به گزارش پردیسان آنلاین از خوزستان، جنگ تحمیلی هشت ساله صحنههای گوناگونی از مقاومت، ایثار و فداکاری ملت ایران را رقم زد و در این میان سرنوشت تلخ اما پرافتخار رزمندگانی که پس از مجروحیت یا اسارت به دست دشمن بعثی گرفتار شدند، بخشی از تاریخ ناگفته دفاع مقدس است.
آنها که روزهایی طولانی را در زندانها و اردوگاههای عراق با سختترین شرایط جسمی و روحی سپری کردند، نه تنها یادگار زخمها و شکنجهها هستند، بلکه روایتگر ایمان، صبوری و پایداری یک ملتاند؛ مردانی که با تحمل محرومیتها و فشارهای طاقتفرسا، پرچم مقاومت را در پشت میلههای زندان برافراشته نگه داشتند.
روایتهای رزمندگان گواه زندهای بر جنایتهای رژیم بعثی و مقاومت مردمان این خاک و بوم است، اکنون و پس از سالها محمد گلزار یکی از همین رزمندگان خاطرات خود را از روزهای اسارت در زندان ابو غریب، رمادیه و موصل را روایت میکند.
محمود بیستوپنجم شهریور ۵۹ اسیر شد؛ «اعلام رسمی جنگ سیویکم شهریور بود و من بیستوپنجم شهریور اسیر شدم؛ یعنی یک هفته قبل از جنگ سراسری؛ آن موقع نوزده سالم بود. وقتی برگشتیم و آزاد شدم، حدود بیستونه یا سی سال داشتم.»
وی به خبرنگار پردیسان آنلاین میگوید: سرباز بودم، نه ماه از خدمتم گذشته بود و در پاسگاه خدمت میکردم. حدود ساعت سه بعدازظهر بود که دشمن حمله کرد، ما نگهبان بودیم و از بالای پاسگاه با دوربین متوجه شدیم که دشمن آمادگی حمله پیدا کرده است، به فرمانده اطلاع دادیم که گفتند مشکلی نیست و شما به نگهبانی ادامه بدهید.
این رزمنده ادامه میدهد: ناگهان با تانک و توپ شروع به شلیک کردند، ما از آسایشگاه بیرون آمدیم و داخل سنگرها مستقر شدیم؛ دو طرف شروع به تیراندازی کردیم تا جایی که سلاح داشتیم، من مسئول خمپاره بودم، اما مهماتمان تمام شد.
گلزار عنوان میکند: من و یک درجهدار به نام آقای عبدیپور در یک سنگر بودیم، دشمن آمد بالای سرمان، ما را از سنگر بیرون کشید و اسیر کرد؛ بعد از آموزشی در خسروآباد ما را به هنگ سوسنگرد منتقل کردند، مدتی آنجا بودیم و بعد به هنگ بستان تقسیممان کردند، از آنجا آمدیم پاسگاه رُشیده که نزدیک مرز بستان بود.
وی خاطرنشان میکند: ما را سوار ماشین کردند و به جلوتر بردند، در همان منطقه ما را زدند و گفتند «شما دشمن ما هستید.» بعد دست و پایمان را بستند و شبانه به استخبارات عراق بردند.
لرزش توپها و خمپارهها را حس میکردیم
این آزاده دوران دفاع مقدس عنوان میکند: چشمهایمان را بسته بودند، نمیخواستند ما مسیر یا تجهیزاتشان را ببینیم، فقط فهمیدیم که داخل خاک عراق هستیم. یک هفته ما را همانجا در استخبارات نگه داشتند.
گلزار میگوید: ما را بردند به اتاقی که حالت سالن یا پذیراییمانند داشت، من و یک نفر دیگر تازه رسیده بودیم. وقتی رفتیم آنجا، دیدیم حدود دوازده سیزده نفر دیگر هم هستند که قبل از ما گرفته و همه را در همان اتاق نگه داشته بودند.
