دخترک آخرین دانه را می‌اندازد توی تسبیح و ذوق زده گره اش را محکم می‌کند.دست بند را می‌گیرم و می‌گذارم توی مشت کوچکش و پیشانی‌اش را می‌بوسم. می‌پرد توی بغلم و آهسته توی گوشم می‌گوید: «خاله یه راز بهت بگم. من بابامو بالاخره دیدم امشب. رفت تو قسمت آقاها…»امشب نه صدای منبری را شنیدم و نه نوحه روضه خوان را…آخر من خودم یک روضه ی نقد داشتم.

گروه زندگی ـ مریم برزویی: دخترک گوشه تکیه نشسته بود و پاهایش را بر زمین می‌کوبید.گاهی وسط  گریه‌هایش، جیغ‌های بنفش پیاپی می‌کشید. مادرش هم بی اعتنا پاهایش را توی سینه‌اش جمع کرده بود،چادر روی صورت انداخته  و تسبیح می‌چرخاند.
چند باری برای دخترک شکلک در آوردم تا شاید کمی آرام شود اما فایده که نداشت هیچ، صدای جیغ‌هایش هم بلند‌تر می‌شد! چند تا شکلات از توی کیفم درآوردم و برایش تکان دادم، اما بیدی نبود که به این بادها بلرزد.
دوست داشتم آن آمپول و سوزن خیالی که عمری توی مسجد و هیات قرار بود از کیف زن‌ها دربیاید و به ما بخورد را از توی کیفم دربیارم، تا شاید دخترک آرام بگیرد. دروغ چرا مرد این تونل وحشت ساختن ها هم نیستم!
دست و پای قضاوت کردن مان را هم بسته است این بحث‌های گروهی مادرانه نمی‌گذارد حتی توی دلت بگویی:« چه مادر بی خیا…. استغفرالله»
زن های هیات از جیغ و گریه دخترک به تنگ آمده اند و مدام چشم غره اش می‌روند. اما اون بی اعتنا کار خودش را می کند.
یک دفعه پیرزنی از گوشه تکیه برمی خیزد و به طرفم می آید.
دختر جان! این چه جور بچه‌ای که تو داری؟ وردار ببرش بیرون نمی‌ذاره صدا به صدا برسه.
تا می‌خواهم بگویم بچه من نیست، حرفم را می‌خورم و لبخندی می‌زنم و می‌گویم:« چشم حاج خانم!»
ناگهان فکری به سرم می‌زند. دست بند دست سازم که همین چند دقیقه پیش توی راه پاره شد را از توی کیفم در می‌آورم. گره اش را باز می‌کنم و می‌ریزم روی زمین. دانه‌های دستبند غل می‌خورد جلوی دخترک و توجهش را جلب می‌کند.
آرام می‌شود و زیر چشمی به دانه ها نگاه می‌کند.
بهش می‌گویم:« دوس داری با هم دست بند درست کنیم؟»
بادی توی غبغش می‌اندازد و می‌گوید:«من خودم بلدم. من همیشه ازینا درست می‌کنم و…» خلاصه یک لیست بلند بالا از رزومه اش در زمینه دست بند سازی را برایم رو می‌کند.
قانع می‌شوم و کار را به دستان کوچکش می‌سپارم.
نگاهی به صورتش می‌کنم و می‌گویم:«راستی نگفتی اسمت چیه خانم کوچولو؟»

همین طور که دانه‌های تسبیح را توی نخ می‌اندازد می‌گوید:« اسمم رقیه اس!»
لبخند می‌زنم و می‌گویم چه اسم قشنگی داری رقیه خانم! حالا بگو ببینم برای چی گریه می‌کردی؟!
سرش را بالا می‌آورد و توی چشم هایم نگاه می‌کند، انگار دوباره غمش را تازه کرده باشم با بغض می‌گوید:« چون بابامو می‌خوام. دوس دارم برم پیش بابام…»
لبخند می‌زنم و می‌گویم این که گریه نداره. روضه که تموم بشه با مامانت میرین پیش بابات.

عکس تزیینی است

چشم‌هایش پر از اشک می‌شود و می‌گوید:« بابام نیست. من بابا ندارم. بابای من شهید شده..»
دانه‌های دست بند از توی دستش پخش زمین می‌شود.
دلم هری می‌ریزد پایین. بدنم داغ شده. به سختی بغضم را فرو می‌خورم. مانده ام رو به روی یک رقیه ی کوچیک بی بابا چه بگویم…
یک دفعه توجه مادرش به طرف ما جلب می‌شود. نخ دستبند را که توی دست دخترک می بیند، شروع به عذرخواهی می‌کند.
فوری می‌پرم توی حرفش و می‌گویم:«دست بند پاره شده بود، رقیه خانم از اون موقع داره سر همش می‌کنه.»
با چشم‌های غرق خونش لبخندی بهم می‌زند و می‌گوید، رقیه استاد این کارهاست.

مادر هم به کمک مان می‌آید تا دانه‌ها را نخ کنیم. همین طور که دستش را روی فرش می‌کشد برای جمع کردن مهره های روی زمین، می‌گوید:« بابای رقیه چند هفته اییه شهید شده، رقیه از شب اول محرم داره بهانه‌گیری می‌کنه. امشب دیگه دستشو گرفتم و آوردم اینجا و گفتم امام حسین(ع) خودت میدونی و بچه های شهدا! از من دیگه کاری ساخته نیست…»
دخترک آخرین دانه را می‌اندازد توی تسبیح و ذوق زده گره اش را محکم می‌کند.
دست بند را می‌گیرم و می‌گذارم توی مشت کوچکش و پیشانی اش را می‌بوسم. می‌پرد توی بغلم و آهسته توی گوشم می‌گوید: «خاله یه راز بهت بگم. من بابامو بالاخره دیدم امشب. رفت تو قسمت آقاها…»

امشب نه صدای منبری را شنیدم و نه نوحه روضه خوان را…آخر من خودم یک روضه ی نقد داشتم.

پی‌نوشت: پدر دخترک از شهدای مظلوم تیپ فاطمیون بود.

انتهای پیام/



این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید