به گزارش پردیسان آنلاین، پس از دو سال جنگ در غزه، در حالی که آتشبس امیدها را برای پایان درگیری زنده کرده بود، عکاس خبرگزاری آسوشیتدپرس، فاطمه شبیر، نگاهی دوباره به برخی از تأثیرگذارترین عکسهای خود انداخت. شبیر از دوران کودکی شاهد درگیری و خشونت در این سرزمین بوده است، و ازهفتم اکتبر ۲۰۲۳ او روزها از زادگاهش، شهر غزه، گزارش تهیه کرد.
با پیشروی نیروهای اسرائیلی، او همراه خانوادهاش به رفح در جنوب غزه نقل مکان کرد. ماهها، جنگ را از رفح و خانیونس پوشش داد و اغلب در بیمارستانها مستقر بود.
در آوریل ۲۰۲۴، شبیر و خانوادهاش توانستند از غزه خارج شوند؛ جایی که حملات اسرائیل دهها هزار فلسطینی را به کام مرگ کشانده و بیشتر جمعیت را از خانههایشان آواره کرده بود. از آن زمان، شبیر در دوبی مستقر شده و برای خبرگزاری آسوشیتدپرس فعالیت میکند. اینها عکسهای او و داستانهای پشت آنها هستند.
هشتم اکتبر: نخستین حملات
در هفتم اکتبر، قرار بود کلیدهای خانه جدیدم را تحویل بگیرم؛ آپارتمانی که در طبقه بالا خانه خانوادگیمان در حال ساخت بودم. آن صبح، وقتی هنوز خواب بودم، صدایی شنیدم که فکر کردم باران است؛ اما موشکها بودند که از همه طرف غزه شلیک میشدند، حماس حملهاش به اسرائیل را آغاز کرده بود.
آن شب، ما روی پشتبام ساختمان دفتر آسوشیتدپرس منتظر واکنش اسرائیل بودیم. آن ساختمان بلند است و چندین رسانه در آن مستقرند و چشماندازی گسترده به شهر غزه دارد.
سرانجام، حدود ساعت ۳ یا ۴ صبح، پاسخ اسرائیل رسید؛ بمبارانهای هوایی پیاپی، انفجارهایی که همزمان در نقاط مختلف رخ میداد. تمام شب ادامه داشت. هر کدام از ما به یک سوی ساختمان دویدیم تا عکس بگیریم. آن شب آغاز عملیات اسرائیل برای آزادسازی گروگانها و نابودی حماس بود؛ گروهی که اعضا و جنگجویانش در میان مردم غزه زندگی و فعالیت میکنند.
بسیاری از همکاران روزنامهنگارم هم آن شب روی همان پشتبام بودند. اکنون بیشترشان شهید شدهاند.
۱۹ اکتبر: گرفتار زیر آوار
این حمله در طول شب رخ داد و نیروهای امدادگر نتوانستند تا صبح بیرون بروند. مردم ساعتها زیر آوار گرفتار بودند. من برای گرفتن این عکس، روی تلی از آوار خزیدم.
کمتر از دو هفته از شروع جنگ گذشته بود و ما هر روز فقط میدویدیم، میدویدیم، میدویدیم. همه چیز خیلی سریع اتفاق میافتاد.
پدر و مادرم و خواهر و برادرهایم را به جنوب منتقل کرده بودم. من از بیمارستانی در خانیونس کار میکردم. از آنجا میتوانستیم نیروهای امدادی را دنبال کنیم که به محلهای بمبارانشده میرفتند.
این روندی سنگین و بیوقفه شده بود. هر روز با صحنهی خون بیدار میشدم. صبحانهام را در سردخانه، کنار اجساد میخوردم. مدام به ساختمانهایی میرفتیم که با حملات هوایی ویران شده بودند. در هرجا، امدادگران پیکرها و زخمیها را بیرون میآوردند.
پس از هر روز طولانی، فقط چند ساعت در ماشینم میخوابیدم. اما آن هم خواب واقعی نبود؛ با آن همه بمباران شبانه و فریاد بازماندگان. ماشینم را بیرون سردخانه پارک کرده بودم و صدای خانوادههایی را که درونش بودند میشنیدم.
بهندرت خانوادهام را میدیدم یا با آنها حرف میزدم. بعدتر، به بیمارستانی در رفح، شهری جنوبیتر که خانوادهام در آن پناه گرفته بودند، منتقل شدم. همیشه میدانستم خانهشان در کدام جهت است. هر بار که صدای انفجار میشنیدم، به همان سو نگاه میکردم تا ببینم دود از آن سمت بلند میشود یا نه.
اما حتی اگر میشد، باز هم با آنها تماس نمیگرفتم. اگر تماس بگیری، ممکن است صدای فریاد بشنوی، یا بفهمی زخمی شدهاند یا زیر آوار ماندهاند.
ترجیح میدادم در بیمارستان منتظر بمانم تا ببینم آیا مجروحان میآیند یا نه، شاید آنها را زخمی بیاورند، شاید در سردخانه باشند؛ اگر چنین میشد، با آن روبهرو میشدم.
اما تماس تلفنی یعنی خبر بد. من از تماسها در زمان جنگ متنفرم.
۲۱ اکتبر ۲۰۲۳: بهای سنگین برای کودکان
یک حمله هوایی به خانهای در خانیونس برخورد کرد، درست بیرون از مدرسه سازمان ملل که پر بود از افرادی که از خانههایشان آواره شده بودند. وقتی به چادر دفتر آسوشیتدپرس برگشتم و به این عکس نگاه کردم، متوجه این دختر شدم و به حالتی که روی صورتش بود نگاه کردم، وقتی امدادگران یک کودک مرده را از زیر آوار بیرون میآوردند.
هنوز اوایل جنگ بود و دخترک هنوز با شوک واکنش نشان میداد. به خودم فکر کردم. وقتی کودک بودم و یکی از اعضای خانوادهام فوت کرد، حتی از اینکه در همان اتاق باشم و خداحافظی کنم میترسیدم. حالا این دخترک چه فکری میکند؟ خیلی ترسیده بود.
اما با گذشت زمان، همه چیز عادی شد. در هر صحنه حمله، تعداد زیادی کودک حضور داشتند. آنها قبل از ما به محل میرسیدند و میگفتند: «هنوز کسی داخل گرفتار است. فردی بین دو طبقه مانده است.» یکی از کودکان به من گفت که پای کسی را از زیر آوار دیده است. کودکانی که چیزهایی را توصیف میکردند که حتی مغز هم نمیتواند تصور کند.
بعدتر، در یکی از آخرین روزهایم در غزه، در سردخانه یک بیمارستان بودم. روز شلوغی بود، اجساد روی زمین پراکنده بودند و بوی خون همه جا را پر کرده بود. کودکی، شاید پنج ساله، تکههای یک جسد را جمع میکرد و در کیسهای میگذاشت تا خانواده دفن کنند. بزرگسالان اطراف او بیتفاوت بودند، انگار این یک امر عادی است.
یک کودک که تکههای جسد را از زمین جمع میکند، چه چیزی را به یاد خواهد سپرد؟
۲۱ اکتبر ۲۰۲۳: وصل کردن یک خانواده
پس از همان حمله، من روی یک خودروی تخریبشده بالا رفتم و این عکس را گرفتم.
یک هفته بعد، پیامی در اینستاگرام دریافت کردم: «لطفاً جواب بده، فوری است.»
این پیام از دینا علی النزال بود، اهل دانمارک، مادر پسری که روی برانکارد بود. او گفت بیش از یک دهه پیش، همسرش او را ترک کرد و بچههایم محمد ۳ ساله و لیال ۲ ساله را به غزه برد. از آن زمان او را ندیده بود؛ دینا وقتی شنید خانهشان هدف حمله قرار گرفته، بسیار وحشتزده شد.
سپس عکس من از محمد که حالا ۱۴ ساله شده بود را در اینترنت دید.
النزلل نوشت: «لنز تو قلب یک مادر را از ایستادن نجات داد». او توانست با بیمارستان تماس بگیرد و بفهمد لیال هم زنده مانده است.
من به خاطر مادربزرگم عکاس شدم. او وقتی جوان بود عکس میگرفت و خانهمان پر از دوربینهای قدیمی بود. من کنجکاو این دستگاهها بودم، مثل یک عتیقه.
بعد از دانشگاه، یک سال عکاسی خواندم، کتابها و مجلات زیادی داشتم و میلیونها عکس روی کامپیوترم ذخیره کرده بودم. شروع کردم به گرفتن عکس از زندگی روزمره در خیابانها، ساحل و…
زندگی زیبایی در غزه دیدم، چیزی که مردم بیرون باید میدیدند. فهمیدم داستانی برای گفتن دارم و میتوانم خودم را بیان کنم. این کار را کردم چون عاشق عکاسی بودم.
اما وقتی این مادر با من تماس گرفت، فهمیدم کار ما اهمیت دارد؛ میتواند زندگی کسی را حتی در دورترین نقاط تحت تأثیر قرار دهد؛ ما باید اینجا باشیم، روی زمین و ببینیم. کار ما تفاوت ایجاد میکند، حتی اگر کوچک باشد.
۱۴ دسامبر ۲۰۲۳: مرگ متفاوت
هر روز در سردخانه اجساد را میدیدیم، اما این بار متفاوت بود.
یک حمله هوایی به بازار شده بود. این عکس برای جایی است که پزشکان، تریاژ انجام میدهند و میان سیل مجروحان میدوند تا تعیین کنند چه کسی اولویت دارد.
میتوانستید ببینید که این دختر دیگر با ما نیست. در چشمانش هیچ چیزی نبود. اما او نفس میکشید. من خشکم زده بود و به خواهر کوچکم فکر میکردم، دختری همسن او.
به خودم گفتم: این دختر باید زنده بماند. دستهای پزشکان را دیدم که خون دهانش را پاک میکردند؛ او را طوری نگه داشتند که انگار قبلاً مرده است، سرش را جابهجا میکردند، چشمهایش را لمس میکردند. نام او، مایا، با ماژیک روی شکمش نوشته شده بود. به آنها گفتم: چرا کاری نمیکنید؟
پزشک به من نگاه کرد و سرش را تکان داد.
او آمد و گفت این سختترین چیز است، هر روز. از من خواست بروم داخل و عکسهای بیشتری بگیرم. نتوانستم تمرکز کنم. فقط میخواستم دور شوم.
سرانجام، مایا نفس کشیدن را متوقف کرد.
به چادر دفترمان دویدم و بالا آوردم.
این دختر باید آیندهای میداشت. وقتی این قاب را ثبت میکردم، به عکسهای او در شبکههای اجتماعی خانوادهاش نگاه کردم، دختربچهای خندان و شاد. در آن لحظه میدانستم او مرده است، اما آنها نمیدانستند. امدادگران او را از محل حمله برده بودند و پیدا کردنش برای خانوادهاش زمان میبرد.
من هرگز گریه نمیکنم. انگار اشکهایم در چشمانم یخ زدهاند. همیشه احساس میکنم باید قوی بمانم، تا جایی که حتی توانایی گریه کردن را از دست دادهام.
۳۰ ژانویه ۲۰۲۴: گور دستهجمعی
در تمام درگیریهای گذشته غزه، هرگز گور دستهجمعی نداشتیم.
اینها اجسادی بودند که اسرائیل از سراسر غزه، بهویژه شمال، جمعآوری کرده بود. آنها اجساد را جستوجو میکنند تا جسد گروگانها یا فلسطینیهایی را که بهعنوان جنگجو شناسایی میکنند پیدا کنند. سپس آنها را دستهجمعی در کامیونها به غزه بازمیگردانند، دهها یا حتی صدها جسد در یک بار، بدون هیچ مدرکی برای شناسایی.
نمیتوان تصور کرد بوی آنجا چطور است یا حداقل دیگر عکاسان این را به من گفتند. وقتی کودک بودم، افتادم و به دماغم ضربه خورد. از آن زمان، حس بویایی خوبی نداشتم. این به من کمک کرد. توانستم نزدیک شوم، تقریباً داخل گور.
هنگام عکس گرفتن، احساس میکردم همه چیز بیفایده است. در پسزمینه، بستگان امید داشتند عزیزانشان را پیدا کنند، شاید لباسی بشناسند. اما چگونه میتوانستند؟
هر جسد شبیه دیگری بود، ناشناس. اما هر کدام یک زندگی داشتند. و هیچگاه تصور نمیکردند پایانشان این باشد، بینام، دور از خانه، در ردیفی از غریبهها دفن شوند.
۲۴ فوریه ۲۰۲۴: هرجومرج در بیمارستان
پدرم در حال مرگ بود. من کنار تختش در بیمارستان النجار در رفح بودم. او مدت زیادی بیمار بود و بیمارستانها تجهیزات لازم برای درمانش را نداشتند. پزشکان گفتند زمان زیادی باقی نمانده است. او بیهوش بود، اما میخواستم هر لحظه را با او بگذرانم.
بیمارستان آرام بود. ناگهان هرجومرج شد. مجروحان حملات هوایی وارد شدند. پزشکان، پرستاران و امدادگران از کنار تخت پدرم عبور میکردند و او را جابهجا میکردند. بخش اورژانس النجار کوچک است و تخت کمی دارد، مجروحان روی زمین افتاده بودند. مردی که فکش منفجر شده بود، نیمی از صورتش را از دست داده بود،؛ اما هنوز راه میرفت و تلاش میکرد زنده بماند.
من شروع به عکاسی کردم. در تمام مدت، مدام به پدرم نگاه میکردم.
پدرم قهرمان من است. او مرا در عکاسی تشویق میکرد. خبرنگار زن بودن در غزه سخت است. اما در طول حرفهام، همیشه کلماتش در ذهنم بود: «تو دختر من هستی.»
