگی‌اش ما خانوادگی روزی‌مان شد که برای اولین بار پا در آن بگذاریم و من دعا می‌کنم همه مان با حسین حسین پسر بشویم.
انتهای پیام/



این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید