به گزارش پردیسان آنلاین از مازندران، وقتی پای در شهر بابل میگذاری، هوای شمال با نسیم مهربانش صورتت را نوازش میدهد اما این بار نسیمی دیگر در فضا جاری است، نسیمی که بوی ایثار، علم و مظلومیت را در خود دارد، شهری که امروز نه فقط به خاطر طبیعتش بلکه به واسطه خون فرزندی رشید و دانشمند به نامی جاودان در تاریخ معاصر ایران بدل شده است، نامی که با نجابت و نجوا در کوچههای این دیار تکرار میشود؛ محمدرضا ذاکریان امیری، ستارهای درخشان در آسمان علم و ایمان که در جریان جنگ ۱۲ روزه و تجاوز رژیم صهیونیستی به خاک کشورمان به همراه همسر جوان و دو فرزند خردسالش (یک دختر پنج ساله و یک دختر هفت ماهه) مظلومانه به شهادت رسید.
در آن روز گرم تابستانی بابل انگار زمان برایمان کند شده بود، بدون وقفه به سوی خانه پدر و مادر شهید راه افتادیم؛ خانهای که از همان لحظه ورود، آوای آرامش و معنویت در گوش جانمان پیچید.
لحظهای در سکوت فرو رفتم، گمان کردم شاید این فضای خاص و تزئینات، حاصل درد و فراق فرزندانشان باشد، اما پس از پرسیدن، دانستم که این خانه همیشه چنین بود؛ همیشه اینچنین پاک و پرنور، قرآنها که با احترام بر میزهای کوچک خانه ردیف شده بودند و پرچمهای کوچک که به رنگهای زرد و طلایی با نقش «لبیک یا مهدی (عج)» و «السلام علیک یا اباعبدالله (ع)» و «آقا ابوالفضل العباس (ع)» بر افراشته بودند، خانه را به معبدی کوچک بدل کرده بودند، معبدی که یاد شهدا و معنویت را همیشگی نگاه میداشت.
در دل گفتم: «چنین پدر و مادری چرا نباید فرزندی همچون شهید محمدرضا ذاکریان را پرورش بدهند؟» با رویی گشاده و دلهایی پر از مهربانی، ابتدا مادر شهید به استقبال آمد؛ بعد هم پدر.
بیدرنگ کنارشان نشستیم تا قصهای بشنویم از قلبی که درد و افتخار را همزمان به دوش میکشید، محمدحسین ذاکریان، پدر شهید با صدایی آرام و نگاهی پر از وقار گفت: «نام امام حسین (ع) را ببرم و سلام بر یارانش. محمدرضا از همان کودکی ذهنی درخشان داشت، درسخوان و عاشق علم، مدرسههای تیزهوشان را پشت سر گذاشت و در دانشگاه صنعتی اصفهان و سپس دانشگاه مالک اشتر درس خواند.»
صدایش میلرزید و لبخندی از میان غصه به لب داشت: «محمدرضا همیشه جزو بهترینها بود، در وزارت دفاع مشغول به خدمت شد و در مسیر جهاد علمی گام برداشت.»
راهی که محمدرضا برگزید / مسیر روشنی که به وصال حق رسید
پدر با بغض و حسرت ادامه داد: «شهید شدن برای او یک آرزو بود، همیشه در حرفهایش شهادت بود، میگفت: «آیا شما نمیخواهید افتخار کنید که خانوادهای شهید داشته باشید؟» شاید همین عشق و اشتیاق بود که خداوند او را به راه شهادت هدایت کرد، یک روز پدرخانمش زنگ زد و گفت محمدرضا و همسرش جواب تلفن نمیدهند، نگران شدیم و کمی بعد خبر شهادت را شنیدیم، تازه از سفر زیارتی برگشته بودیم»
زمانی که از شناسایی پیکر سخن به میان آمد، چشمهایش پر از اشک شد: «دو پیکر سوخته آوردند؛ دست و پای بسته محمدرضا نشانه بود. آن لحظه تمام وجودم شکست، اما گفتم: پسرم به آرزویش رسید.»
او با صدایی محکم و دل پر از ایمان گفت: «دشمنان خیال میکنند با کشتن فرزندان ما، عقب مینشینیم، این کوتهفکری است، ملتی که امام حسین (ع) را سرپرست خود دارد، از شهادت نمیترسد، شهادت فرزندم، افتخاری بزرگ است، شهادت فرزندان ما، انسجام ملت ایران را صدچندان کرده است، تا وقتی که رهبر عزیزمان، امام خامنهای، چراغ راه ماست، هیچ هراسی نیست. ایشان فرمودهاند: «ملت ما پیروز است، وعده خداوند است، خداوند وعده داده مستضعفان وارث زمین خواهند شد. همانطور که موسی بر فرعون غلبه کرد، ابراهیم بر نمرود و پیامبر اسلام بر کفار غالب آمد، امروز هم ملت ما پیروز خواهد شد. امام حسین (ع) با شهادتش یزید را رسوا کرد؛ امروز خون شهیدان ما آمریکا و اسرائیل را رسوا خواهد کرد. این قدرتهای جهانی، همان یزیدیان زمان ما هستند، ما باید همچون امام حسین (ع) بایستیم. لباس جهاد و عزت پوشیدهایم و یقین دارم که پیروز خواهیم شد. به ملت ایران میگویم وعده خداوند حق است، به زودی رژیم غاصب صهیونیستی نابود خواهد شد و مسلمانان پیروز. اگرچه دیدن این همه رنج سخت است، به ویژه برای مردم مظلوم غزه، اما این همان راه کربلاست، همان راهی که امام حسین و یارانش را تسلیم نکرد، ما هم هرگز تسلیم نخواهیم شد.»
با مادری روبهرو میشویم که تمام ایستادگی زندگیاش، فرزندش محمدرضا بود، مادری که اکنون پسرش در کنار او نیست اما آرامشی خاص در نگاه و کلامش موج میزند، مادری صبور و مهربان که وقتی از کودکیهای محمدرضا میپرسم، با دقت و آرامش، قصههای کودکی پسرش را برایم بازگو میکند: «محمدرضا جان من از همان کودکی پرجنبوجوش و فعال بود. قبل از ورود به دبستان، همه حروف الفبا را میشناخت و علاقه شدیدی به رنگآمیزی و نوشتن داشت. حتی قرآن را به روش ابتدایی میخواند. چون خودم فرهنگی و معلم بودم، هیچوقت بچهها را به بیرون نمیفرستادم و همیشه آنها را مشغول کتاب خواندن و داستانگویی میکردم. حتی پدرشان صدایشان را ضبط میکرد تا بعدها یادگاری داشته باشیم.»
صدایش میلرزید: «محمدرضا همیشه دوست داشت اول باشد، حتی در بازیها با خواهرزادهام، در تابستانها هر کدام از فرزندانم را با کتاب و رنگآمیزی مشغول میکردم و زمانی که برای محمدرضا کتاب میخواندم، او با آرامش گوش میداد و بعد از هر داستان، به طور خلاصه آن را برایم تعریف میکرد، اصلاً علاقهای به تماشای تلویزیون نداشت و همیشه دوست داشت چیزهای مفید یاد بگیرد.»
مادر با لبخندی آرام ادامه داد: «عیدها پیک دانشآموزی میدادند و محمدرضا همیشه تمام سوالها را کامل جواب میداد و در امتحانات همیشه نفر اول میشد، حتی خودم گاهی نمیدانستم رتبهاش چقدر خوب است، زن عمویش به ما اطلاع میداد، دوران راهنماییاش در مدرسه تیزهوشان گذشت و حتی کلاسهای خصوصی هم داشت تا همیشه بیکار نماند و در همه درسها مسلط باشد، او به دانشگاه صنعتی اصفهان راه یافت و در دوران دانشجویی هر وقت امتحان داشت، با دلی آرام و صدایی پر از احترام تماس میگرفت و میگفت: «مادرجان، برایم دعا کن.» و بعد از امتحان، دوباره تماس میگرفت و میگفت: «مادرم، دعاهایتان جواب داد، امتحانم خوب شد.»
