«خوش به حالت. فردا عازم کربلایی. راستی چرا انقد دوست داری بری کربلا؟!» می‌گوید: «گِله و شکایت دارم از امام حسین. مامان بزرگم یه عمر منتظر بود امام حسین بطلبدش. اما نطلبیده از این دنیا رفت. مامان بزرگم بود که منو عاشق امام حسین کرد. حالا حس می‌کنم تنها‌ترین آدم دنیام. میرم پیش آقا گِله کنم!»

گروه زندگی- فاطمه زهرا نصراللهی: «قیافه‌اش شبیه کسانی است که «غم باد گرفته‌اند». برای اینکه از این حال و هوا بیرون بیاورمش می‌گویم: «مریم جون خوش به حالت. فردا عازم کربلایی. بالاخره داری میری. به آرزوت می‌رسی. راستی چرا آنقدر دوست داری بری کربلا؟!» 

زمزمه می‌کند. انگار در حال حرف زدن با خودش است. می‌شنوم که می‌گوید: «گِله و شکایت دارم از امام حسین.» با تعجب می‌پرسم: از امام حسین چه گِله‌ای داری؟! می‌گوید: «مامان بزرگم انگیزه و امید زندگیم بود. یه عمر منتظر طلبیدن امام حسین (ع) بود. اما نطلبیده از این دنیا رفت. حالا حس می‌کنم تنها‌ترین آدم دنیام. مامان بزرگم بود که منو عاشق امام حسین کرد. اما حالا باید تنها برم زیارت.» می‌پرسم: «چطور عاشق شدی؟» زمزمه می‌کنه ۵.۶ ساله بودم که با مامان بزرگ و عمه بزرگم رفتیم مشهد. تو ۵ سالگی عاشق شدم.» 

به وقتِ عاشقی

«چیز زیادی از حرم امام رضا(ع) یادم نمیاد. اما یادمه که آنقدر گریه کردم که عمه کفری شد. برای اینکه خودمو از جلوی نگاه ترسناک عمه قایم کنم، رفتم یه سمت دیگه. نشسته بودم به حرم نگاه می‌کردم و اشک می‌ریختم. یکی از خادم‌های حرم اومد کنارم. فکر کرد گم شدم. هی تند تند سوال می‌پرسید: «مامانتو گم کردی دخترم؟ از کی اینجایی؟ گریه نکن عزیزم. مامانت چه شکلیه؟» با شنیدن سوالش شدت اشک‌هایم بیشتر شد. تو اون سن فهمیدم. من تنهام. مامانمو گم کردم. بهش گفتم: «آره مامانمو خیلی وقته گم کردم». زن بیچاره ترسید. در تقلا بود مادرم  را  پیدا کند. 

غافل از اینکه مامانم توی خونه خودش مشغول زندگی جدیدش بود. از وقتی که مامان و بابام جدا شدند. هر کدومشون رفته بودند پی زندگی خودشان. مامان بزرگ پیرم قبول کرد از من نگهداری کنه. از همون موقع انگار قانونی توی خانواده ما نوشته شده بود. اجازه نداشتم اسم مامانم رو بیارم. چون عمه‌ها دعوام می‌کردند. تا می‌دیدند اشک می‌ریزم فکر می‌کردند برای مادرم بی‌تابی می‌کنم! اما دلیل گریه‌های اون شب من مامانم نبود. دلیلش این بود که توی اون سن باید درک می‌کردم. داشتم تو اون سن بزرگ می‌شدم. 

تو خیالم غرق بودم. ناگهان عمه  اومد دستم را کشید. زن خادم به عمه گفت: «شما مامانشی؟ میدونین مامانش کجاست؟» عمه با غیض گفت: «نه. مادرش قبرستونه». از این رفتار رنجیدم. ترس بَرَم داشته بود. تحمل این رفتار برای بچه ۵ساله خیلی بیشتر از خیلی سخت بود.

مامان بزرگم که دست مرا در دست عمه دید. خیالش راحت شد. اشکش‌های روی صورتش را پاک کرد و مرا از دست‌های عمه بیرون کشید. با بیحالی گفت: «مریم من کجا بودی؟ من مُردم و زنده شدم دخترکم. نمیگی مامان بزرگ می‌میره تورو نبینه.» عمه تشر زد به مامان بزرگ و گفت: «لوسش نکن مامان. بچه با این سنش باید بفهمه نباید تو اینجای شلوغ از ما دور شه. نمیفهمه تورو نگران نکنه حالت بد میشه.»