در این لحظه، درگیر شدم. میخواستم کنار پدرم باشم. دیدن پدرم اینگونه، دور از خانهمان در شهر غزه و در میان این هرجومرج، دردناک بود. اما همچنین حس کردم او به من افتخار میکند. او در آخرین لحظاتش با من است و من کاری را انجام میدهم که او دوست داشت. من دختر قوی او هستم.
من تنها عکاس آنجا بودم و احساس مسئولیت میکردم: اگر این عکس را نگیرم، این لحظه بدون اینکه کسی بداند، از بین میرود.
من از کودکی زخمی که در راهرو کنار تخت پدرم فریاد میزد عکس گرفتم. من تنها عکاس آنجا بودم و احساس مسئولیت میکردم: اگر این عکس را نگیرم، این لحظه بدون اینکه کسی بداند، از بین میرود.
خانواده پسر آمدند. من این کودک را نمیشناختم، اما خانوادهاش او را میشناختند و دوستش داشتند. آنها مرا نمیشناختند، اما من پدرم را که دوستش دارم، در کنارم داشتم. هر کدام از ما در حال تجربه یک کابوس بودیم.
صبح روز بعد، برادرم از بیمارستان تماس گرفت. پدرم فوت کرده بود.
۴ مارس ۲۰۲۴: عزاداران
آن روز گریه نکردم. باید برای مادرم و خانوادهام قوی میماندم. چند روزی مرخصی گرفتم.
این اولین روز بازگشتم به کار بود. من بخش سردخانه را پوشش میدادم و نشان میدادم که مردم برای خداحافظی با عزیزانشان میآیند.
آهسته راه میرفتم. از حضور در آنجا میترسیدم، حتی از برداشتن یک قدم، اما خودم را مجبور کردم.
این مرد در عکس، روی همان مکانی دراز کشیده که پدرم بود. وقتی مردم بر سر او گریه میکردند، همه چیز را حس کردم. همه چیز را دیدم، آن روز را دوباره مرور کردم. دیدم تار شد. در دنیای دیگری بودم، میچرخیدم، میچرخیدم، میچرخیدم. داشتم روی اجساد فرو میافتادم.
اما مریم دقّه نذاشت که سقوط کنم. مریم درست کنار من بود و او هم عکس میگرفت. ما اغلب با هم کار میکردیم — داشتن یک عکاس زن دیگر کنار خود راحتتر است.
او دستم را گرفت. «نگران نباش. حست را میفهمم. قبلاً این را حس کردهام.»
برادرش در سال ۲۰۱۸ توسط آتش اسرائیل کشته شده بود. او میخواست من درد خودم را حس کنم تا دوباره قوی شوم، و بتوانم به عکاسی ادامه دهم.
آن روز توانستم گریه کنم. برای پدرم اشک ریختم.
هفده ماه پس از گرفتن این عکس، مریم، خبرنگار تصویری که با آسوشیتدپرس کار میکرد، در حملهای اسرائیلی به یک بیمارستان شهید شد.
مریم و من همیشه کنار هم بودیم. تمام کاری که از آن روز به بعد انجام دادهام و قدرتش را از مریم گرفتهام، به خاطر اوست. شاید جنگ تا ابد ادامه یابد، اما من قوی میمانم. مریم به من گفت کارم را ادامه دهم و عکس بگیرم.

خانه ۱۸ مارس ۲۰۲۴: رمضان
در ماه رمضان، ماه مقدس روزهداری در اسلام، همه چیز است.
هیچ چیزی در این عکس نشان نمیدهد که رمضان است. تمام این محله در رفح ویران شده بود، همه خانهها خراب شده بودند. همه ساکنان به مدرسهی سازمان ملل نقل مکان کرده بودند.
اما این خانواده از پناهگاه بیرون آمدند تا وعده افطار خود را اینجا، در آنچه خانهشان بود، داشته باشند. تقریباً چیزی جز یک دیوار باقی نمانده بود، آنها سوپ و سالادی از گوجهفرنگی و خیار درست کردند. سکوت کردند. ما هم سکوت کرده بودیم.
من به خانه خانوادگیام در شهر غزه فکر میکردم که ویران شده است.
حالا بیرون از غزه هستم. کاش هنوز آنجا بودم. با توافق آتشبس جدید، شاید جنگ پایان یابد. اما چهرهها، صداها و روزهایی که دوست داشتیم رفتهاند، و مبارزه با غم و خاطره تازه آغاز شده است.
آنچه در غزه دیدیم ما را متفاوت از مردم بیرون کرد. ممکن است ما مشغول غذا خوردن یا صحبت کردن باشیم، اما آنجا نیستیم. ما در دنیای دیگری هستیم.