روایت مادران شاغل از شغلشان با روایتی که هر شخص دیگری از آن شغل دارد متفاوت است. در ششمین روایت از مجموعه «روایتهای مادرانه» مجله مهر سراغ یک مادر راننده تاکسی رفتهایم.
پردیسان آنلاین؛ گروه مجله: وجود زنان در همه عرصهها انکار ناپذیر است. حضور زنان به صورت فعال در مشاغل مختلف به گونهای است که کمتر جایگاهی را پیدا میکنیم که قلههای آن را بانوان فتح نکرده باشند. اما در بسیاری از مواقع همزمانی چند کار برای او یا مشکلزا بوده و یا استعدادهایش را شکوفا کرده است. اما اینکه میگوئیم مشکلزا بوده و یا در راستای شکوفایی استعدادش همراه بوده معنی توانایی یا ناتوانی شخص را نمیدهد. بلکه به نوع شخصیت افراد برمیگردد و تجربیاتی که در گذشته داشتهاند و اطلاعاتی که از طریق مطالعه و مشاهده و ارتباط به دست آوردهاند و عوامل دیگر. از آنجایی که دنیای زنان همیشه مورد توجه بشر بوده و مطالعه هر چه بیشتر آن ابعاد وجودی شخص را کشف میکند و به افراد نشان میدهد، مجله پردیسان آنلاین بر آن شده که با گفت و گو با مادرانی که در مشاغل مختلف فعالیت دارند، به روایتهای آنان از زندگی یک مادر بپردازد. در گزارش امروز میزبان خانم «رشیدپور» به عنوان یک راننده تمام وقت تاکسیهای اینترنتی بودیم. مادری که قبل از ازدواجش کار نمی کرده، ازدواج که کرده راننده شده و چند سال بعد از مادر شدنش تا کنون راننده تاکسی است. الان یک مادر راننده تاکسی است. دو فرزند دارد، یک پسر ۱۶ ساله و یک دختر ۱۸ ساله.
فرزند سالم هدیه خدا بود
تازه یک هفته بود که جواب آزمایش بارداریام را گرفته بودم. من این بچه را نمیخواستم. با یک همسر معتاد و بعد از دو فرزندی که مردند، دخترم (فرزند سومم) هنوز دو سالش نشده است. کمکی برای اداره زندگی ندارم. چه کنم؟ با یکی از اقوام که در کلینیک کار میکرد صحبت کردم و از دکتر نوبت گرفتم. من برای سقط فرزندم آنجا بودم و او نمیدانست. شک کرده بود. نزدیک نوبت من بود که زنگ زد. از اینکه کار بدی است و خدا دوست ندارد گفت تا آنجایی که یادم بیاندازد برای داشتن فرزند چقدر انتظار کشیده بودم. فرزند سالم را خدا به من داده بود و من داشتم ناشکری میکردم!
از رانندگی میترسیدم
من اصلاً از رانندگی خوشم نمیآمد. ماشین پدرم گوشه حیاط مانده بود و خیلی استفاده نمیشد. مادرم مرا با حرفهایش وسوسه میکرد که «گواهینامهات را بگیر». بیشتر برای چشم و هم چشمی راننده شدم. چون بین اطرافیان اغلب خانمها گواهینامه رانندگی داشتند اما من نداشتم. در عین حال همه خانمهایی که گواهینامه داشتند از آن استفادهای نمیکردند.
کمکم در رانندگی دستم روان شد. حدود یکی دو هفته در جاهای خلوت میرفتم و تمرین میکردم تا دستم راه افتاد و دیگر نگران رانندگی نبودم. برخی اوقات با ماشین کارهای مادرم را انجام میدادم. اگر خریدی داشت و یا کاری داشت میرفتم با ماشین پدرم او را میبردم کارش را انجام دهد و برمی گرداندم.
تا اینکه دخترم مدرسهای شد. برای رفت و آمد به مدرسه دخترم صبح و بعد از ظهر، ماشین همسرم دستم بود. همزمان با دخترم چند نفر دیگر هم با من میآمدند و میرفتند. اصلاً به پولش احتیاجی نداشتم، فقط برایم سرگرمی بود. چون وضع مالی همسرم خوب بود، نیازی به این پولها نداشتیم.
خوشیهایی که دوام نیاوردند
همسرم برقکار بود. درآمد خوبی داشت. بعضی اوقات کار شهرستان میگرفت و مدت زیادی را پیش ما نبود. اما درآمد خوبی داشت. در تمام این زمانها ماشین دست من بود و با آن کار میکردم. هم سرویس بودم و هم آژانس کار میکردم. مثلاً یکی دو ماه نبود. بعد از این مدت که میآمد با دست پر میآمد. در حدی کارش خوب بود که سال ۸۰ در یک پروژه بزرگ که کار میکرد، بعد از تمام شدن کارش ۲۰ میلیون دستمزد گرفت. با این مبلغ در آن سال هم خانه خریدیم هم ماشین خریدیم. ۵ میلیون هم برای خودمان باقی ماند و کلی خریدهای دیگر کردیم.
اما… این خوشیهای ما زمان زیادی نداشت. همسرم معتاد شد. اول تریاک، بعد شیره، بعد کراک و بعد هم شیشه. این آخری پدر ما را در آورد. شیشه تمام زندگیام را سوزاند. آبرو برایم نگذاشت. پیش همسایهها چیزی برایم باقی نماند. وقتی مصرف میکرد، توهم میزد. چنان دنبالم میکرد که به قصد کشت مرا بزند. تا سر چهارراه نزدیک خانه از دستش فرار میکردم و میدویدم. دخترم هنوز خاطرات آن سالها را در ذهنش دارد. برایم تعریف میکند: «مامان تو میدویدی و بابا دنبال شما میدوید که کتک بزند. من هم پشت بابا بودم. مردم را میدیدم. همسایهها را میدیدم.» پسرم هنوز هم از رفتن به محله قدیمی مان خجالت میکشد. خاطرات آن دوران برایش سخت رقم خورده است.
کار به جایی رسیده بود که شغلش را از دست داد. تا ساعت ۲ بعد از ظهر میخوابید. بیدار که میشد میگفت: «امروز دیگر دیر شده نمیروم. فردا میروم.» صاحبکارش که زنگ میزد و میپرسید: «کجایی؟» دروغ میگفت. الکی میگفت: «نزدیکم دارم میرسم.» به مرور اعتماد سلب شد و دیگر کسی به او کار نمیداد. با اعتیاد همه چیزش را از دست داد. کمکم اعتبارش را از دست میداد. همسر من از بس به خودش اعتماد داشت میگفت: «من هیچ وقت فکر نمیکردم معتاد شوم.» بعداً که میگفت: «من باورم نمیشود که معتاد شدهام.» اعتیاد او را وابسته کرده بود. زندگیش را از دست داد.
دادخواست طلاق
وقتی زنگ میزدم به پلیس شکایتش را میکردم، پلیس میگفت: «خانم چاره کن. صبر کن. نمیشود که دائم پیش ما باشد.» من طاقتم تمام شده بود. دادخواست طلاق دادم. شکایت کردم. اما دلم نیامد. دو تا بچه داشتم. با خودم میگفتم: «تحمل میکنم. درست میشود.» شکایتم را پس میگرفتم. به پلیس هم این را میگفتم. من داشتم شرایط را خیلی تحمل میکردم.
پسرخالهش در بازار کار میکرد. از همسرم دعوت به کار کرد. میخواست او را ترک بدهد. به همسرم گفت: «بیا پیش خودم. ماشینت را هم بده دست خانمت باشد. اینجا همه کارهایت را با هم انجام میدهیم.» پسرخالهاش میخواست همسرم را از ماشین دور کند. چون این ماشین برای همسرم شده بود محلی برای استعمال مواد مخدر.
در یکی از روزهایی که من سرویس داشتم و با ماشین کار میکردم، ماشین دست همسرم بود که پلیس گرفت و در پارکینگ خواباند. برای آزاد کردن ماشین، همسرم به دردسر میافتاد. چون معتاد بود. پس ماشین در پارکینگ ماند. من ماندم و تعهدی که برای سرویس مدارس داشتم. تا چند روز از همسایهها و آشناها ماشین میگرفتم و کارها را انجام میدادم. اما بعد از مدتی که دیدم ماشین خودم را از پارکینگ در نمیآورد، به مدارس اعلام کردم که جایگزین کنند. من دیگر امیدی به بازگشت این ماشین نداشتم. این اولین ماشین بود ولی آخری نبود. همسر من سه ماشین دیگر را شبیه این ماشین در پارکینگ پلیس خواباند و هیچگاه سراغش نرفت.
من در سال ۷۵ اولین فرزندم را داشتم. دو سال بعد هم دومی را. اما هر دوی اینها را خدا از من گرفت. مشکل ریه داشتند. تب کردند. بعد از مراجعه به پزشک هم درمان نمیشدند و از دنیا رفتند. همسرم بعد از آن به من گفت اگر بچهای داشته باشیم من ترک میکنم. دخترم آمد و الحمدلله سالم بود. ترک نکرد. چند سال بعد هم پسرم را خدا به من هدیه کرد.
خانه هم از دست رفت
حتی خانهای هم که خرید به نام خودش نکرد. به نام کس دیگری کرد. آن شخص به من گفت: «خیالت راحت باشد تو برای طلاق اقدام کن من این خانه را برای بچههایت نگه میدارم.» همین شد و یک سال بعد از طلاقم خانه را فروخت و یک ریال هم به من یا فرزندانم نداد.
دنبال کار میگشتم. همسرم که دائم زندان بود. اگر بیرون بود، درآمدی هم نداشت. کارش را از دست داده بود. خواستم ماشین بخرم. هیچ پولی نداشتم. ماشین را انتخاب کردم و با مادرم در میان گذاشتم. ماشینی که ۵ میلیون و ششصد پولش بود را گرفتم اما چطور؟ سه میلیونش را مادرم داد. دو میلیون پانصدش را خواهرم. من هم صد هزارتومانش را گذاشتم. البته الحمدلله تا کمتر از یک سال بعدش چنان کار کردم که تمام این قرضها را پس دادم. اما با سختی.