وی ادامه ماجرا را اینگونه تعریف میکند «حدود ده روز آنجا بودیم. در همان روزها فهمیدیم که ایران دارد حمله میکند. چون وقتی دشمن به ما حمله کرده بود، ایران هم مقاومت کرده بود، حتی آنجایی که ما بودیم، لرزش توپها و خمپارهها را حس میکردیم. بعد از مدتی شبانه چشمهایمان را بستند، ما را سوار یک ماشین استیشن کردند و انداختند عقب و تا میتوانستند با کابلها و وسایلی که داشتند ما را میزدند. تلافی حملات متقابل کشورمان را سر ما در میآوردند.»
گلزار ادامه میدهد: یواشیواش ما را بردند به زندان «مخابرات»، حتی عراقیهای مخالف رژیم صدام هم همانجا بودند و به وحشتناکترین زندان عراق معروف بود؛ ما را انداختند داخل یک سلول کوچک حدود دو در سه متر؛ فضای خیلی محدودی بود، به اندازه یک قالی سه متری. بعضی وقتها میآمدند در را باز میکردند، کتکمان میزدند و میپرسیدند «شما در کدام پاسگاه بودید؟ در کدام حمله بودید؟»
وی اضافه میکند: ما هیچ اطلاعاتی نمیدادیم و میگفتیم «شما که ما را گرفتید، چرا باز سوال میکنید؟» آنها هم عصبانی میشدند و شبانه میآمدند، به جای اینکه غذا یا آب درست به ما بدهند، کتکمان میزدند تا اطلاعات بگیرند؛ گاهی ما را به محوطه میبردند و عکس و فیلم میگرفتند تا نشان بدهند که ما اسیر هستیم و با ما رفتار خوب دارند در حالی که واقعیت برعکس بود.
این رزمنده دفاع مقدس تاکید میکند: مدتی آنجا بودیم، بعد دوباره شبانه چشمهایمان را بستند و گفتند میخواهیم شما را ببریم بغداد. ما را منتقل کردند به اردوگاهی که معروف به «رمادیه» بود البته به آن «عنبر» هم میگفتند؛ دو اردوگاه نزدیک هم بودند که یکی رمادیه و یکی عنبر است؛ میخواستند همه اسرا را در یک اردوگاه جمع کنند. اردوگاه رمادیه نزدیک مرز بود و اسیرها را از مناطق مختلف به آنجا میآوردند.
او از شرایط سخت زندگی در دوران اسارت میگوید «لباسهایمان را گرفتند، هرچه همراهمان بود، حتی ساعت و انگشتر را هم از ما گرفتند. یک دست لباس زندانی دادند، همان یک دست لباس را باید مدتها میپوشیدیم، شاید دو سال یکبار عوض میکردند. بهداشت اصلاً وجود نداشت و از نظر غذا هم خیلی سخت بود. ما را ده نفر ده نفر تقسیم کرده بودند. هر آسایشگاه حدود شصت تا هفتاد نفر داشت و شش ظرف غذا میدادند که هر ظرف سهم ده نفر بود. غذا یک جور آش رقیق بود با کمی نان. صبح و ظهر و شب همین آش بود. بعدها کمکم گاهی کمی برنج و خورشت هم میدادند، البته آن خورشتها را ایرانیهایی که در آشپزخانه اردوگاه میرفتند درست میکردند.»
نامههای کوتاه، دلخوشی بزرگی برای ما بود
رزمنده دوران هشت سال دفاع مقدس اظهار میکند: بین ما چند نفر عربی بلد بودند و نقش مترجم را بازی میکردند؛ صلیب سرخ میآمد و اسم و مشخصات ما رو میپرسید، یادداشت میکرد و برای هرکدام از ما یک کارت صلیب سرخ صادر میکردند؛ این کارتها مثل شناسنامه بود. میخواستند بدانند چند نفر اسیر شدند و شرایط اردوگاه چطور است؛ هرچند هفته یک بار یا ماهی یک بار سر میزدند. ما مشکلاتمان را به مترجم میگفتیم و آنها هم ترجمه میکردند.
گلزار ادامه میدهد: صلیب سرخ کاغذ و فرم میآوردند، میگفتند چند خط برای خانوادهتون بنویسید، اما خب نامهها سانسور میشد. ما مجبور بودیم رمز بگذاریم؛ وقتی میپرسیدیم «پدربزرگ حالش خوبه؟» منظورمان امام خمینی (ره) بود یا اگه مینوشتیم «آب و غذا خوبه»، یعنی برعکس منظورمان این بود که شرایط خیلی سخت است.
وی تصریح میکند: جواب نامهها توسط صلیب سرخ میآمد، گاهی بعضی نامهها به خانواده نمیرسید یا اگر وضع کسی خیلی خراب بود، نامه او را نگه میداشتند. او را تحت فشار میگذاشتند اما همین نامههای کوتاه، دلخوشی بزرگی برای ما بود.
این آزاده از حفظ روحیه در شرایط اسارت میگوید «بچهها درخواست قرآن و نهجالبلاغه کرده بودند. صلیب سرخ پیگیری کرد و بالاخره اجازه آوردن چند کتاب را گرفتند، کمکم کلاسهای قرآن، نهجالبلاغه و مباحث دینی راه افتاد؛ بعضی اسرا انگلیسی، آلمانی یا فرانسوی بلد بودند و به بقیه یاد میدادند، حتی کلاس منطق هم داشتیم و هر اسیری هر آنچه را بلد بود به دیگران منتقل میکرد، اما مخفیانه بود؛ نگهبانی دم در آسایشگاه میگذاشتیم تا اگه خطری بود با رمز خبر دهد؛ وقتی میگفتیم آبیه یعنی امن، وقتی میگفتیم قرمزه یعنی دشمن نزدیکه. شبها هم با آینه از پنجره علامت میدادیم و به محض اینکه نگهبان عراقی میآمد، کلاس جمع میشد و وانمود میکردیم در حال بازی هستیم یا کتاب را فقط ورق میزنیم.»
گلزار خاطرات آن زمان را اینگونه تعریف میکند «ورزش میکردیم. ورزشها خیلی متنوع بود؛ بعضیها تکواندو و کونگفو بلد بودند، به بقیه یاد میدادند، شمشیر بازی با چوب و کشیگیری از دیگر فعالیتهای ورزشی ما در دوران اسارت بود. برای اینکه نگهبانها متوجه فعالیتهای ما نشوند، چند نفر از اسرا حواسشان را پرت میکردند؛ آنها را به آشپزخانه میبردند غذا میدادند یا با آنها گرم میگرفتند.»
وی میگوید: مناسبتهایی مثل ۲۲ بهمن یا اعیاد مذهبی را با برنامههای ورزشی و فرهنگی جشن میگرفتیم، این کارها موجب میشد روحیه ما در آن شرایط سخت حفظ شود.
محمد گلزار آزاده جنگ هشت سال دفاع مقدس عنوان میکند: من بیشتر قرآن و نهجالبلاغه میخواندم، از نظر ورزشی هم کونگفو کار کردم. استادهایی بین اسرا بودند که در ایران ورزشکار حرفهای بودند؛ استاد کشتی، استاد تکواندو و حتی استاد دانشگاه. هر آنچه را بلد بودند بی منت در اختیار دیگران قرار میدادند.
بعضی دکترها خودشان اسیر و کمک حال ما بودند
وی خاطرنشان میکند: «به مرور بعضی از اسرا دچار ناراحتی و فشار روحی میشدند و تحمل میکردند؛ ما در اردوگاه دکتر هم داشتیم؛ دکترهایی که خودشان اسیر و در آن شرایط کمک حال ما بودند. خودم هم کمی تجربه پزشکی داشتم. بچهها همدیگر را میشناختند؛ یکی بهداشت خوانده و دیگری پزشک بود، به عراقیها هم گفته بودیم که ما دکتر و نیاز به دارو و تجهیزات داریم؛ بعضی داروها را به ما میدادند؛ داروها سهمیهبندی بود، هر وقت کسی مریض میشد، بچهها اطلاع میدادند و سریع به درمانگاه میبردند، آنجا دارو میدادند و اگر نیاز به بستری داشت بستری میکردند.»
این آزاده هشت سال دفاع مقدس اظهار میکند: ما در رمادیه بودیم، بعد از آن ما را به موصل بردند، از سال پنجاهونه تا شصتویک در رمادیه بودم؛ یک روز صد نفر از ما را جدا کردند، گفتند شما خرابکارید، اشرارید. من هم جزء صد نفر اول بودم.
گلزار عنوان میکند: نگهبانها دو دسته بودند؛ تعدادی پایین آسایشگاه و عدهای بالا روی برجکها، نگهبانان بالا برای سرگرمی خودشان رادیو داشتند؛ یک روز بچهها دیدند یکی از نگهبانها رادیو را کنار ستون گذاشته و همان جا نگهبانی میداد. ستون حدود شش، هفت متر ارتفاع داشت. بچهها قدمهای نگهبان را محاسبه کردند. میدیدند ده قدم میرود، پنج دقیقه طول میکشد تا برگردد. همان فاصله چند دقیقهای رو غنیمت شمردند.
وی میافزاید: یک روز چند نفر نفر از بچهها زیر ستون رفتند، روی شانههای همدیگر و در یک چشم به هم زدن رادیو را پایین آوردند و پخش شدند؛ تا نگهبان برگشت دید از رادیو خبری نیست از آن بالا پایین را نگاه کرد که مبادا رادیو افتاده باشد و با توجه به ارتفاع حتی به ذهنش هم خطور نکرد که ممکن است کار ما باشد.
گلزار ادامه داستان را اینطور تعریف میکند «خیلی کار خطرناکی بود چون اگه نگهبان متوجه میشد، همه ما زیر شکنجه میرفتیم، برای همین وقتی رادیو را آوردیم، خاموش نگه داشتیم که مبادا عراقیها بویی ببرند. احساس کردیم فهمیدند اما هیچوقت نتوانستند ثابت کنند، پس به نفع خودشان بود سکوت کنند. گاهی برای تفتیش میآمدند و تمام کیسههای لباسهای ما را بهم میریختند ومی رفتند اما نمیتوانستند چیزی پیدا کنند.»
این آزاده ادامه میدهد: بچهها خیلی زرنگ بودند، رادیو را جاهایی که به عقل دشمن نمیرسد جاساز میکردند، فرض مثال زیر آبگرمکن، این رادیو تا آخر اسارت دست ما بود و وقتی یکی از بچهها آزاد شد، رادیو را با خودش هم بهعنوان یادگاری و هم بهعنوان سندی از اون دوران برد.
گلزار میگوید: گاهی وقتی ماشین آشغال یا ماشین تخلیه فاضلاب میآمد، رانندهها دم اردوگاه میآمدند و نگهبانها معمولاً حواسشون پرت میشد؛ همان موقع یکی دو نفر از بچهها یواشکی سراغ راننده میرفتند. خودکار باطری یا هر چیزی که لازم داشتند درخواست میدادند تا سری بعد برایشان بیاورد؛ رانندهها از ترس وعده و وعید میدادند اوایل کاری نمیکردند اما کمکم جرئت کردند و باطری و خودکار برایمان آوردند.
وی میگوید: قرار بود سال ۶۷ آزاد شویم، اعلام آتشبس بود اما دشمن دست از کارش بر نمیداشت، دلیلش هم این بود که با وجود پذیرش قطعنامه، دشمن باز حمله کرده و عملیاتی به نام «خیبر» انجام داده بود؛ اعلام کردند که هر اردوگاهی به نوبت آزاد میشود؛ ما اردوگاه چهار بودیم، اول از اردوگاه یک و دو شروع کردند، بعد نوبت ما بیستونهم بود.
رزمنده هشت سال دفاع مقدس خاطرنشان میکند: بچهها چند روز قبل آماده میشدند، با هم خداحافظی میکردند و چیزهایی که براشون ارزش داشت را یواشکی با خودشان میآوردند؛ یک نفر رادیو رو برداشت و میبرد، بعضیها کتابهایی که از صلیب سرخ گرفته بودند را همراه خود داشتند، برخی هم جانماز، تسبیح یا مهر درست کرده بودند، حتی با نخ لباسها، سجاده یا جوراب دوخته بودند و برایشان یادگاری بود.
گلزار اظهار میکند: یک کفش ورزشی درست کرده بودم، بالایش از پارچه، زیرش از لاستیکهای پارهای که گیر آورده بودیم، این لاستیکا را از تایرهایی که عراقیها به عنوان ضایعات کنار گذاشته بودند پیدا کردیم و با نخ و سوزن خودمان دوخته بودیم.
اشک از چشمهایم جاری شد اما باز هم خدا را شکر کردم
وی میگوید: وقتی در اردوگاه باز شد، باورمان نمیشد؛ فکر میکردیم دوباره برمان میگردانند. چون همین اتفاق حین آتش بس افتاده بود، اما وقتی از محوطه بیرون رفتیم و سوار اتوبوس شدیم، یکی گریه کرد و دیگری سجده شکر رفت، از موصل سوار اتوبوس شدیم، به هر نفر یک قرآن دادند و گفتند از طرف صدام است؛ اتوبوس مستقیم ما را مرز خسروی آورد و تا اصفهان بردند، سه روز همانجا قرنطینه بودیم. آزمایش گرفتند و وضعیت جسمی ما را بررسی کردند.
این رزمنده هشت سال دفاع مقدس ادامه میدهد: ما را به بازار اصفهان بردند و گفتند «هرکس هرچی میخواهد بردارد» یک دست کت و شلوار، کفش و جوراب برایمان گرفتند، تازه آنجا بود که حس کردیم به وطن برگشتیم و عزت و احترام داشتیم.
گلزار میگوید: ما را از اصفهان با یک هواپیما آوردند، البته میگفتند هلیکوپتر هست اما یک هواپیمای کوچک ۳۳ نفره بود؛ وقتی به فرودگاه اهواز رسیدیم غلغله بود، گفتند شما را به مصلی میبریم، خانوادهها با خبر شدند، شلوغ شد و امکان تردد نبود. ما را به توپخانه سمت جاده آبادان بردند و به خانوادهها اطلاع دادند همانجا بیایند و آزادهها را تحویل بگیرند.
آزاده جنگ ۸ سال دفاع مقدس لحظات ورود به وطن و دیدار با خانواده را اینگونه توصیف میکند «وقتی رسیدیم، مادرم، برادرم و بقیه فامیل سمت من آمدند، همه بغلم کردند، گریه کردیم و روبوسی؛ سراغ پدرم را گرفتم که گفتند مرز خسروی رفته است، سوار ماشین شدیم و به منزل رفتیم. منزلمان نزدیکای مصلی بود همسادهها هم جمع شده بودند، به دیدنم آمدند. یکی از همسایهها گفت خدا رو شکر آزاد شدی، ولی حیف شد پدر خوبی داشتی.
بنده خدا همسایه اطلاع نداشت که من نمیدانستم و خانودهام میخواستند در یک فرصت مناسب فوت پدرم را به من اطلاع بدهند، حتی عکس نوار مشکی پدرم را از روی تاقچه برداشته بودند؛ اشک از چشمهایم جاری شد اما باز هم خدا را شکر کردم.»
سیده مریم علویمحمدی