به گزارش پردیسان آنلاین از البرز، سید مهدی نماد آستینهای بالا زده وقت اذان بود، اگر یکبار دیده بودیاش با آن چهره آرام و با همان لبخند همیشگی و بیتاب رسیدن به نماز جماعت، دیگر هر وقت بوی اذان میآمد، ناخودآگاه یاد او میافتادی.
بچههای پایگاه میگفتند: «سید، بیتالمال را خط قرمز میدانست.»
به وقت، منظم، دقیق، محاسبهگر و امین، حتی بعد از شهادتش هم انگار هنوز سر پستش بود؛ همه گزارشهایش سر جای خودش، فایلها مرتب، سیستم ثبت شده، اتوماسیوناش حرف نداشت.
گویا خودش هم میدانست که به زودی پر میکشد؛ نمیخواست کار ناتمامی روی زمین بماند.
ظهر روز دوم تیر، قرار عاشقیاش نزدیک بود، با دو نفر از رفقایش برای وضو رفت، اما وضوی آخر که با خون بسته شد. انگار خودِ آسمان هم منتظرش بود؛ فرشتهها صف کشیده بودند که پیشانیبندش را ببوسند و از روحش استقبال کنند.
نامش رفت کنار ۴۰ شهید دیگر، همان روزی که اسرائیل وحشیانه آتش بر خاک البرز گشود؛ سید آخرین بچه خانواده بود، دو سال میشد که خانه زندگیاش را با مینا ساخته بودند و هزار نقشه داشتند برای آینده، برای پدر و مادر شدن، اما این عشق، زمینی نبود که روی زمین دوام بیاورد.
مینا هنوز چشمانتظار است؛ میگوید:
«از خدا خواسته بودم اگر مهدی رفتنیست، خودش تقدیر را عوض کند؛ اما انگار خدا مهدی را بیشتر از من دوست داشت.»
دلشوره، همراه همیشگیاش شده بود، حتی پیامهای بیجواب شبهای شیفت، ضربان قلبش را کند میکرد؛ میدانست که این دلهرهها بیدلیل نیست و قرار است این جنگ، مهدی را از او بگیرد.
آخرین شنبه زندگی مشترکشان، زودتر خودش را به کرج رسانده بود، خانه مادرش منتظرش ماند تا مهدی برسد.
با هم رفتند خانهشان، آن شب آخرین حضور سید در خانه خودشان بود؛ حتی با خستگی، شیشهها را چسب زد و نگران بود چیزی نشکند.
چه کسی فکرش را میکرد، فردایش، مینا دیگری دلی برای دل دادن نداشته باشد؟.
آخرین وداعشان، آرام، بیصدا و پر از حرفهای نگفته بود؛ با یک نگاه، با یک لبخند و با چشمهایی که همه خاطرههای زندگی را یکباره مرور کردند. انگار مهدی میدانست دیگر باز نمیگردد و چه وداعی، پر از آرامش و بیخبری.
وقتی خبر حمله آمد، مینا انگار از همان لحظه فهمید، تلفنش را زد، یکبار رد تماس شد و دیگر هیچ.
بیمارستان به بیمارستان گشتند، اما او میدانست؛ مهدی رفته بود.
این بار رسیدن به قرارشان به طول عمر یار بجا مانده در زمین بستگی دارد و آنچه جا ماند، یک زن با دلشکستهترین نگاه ممکن و یک دنیا خاطره بود.
سید عاشق امام حسین (ع) بود، محرم برایش چیزی فراتر از عزاداری بود؛ فرصتی برای وصل و حالا که رفته است محرم بی او رنگی ندارد.
تولدش ۳۱ تیر بود؛ میگفت: «خوب موقعی به دنیا آمدم، حقوق که میگیری، نمیتوانی بگویی پول ندارم کادو بگیرم!»
اما امسال، کادوی تولدش فاتحه و خیراتی شد که همسرش از عمق دل نثارش میکرد.
سید، در زندگی هم شبیه شهدا بود. ساده، باوقار، مؤمن، مرد میدان و مرد محبت.
شهادتش تنها یک اتفاق نبود، پاداش سالها وضوی قبل از اذان، پاداش چشمانتظار ایستادن پشت در مسجدها، پاداش گفتن «مینا، اول نماز بخوانیم بعد کارهامون رو انجام بدهیم.»
شهادت، آخرین پاداشی بود که خدا برایش کنار گذاشته بود.