به گزارش پردیسان آنلاین از چهارمحالوبختیاری، آن زمان که خورشید خود را از میان رشته کوههای زاگرس بالا میکشد و مژده زندگی دوباره را به درختان و دشتها میدهد، خودمان را در میان جادهای خاکی و باریکی پیدا میکنیم، نسیم ملایم و خنکی از میان درختان بلوط سر به فلک کشیده و بعضاً نیمه خشک میگذرد و به آرامی به صورتهایمان میخورد، پرندگان بر فراز آسمان آبی در حال پروازند و آوازشان در گوش جهان میپیچد.
کوهها به احترام طبیعت ایستادهاند، در دل جادههای پر پیچ و خم زاگرس، گروه ما با اشتیاق و عزمی راسخ در حال حرکت است، خودروها با صدای موتورها و چرخهایی که روی جادههای خاکی ناهموار میغلتند، به سوی مقصدی مشخص میرانند، هر پیچ جاده در دل کوههای سر به فلککشیده چشماندازهای شگفتانگیزی را به انسان نشان میدهد؛ درختان سرسبز و دشتهای وسیع که در آفتاب صبحگاهی میدرخشند چشمها را نوازش میدهد.
اعضای گروه با لباسهای خاکی رنگ و چهرههای شاداب خود، آرام روی صندلیها نشستهاند و در حال خوش و بش هستند و گاه صدای خندههایشان در میان سکوت طبیعت طنینانداز میشود، این جمع جوان در این سفر یک هدف مشترک دارند و آن ساختن است، هر کدام در میان افکارشان به روستا و چالشهایی که در انتظارشان است فکر میکنند و با وجود سختیهای پیشرو با یکدیگر همدل هستند.
به محض رسیدن به روستایی کوچک، سر و صداهای خستهکننده جاده جای خود را به صدای پرندگان و وزش باد میدهد، اعضای گروه با خوشحالی از خودروها پیاده میشوند و دستانشان را به پیشواز کودکان روستا دراز میکنند. آنها نه تنها برای کمک آمدهاند بلکه میخواهند با عشق و دوستی دلها را به یکدیگر نزدیکتر کنند.
در دل این روستای پر مهر و عاطفه، گروه جهادی امام حسن عسکری (ع) نه تنها برای انجام پروژههای عمرانی و آموزشی میآید، بلکه خالق لحظههایی میشود که برای همیشه در یاد مردم روستا باقی خواهد ماند، اعضای گروه با هر اقدامی که انجام میدهند، امید به فردا را در دلهای ساکنان روستا جان میبخشند، این سفر نه تنها سفری زمینی، بلکه سفری عرفانی به عمق مهر و دوستی است که از دل کوههای زاگرس آغاز میشود و در دلهای مردمان جاری میشود.
خورشید در اوج خود میدرخشد و نورش را به زمین میپاشد، اینجا روستای لندی است در قلب کوههای زاگرس، روستایی در میان دشتهای سرسبز و کوههای سر به فلک کشیده، اینجا بیشتر خانهها کاهگلی است و در دل این روستای محروم مردان و زنان با قلبی سرشار از امید رندگی میکنند.
نخستین کارمان بعد از رسیدن به روستا خوش و بش با مردم بود، در میان آمد و شد و استقبال اهالی، پیرزنی با لباس محلی نظرم را بیشتر به سمت خود جلب میکند، لبخند نرم و ملایمی بر صورتش دارد، چهره آفتاب سوخته و چین و چروکهای عمیقش نشان میدهد که داستانهای زیادی برای روایت کردن دارد، داستانهایی از سالهای جوانیاش که در محرومیت و در دل کوهها گذشته است، موهای خاکستری بافتهشدهاش را روی شانههایش ریخته و چشمانش رنگی است اما در عمق چشمانش غم بزرگی دیده میشود، هم کلامش که شدیم سفره دلش را باز کرد چند سال پیش نوهاش را از دست داده است، میگفت: برف زیادی آمده بود و هوا طوفانی بود و جاده بسته شده بود، کسی کاری از دستش برنیامد صدای شکستن بغضش را شنیدم، پردهای از اشک مقابل چشمانش را گرفته بود.
با گوشه چارقدش چشمهایش را پاک کرد دلداریش دادیم و گفتیم: ما اینجا هستیم تا مرهم زخمهای شما باشیم، برای نخستین بار بود که به اینجا آمده بودیم اما رد پررنگ لبخند در میان صورتهای اهالی حسابی خوشرَقصی میکرد، از کمبودها میگفتند از نبود پل، جاده، سرویس بهداشتی و خیلی چیزهای دیگر و در این بین همه ما هم قسم شده بودیم تا این مشکلات را برای اهالی روستا حل کنیم و این ممکن نبود مگر با کمک مردم روستا و مسئولان.
قرار بر این شد تا اهالی روستا شب در مسجد جمع شوند تا با همفکری هم مشکلات و کمبودها را جمعبندی کنیم و از صبح فردا آستینها را بالا بزنیم.
وفا همتی، مسئول گروه جهادی امام حسن عسکری (ع) بعد از نماز مغرب و عشا مقابل اهالی روستا ایستاد و شروع به صحبت کرد: «گروه ما از سال ۱۳۸۹ با هدف تربیت نیروهای جوان، متدین و باانگیزه تشکیل شد و کار ما عمدتاً در حوزههای فرهنگی، عمرانی، بهداشتی، پزشکی، دامپزشکی، اقتصاد مقاومتی، آموزش و اشتغال است تا به امروز به چندین روستا رفتهایم و برای اهالی حمام، سرویس بهداشتی و غسالخانه ساختهایم، چندین مدرسه مرمت کردهایم برای تعمیرات منازل مسکونی به نیازمندان کمک کردهایم و ما امروز اینجا هستیم تا هر کاری که از دستمان برمیآید برای شما انجام دهیم ما از خوشحالی شما خوشحال میشویم و هر گرهای که از کار شما باز شود برای ما دنیا است.»
آقای همتی یک به یک به تمام کارهایی که توسط گروه جهادی ما انجام شده بود، اشاره میکرد، حتی عکسها و فیلمهای اردوهای قبلی را هم نشان اهالی میداد. مردم روستا با تردید به یکدیگر مینگریستند گاهی لبخند شوق در میان چهرههایشان پدیدار میشد و گاهی نیز ابروهایشان به هم گره میخورد، جوانی در میان حرفهای آقای همتی پرید و با صدای بلند گفت: ما از این حرفها زیاد شنیدهایم خیلیها هم آمدند و رفتند و فقط حرف زدند و قول دادند اما هیچ کاری برای ما نکردند اگر شما هم به دنبال رأی و انتخابات آمدهاید از همان راه برگردید مردم این روستا نیازی به ترحم ندارند.
چند نفر از ریشسفیدان جمع سعی کردند آرامَش کنند، آقای همتی لبخند کمرنگی زد و گفت: جوان ما آمدهایم تا کار کنیم و هیچ خجالتی هم از خدمت کردن به مردم نداریم. از فردا صبح همان شد که آقای همتی گفت، پزشک گروه یک به یک اهالی را ویزیت کرد، آموزش قرآن و احکام و دیگر کلاسها هم در مسجد برقرار بود.
کارهای عمرانی هم از قبل لیست شده بود و یک به یک انجام میشد اهالی روستا وقتی این همه تلاش جوانان گروه را میدیدند دلگرم میشدند و هر کدام به نوعی از ما پذیرایی میکردند، یکی با چایی آن یکی با نان محلی و دیگری با ظرفی پر از میوه، همه پای کار آمده بودند حتی آنها که امیدی به حل مشکلات نداشتند، حین انجام کارها با پیگیری آقای همتی چند نفر از مسئولان هم به روستا آمدند آنها هم کمک کردند تا کارها پیش برود و امید در دل مردم روستا زنده شود.
۱۵ روز از آمدنمان گذشته بود امروز قرار بود به شهر برگردیم خیلی از برنامههایی که داشتیم انجام شده بود و انجام چند پروژه هم به زمان مناسب دیگری موکول شده بود همه بار و بندیل خود را جمع کرده بودیم راه طولانی و پرپیچ و خمی در پیش داشتیم، سکوت روستا گوشهایمان را کَر کرده بود و این برای ما جای تعجب داشت هر چند که دیشب موقع نماز با مردم خداحافظی کرده بودیم اما خب انتظار داشتیم امروز هم موقع حرکت اهالی را ببینیم.
شاید هم انتظار زیادی بود ما برای خدا کار کرده بودیم دیگر نباید از کسی انتظاری داشته باشیم، ماشین که نخستین پیچ جاده را رد کرد دیگر اثری از روستا نبود و من در حال مرور خاطرات این چند روز بودم که به یکباره با صدای ساز و دهل به خود آمدم، اهالی روستا بودند برای بدرقه ما آمده بودند، همه بودند حتی همان جوانی که روز اول در مسجد از خجالت همه ما درآمد، آقای همتی نخستین نفری بود که از ماشین پیاده شد، اشکها و لبخندها در هم تنیده شده بودند، مردم برایمان طلب دعای خیر میکردند، آقای همتی چند دقیقهای صحبت کرد و در میان صحبتهایش گفت: ما نباید انتظار داشته باشیم که کسی از بیرون بیاید و مشکلات ما را حل کند بلکه باید خودمان دست به کار شویم و ساختن را شروع کنیم و در آخر دستش را روی شانه آن جوان گذاشت و گفت: «در هر کجا ما به خودمان اعتماد کردیم پیشرفت کردیم و اگر ما خودمان بلند نشویم نباید انتظار پیشرفت داشته باشیم و این کشور برای ماست و باید تلاش کنیم تا آن را بسازیم و در این راه خدا هم ما را کمک میکند.»