تاریخ هر سرزمین را روزهای تلخ و شیرین آمیخته با هم تشکیل می‌دهد. روزهایی هم هست که هم تلخ است و هم شیرین! شاید هم نه تلخ است و نه شیرین؛ درست شبیه زندگی. دفاع مقدس، هشت سال از از این قِسم روزها را برای کشورمان رقم زد. هشت سالی که لحظه لحظه‌اش با جزئیات […]

تاریخ هر سرزمین را روزهای تلخ و شیرین آمیخته با هم تشکیل می‌دهد. روزهایی هم هست که هم تلخ است و هم شیرین! شاید هم نه تلخ است و نه شیرین؛ درست شبیه زندگی. دفاع مقدس، هشت سال از از این قِسم روزها را برای کشورمان رقم زد. هشت سالی که لحظه لحظه‌اش با جزئیات ارزش هزاران بار مرور کردن را دارد.

در این بین، افرادی بودند که از جان گذشته در افزایش شکوه و عظمت غم آن روزها به زیبایی ایفای نقش کردند؛ جوانان وطن در جبهه ها جان می‌باختند تا زنده ترین لحظات این سرزمین رقم بخورد. شهید یعنی زندگی در عین مرگ.

آن روزها لبریز از خاطرات شگفت است؛  مثلا نوجوانان کم سن و سال اما غیرتمندی بودند که در سال با دستکاری شناسنامه‌ و افزایش سن خود به جبهه می‌رفتند. حسین امیری نیز یک نوجوان دامغانی بود که سال ۱۳۶۰ در پانزده سالگی خود را به جبهه رساند و در سال ۱۳۶۴ جذب واحد اطلاعات و عملیات لشکر ۲۱ امام رضا (ع) شد و تا پایان جنگ تحمیلی در سمت فرمانده گردان اخلاص و فرمانده اطلاعات و عملیات این لشکر خدمت کرد.

کتاب «در پشت دشمن» شامل خاطرات شفاهی حسین امیری و تصاویری از دوران خدمت او در جنگ تحمیلی می‌شود که در سال ۱۳۹۵ به سفارش اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان سمنان در انتشارات صریر در ۱۸ فصل و ۳۸۴ صفحه به چاپ رسیده است.

قسمتی از کتاب

قرار ما بر این بود یک ساعت بعد از شروع عملیات که نیروهای ما بین جزایر ماهی و بوارین به نهر صغیر می رسند، نیروهای ما هم بایستی در این فاصله زمانی پاکسازی جزیره ماهی را شروع کنند و به سر پل نهر صغیر برسند. من در آنجا منتظر دوستان بودم تا در تاریکی شب گردان هایی که از مقابل حمله کرده اند و بچه های ما، به اشتباه با هم درگیر نشوند.

هرچه منتظر بودم، نیروهای ما نیامدند. فقط تعدادی آمده بودند که نتوانسته بودند به نوک جزیره ماهی برسند. در پاکسازی نوک بوارین نیز تعداد زیادی شهید دادیم که تعدادی منتقل شدند و تعدادی همانجا ماندند. اینها را با چشم می دیدم.

بی سیم را روشن کردم تا با فرماندهان سه گروه تماس بگیرم و کار را هماهنگ کنم. بیسیم روشن نشد! هرچه تلاش کردم فایده نداشت. بی سیمی که آن همه از آن تعریف کرده بودند، حتی صدایی از آن بلند نشد. نمی دانستم که از اول خراب بود یا اینکه آب داخل آن رفته بود و همه چیزش را از کار انداخته بود.

تا نزدیک صبح دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. تنها دلخوشی ام در آن اوضاع و احوال آشفته، یاد خدا بود. عملیات هم در آنجا این طوری شد و کسی هم نیامد. امکان دسترسی به گروهها نبود و آنها در جزیره ماهی بودند. دشمن نیز همه منطقه را زیر دید و تیر مستقیم داشت. تا صبح منتظر ماندم برای اینکه گشایشی در کار و الحاق نیروها حاصل شود، که نشد؛ زیرا قرار بر این بود که الحاق گردان های پیاده و غواص‌های نفوذی در محل پل اروند صغیر انجام شود. فکر کردم باید خودم تصمیم بگیرم؛ زیرا روشن شدن هوا نزدیک بود. فکر کردم: «اگر در این محل بمانم اولا دیگر مأموریت من موضوعیت ندارد و دوماً سرنوشتی غیر از اسارات و شهادت در انتظارم نیست. در برابر اینکه دیگر بودنم در این محل هیچ فایده‌ای ندارد راه دومی که به نظرم رسید این بود که به سراغ بچه‌ها به جزیره‌ ماهی بروم.»

درباره نویسنده

عبدالله‌زاده متولد ۱۳۳۱ در شهر دامغان،  پژوهشگر تاریخ شفاهی دفاع مقدس و مولف ۲۰ عنوان کتاب در این حوزه است.