مامان بزرگ بهش اخم کرد و تو گوشم گفت: «مامانی تو نفس منی. ازم دور شی می‌میرم.» تو ۵ سالگی بود که عاشق شدم. عاشق مامان بزرگم. فهمیدم مامان فقط اون کسی که تورو به دنیا می آورد، نیست. مامان می‌تواند کسی باشد که با همه ناتوانیش به تو توان بدهد. به تو امید بدهد. تو رو با جان و دل بزرگ کند. هرجا برود تو رو با خودش ببرد . مامان کسی است که  تو را تنها نگذارد. کسی که لقمه خودش را در دهان  تو بگذارد . مامانِ من «مامان بزرگ پیرم» بود. از ۵ سالگی مامان صداش کردم. 

دوباره عاشقی

هرجا مامان بزرگ می‌رفت منم باهاش بودم. عاشق هرچی بود منم عاشقش می‌شدم. یک روز یکی از شبکه‌های تلویزیون داشت یک مستند در مورد حرم امام حسین نشان می‌داد. روی زمین دراز کشیدم و سرم را روی پای مامان بزرگ گذاشتم. موهامو نوازش می‌کرد و در مورد عشقش به  امام حسین(ع) صحبت می‌کرد. تا حالا نرفته بود کربلا اما جوری صحبت می‌کرد که انگار عمری در آنجا بود. برایم از حس و حال بین الحرمین صحبت می‌کرد. در مورد آرامشی که حضور تو حرم به دل ها می‌دهد.

یک ساعتی بود که مستند تمام شده بود و ما در حال حرف زدن بودیم. شوق درون چشمانش مرا هم عاشق کرد. او عاشق بود و آرزویش سفر به کربلا. از بچگی آنقدر توی گوشم از زیبایی و مهربانی آقا امام حسین گفته بود که ندیده عاشقش شده بودم. منم مشتاق رفتن بودم. ازش پرسیدم:«مامان بزرگ چرا نمیری کربلا تو که انقدر عاشقی؟». گفت: « آخه مادر تو مدرسه داری. من نمیتونم تو رو تنهات بزارم. حالا هروقت آقا بطلبه با هم میریم». سال کنکورم خوشحال بودم که بالاخره می‌تونم مادرم رو به آرزوش برسونم.

آرزویی که با خود به گور برد

پارسال منو مامان بزرگ قصد رفتن به کربلا را داشتیم. اما به خاطر کرونا مرزها رو بسته بودن. همون موقع مامان بزرگ گفت: «مریم جان من آرزوی رفتن به کربلا رو به گور می‌برم. اما تو به جای من برو. به جای من زیارت کن.» اسم مرگ رو که آورد مثل همیشه آشفته شدم. از حس نبودنش و تنهایی غمم گرفت. تشر زدم: «مامان! بس میکنی؟ تو قرار نیست هیچ جا بری. ایشالله سال دیگه دوتایی میریم. تو فقط دعا کن کرونا شرش کم شه».

دوباره گفت: «دخترم. مرگ حقه. تو باید مراقب خودت باشی. من از اون بالا می‌بینمت. من همیشه باهاتم. یادت نره که چقدر عاشق امام حسینی. رفتی کربلا سلام منم برسون. به جای منم نماز بخون و زیارت کن.» 

گِله از اباعبدالله

حالا من عازم کربلام. اما بدون مادربزرگ. باید خوشحال باشم که بالاخره به آرزوی خودم و مامان بزرگ می‌رسم. اما چطور بدون اون برم؟ می‌خوام برم پیش آقا امام حسین(ع). گله کنم. بگم مامانم آرزوی دیدار با تورو به گور برده. چرا هیچ وقت نطلبیدیش».

مریم سکوت می‌کند. فکرش درگیر است. ناگهان می‌گوید: «نه باید بروم. مامان بزرگ منتظره. شاید مامان بزرگ رو اونجا پیدا کنم. اون عاشق امام حسین(ع) بود. من به جاش میرم زیارت.» 

پایان پیام/ ت ۴۵



این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید