به گزارش پردیسان آنلاین از مرکزی، در خانهای که رضا حاتمی در آن بزرگ شد، صداقت، ایمان و خدمت به خلق، ارزشهایی بود که از کودکی در جانش ریشه دواند.
پدرش با چشمانی پر از اشک اما لبهایی لبریز از غرور میگوید «رضا همیشه میگفت اگر روزی جانم را برای مردم و وطنم بدهم، خوشحالترین آدم دنیا خواهم بود.»
مادرش با دستانی لرزان قاب عکس فرزندش را در آغوش میگیرد و زمزمه میکند: «رضا نه فقط فرزند من، بلکه فرزند همهی این خاک بود.»
خواهر شهید نیز از خاطراتی میگوید که نشان از روح بزرگ و قلب مهربان رضا دارد؛ از شبهایی که بیصدا برای خانوادههای نیازمند غذا میبرد، از روزهایی که با وجود خستگی، لبخندش را از مردم دریغ نمیکرد. او میگوید «رضا همیشه میگفت خدمت به مردم، عبادت واقعیست.»
در گفتوگو با خانواده این شهید والامقام، روایتی متفاوت از ایمان، ایثار و عشق به ولایت را از زبان پدر، مادر و خواهر شهید رضا حاتمی شنیدیم؛ خانوادهای که با قلبی سرشار از رضایت و باور، حضور فرزند خود در راه انقلاب و مجاهدت را نشانهای از تربیت الهی و تعهد به آرمانهای اسلامی میدانند.
پدر شهید حاتمی می گوید: اولین بار که رفت جبهه، فقط ۱۵ یا ۱۶ سال داشت؛ سال ۱۳۶۱، بهمنماه. ما اصرار کردیم نرود، اما دلش با جبهه بود. خودش رفت، با رضایت قلبی. بعدها که دانشجوی دانشگاه تهران شد، باز هم برگشت.
وی ادامه میدهد: عملیات کربلای ۴ و ۵؛ آن روزها، روزهای سختی بود و یادم هست کربلای ۴ چهارم دی شروع شد، دو روزه لو رفت، خیلی شهید دادیم. حتی آب هم جنازه ها را برده بود، جنازهها را کویت پیشنهاد داده بود که تحویل بگیرد. اما رضا باز هم رفت، گفت «اگر من نروم، یکی دیگر باید برود.»
مادر شهید حاتمی از آن روزها میگوید «آخرینبار، شب چله بود، برایش گردو، بادام، کشمش و پسته بستهبندی کردم. گفت که میرود تهران، دانشگاه، بعد برمیگردد، اما آن بار دیگر نیامد. فقط زنگ زد از میدان امام حسین و گفت «مامان، ما آمدیم.» کفشش را درآورده بود، میزد زمین، انگار میخواست بفهمانَد که دارد میرود. گفت کتابها و وسایلش را جمع کرده است، داده به رفیقش. حتی بلوزش را بخشیده بود به رفیقش، با دل شکسته بدرقهاش کردیم.»
مادر عنوان میکند: هشتم دی بود، شب قبلش با پدرم تماس گرفته بود و همان شب هم شهید شد. بعد از چند روز جنازهاش را آوردند؛ ۱۷ تابوت کنار هم بود، پاهایش افتاده بود و چشمانش نیمهباز. وقتی دیدمش، دست کشیدم روی صورتش، باورم نمیشد. شوکه شده بودم، فقط گریه کردم.
«وقتی از شهید رضا حاتمی حرف میزنم، انگار دارم از بخشی از جانم میگویم. رضا فقط برادر من نبود، تکهای از روح خانهمان بود. سومین فرزند خانواده، آرام، صبور، مهربان و همیشه آماده برای کمک. از همان کودکی، با آن نگاه متین و لبخند همیشگیاش، دل همه را میبرد. صبحها زودتر از همه بیدار میشد، نان میخرید، خانه را تمیز میکرد و همیشه هوای مادربزرگ را داشت.»
اینها را خواهر رضا با چشمانی پر از اشک میگوید و ادامه میدهد: احترامش به پدر و مادر مثالزدنی بود، با خواهر و برادرها، با فامیل، با همسایهها، همهجا رد پای محبتش بود؛ رضا اهل مطالعه بود. کتابهای شهید مطهری را میخواند، قرآن را با عشق تفسیر میکرد. سه سال آخر زندگیاش، تمام وقتش را وقف قرآن کرده بود.
خواهر رضا عنوان میکند: دستنوشتههایش هنوز لای کتابها مانده؛ پر از معنا، پر از نور. همیشه ما را تشویق میکرد که اهل فکر و کتاب باشیم. میگفت «اگر قرار است کاری کنیم، باید با فهم و بصیرت باشد.»
وی ادامه میدهد: هشتم ماه بود، شب قبلش با پدرم تماس گرفته بود. همان شب شهید شد؛ چند روز پیش مادرم تماس گرفت و گفت از بنیاد میخواهند بیایند، میتوانی بیایی؟ گفتم خیلی سرم شلوغ است نمی توانم بیاییم.
خواهر شهید حاتمی در ادامه میگوید «صبح خواب برادرم را دیدم، بدون تصویر چهره اش، تنها صدای رضا در گوشم پژواک میکرد «مامان امروز مهمون داره، برو.»
یک بار خواب دیدم رضا آمد، یک قرآن جلد آبی به من داد و گفت «این رو بخون، ادامه بده، هرچی هست توی اینه.» چند وقت بعد در مسابقه قرآن شرکت کردم و برنده شدم، هدیهای که گرفتم همان قرآن آبی بود و این خواب برایم خیلی خاص بود. انگار خودش آمده بود تا راه را نشانم بدهد.
روز عروسیام، گفت عملیات داریم، نمیتوانم بیایم. اما شبش آمد، با لباس خاکی جبهه، نشست سر سفره عقد. خیلی خوشحال بود از این وصلت. بعدش برایم کادو آورد. همیشه حواسش به همه چیز بود. حتی وقتی نبود، حضورش را حس میکردیم.»
به گزارش پردیسان آنلاین، رضا فقط یک شهید نبود. یک معلم اخلاق بود، یک مفسر قرآن، یک برادر بینظیر؛ هنوز هم که هنوز است، وقتی صدایش در خواب میآید، انگار همه چیز زنده میشود. میگویند آدمها تا وقتی یادشان هست، زندهاند. رضا همیشه زنده است، در خاطرات، در کتابهایش، در دعای مادر، در خوابهای شبانه و در قلبهایی که هنوز برایش میتپند.