مادر با نگاهی پر از مهر گفت: «دعای من همیشه همراه محمدرضا بود؛ این دعاها باعث شد پایاننامه ارشدش را با موفقیت ارائه دهد، ازدواج کند و در کارهایش پیشرفت کند.»
از نحوه ازدواج او که پرسیدم، کمی مکث کرد و با صدایی آرام گفت: «انتخاب همسرش را خواهرش انجام داد، یک ماه قبل از اینکه بخواهیم کارهای ازدواج را شروع کنیم، به محمدرضا گفتم که باید به فکر باشیم، استقبال کرد و خواهرش را مأمور کرد تا دنبال دختری مناسب بگردد، بعد از معرفی، ما تحقیقات کامل کردیم و وقتی به خواستگاری رفتیم، همگی پسندیدیم، همسرش زنی باحجاب، باایمان، با اخلاق و تحصیلکرده بود، اما چیزی که بعد از خواستگاری نظرم را جلب کرد، تغییر رنگ و حال محمدرضا بود. وقتی وارد خانه خواستگار شدیم، دید یک عکس روی دیوار بود، عکس دوست دوران دبیرستانش که هم نامش محمدرضا بود و چند سال قبل از بیماری سختی فوت کرده بود، او میگفت: مادر، خدا زندگی را اینگونه رقم میزند؛ یکی را میگیرد و یکی دیگر را جایگزین میکند. خدا را شکر، قسمتشان بود و ازدواج کردند و خانوادهها راضی بودند»
زمانی که از نوههایش پرسیدم، بغض راه گلویش را گرفت: «نوههایم خیلی کوچک بودند، دختر کوچکش فقط هفت ماهش بود. هرچند اوایل زیاد به خانهمان نمیآمد، اما فاطمه جان بارها و بارها پیش ما آمد. آخرین بار هفت ساعت قبل از شهادت، وقتی ما در مشهد بودیم، محمدرضا تماس گرفت و پرسید: حالتان خوب است؟ خوش میگذرد؟ جای شما خوب است؟ فاطمه جان گوشی را گرفت و گفت: مامان سادات، برایم دعا کن منم بیایم مشهد؛ فاطمه جان با لهجه قشنگش من را مامان سادات صدا میکرد و همیشه قبل از آمدنش زنگ میزد و میگفت: امشب شام میآییم خانهتان، همیشه عاشق پیتزای من بود و آخرین باری که آمد و پیتزا درست نکردم، ناراحت شد. دلم نیامد ناراحتیاش را ببینم، پیتزایی که قبلاً درست کرده بودم را گرم کردم و برایش بردم، چقدر خوشحال شد…»
از خانه شهید خارج میشویم، در حالی که با خود میگویم در خاموشی خانهای که روزی مملو از خنده و زندگی بود، صدای شهادت خانوادهای بلند شد؛ فریادی که هرگز خاموش نمیشود.
آنان که در کنار هم در اوج عشق و وفاداری راهی دیار حق شدند، نه تنها جان خود را به خاک سپردند، بلکه روح یک ملت را زنده نگه داشتند، این خانواده، سندی بیمانند از جنایت دشمن و گواهی است بر غیرت و ایستادگی بی پایان مردم ایران، یادشان جاودان است، داستانش چراغ راهی است که تا ابد در قلبها میدرخشد، زیر آنها رفتند تا برای همیشه بمانند.
گزارش از کبریا مقدس، خبرنگار پردیسان آنلاین در مازندران