کار پشت کار
حدود ۲۵ دانشآموز داشتم. صبح از ساعت ۶:۳۰ شروع میکردم تا حدود ۸. ظهر هم بههمین ترتیب. این میان هم به همه اطرافیان سپرده بودم اگر کسی جایی میخواست برود و ماشین میخواهد به من بگوید. از هر جا کسی ماشین میخواست میرفتم و بعضاً تا ساعت ۱۲ شب کار میکردم. توانستم تمام مبلغ ماشین را به مادر و خواهرم برگردانم.
پیشنهاد کارمند شدن در یکی از دانشگاهها را هم مدتی پذیرفتم. حقوقم خوب بود. کارم خوب بود. اما بعد از یکی دو ماه با خودم گفتم شاید اینکه خانه بمانم و زندگی ام را حفظ کنم برایم بهتر باشد. شاید حضور من در خانه انگیزهای برای ترک اعتیاد باشد. اما دریغ!
تحملم تمام شد. برای طلاق اقدام کردم. هم معتاد بود و هم سابقه زندان داشت. هم اینکه اصلاً مکان ثابتی پیدایش نمیکردند که احضاریه به دستش برسد. دائم زندان بود. در سال یکی تا دو ماه بیرون از زندان است فقط. باقی زمانها زندان است. پس فرایند طلاقم به صورت کامل غیابی بود. هرگز از طلاقم پشیمان نیستم. من خیلی به او زمان دادم. فرصتها را سوزاند. پردیسان آنلاینیهام که هیچ. در این مدتِ ده ساله برای نفقه بچهها هم حتی یک ریال به من پرداخت نکرده است.
بزرگ شدن فرزندانم را ندیدم
با خودم این مدت را مرور میکنم و یادم میآید چه زندگی ای داشتم. دلم میخواست پیش فرزندم باشم. از صبح خانه باشم. در کنار کارهای خانه و رسیدگی به فرزندانم، برای خودم کلاسهای ورزشی یا هنری هم شرکت کنم. کوهنوردی و پیادهروی کنم. اما خرج زندگی برای من زمانی نمیگذارد. دوست داشتم بزرگ شدن فرزندانم را ببینم. من هرگز نتوانستم این را ببینم.
با همه این دشواریها، الحمدلله بچههای خوبی دارم. هم خوب هم درسخوان. امسال بورسیه شد از بس درسش خوب است. از خدا ممنونم بابت این دو فرزندم. دخترم با انگیزه و شوق و ذوق زندگی میکند. شاد است. حالش خوب است. پسرم درسش را خودش میخواند و به آن علاقمند است. اینها برای من خیلی خوشحالکننده است.
ای کاش خانه خریده بودم.تنها مشکل من الان خانه است. اینکه صاحبخانه مبلغی را هر سال روی پول پیش خانه میگذارد قانونی است اما برای من که یکسال کار میکنم تا قرضهای قبلیام را بدهم و الان باید برای رهن سال بعد قرض کنم و تا یک سال دیگر دوباره قسطهای این پول را بدهم، برایم زور دارد. ای کاش ما هم امکانش را داشتیم که خانهای مثل خانههای سازمانی میداشتیم. ای کاش میتوانستم کمکی داشته باشم برای خرید خانه. اگر میشد پولم را به خرید خانه میرساندم. اگر فرزندانم مشغول شوند و در درآمد کمک من باشند، بتوانیم لباس بخریم، بتوانیم مسافرت برویم. خیلی خوب میشود. من ۱۲ سال است که لباس نخریدم. بعضاً خواهر یا مادرم برای دخترم و پسرم لباس میآورند. اما خودم خیلی وقت است لباس نخریدم.
مسافر تکراری
من در روز شاید ده تا مسافر تکراری داشته باشم. از این تکراری بودن خاطرات خوبی برایم مانده است. بعضی اوقات با مسافرها که هم صحبت میشویم برایم جالب است. یکی از مسافرها که در ماشینم نشست مرا شناخت. من هم شناختمش. یادم انداخت که دفعه پیش که داخل ماشین نشسته بود چقدر از زندگیاش برایم درد دل کرده بود. گفته بود از همسرش جدا شده و دخترش از فشارهای زندگی درگیر افسردگی شده است. من هم با او همکلام شده بودم. گفت بعد از پیاده شدن از ماشین انرژی خوبی داشته و با خرید یک شاخه گل به خانه رفته و با دخترش صحبت کرده بود. میگفت دخترم خیلی حالش خوب شده بود. انگار که دنیا را به او داده بودم.
وقتی مسافر من زن و شوهر باشند و از نگاهها و صحبتهایشان متوجه شوم که رابطه خوبی دارند، حالم خیلی خوب میشود. چون در زندگی خودم فشار روانی زیادی را تجربه کردم، از دیدن خوشبختی مردم خیلی خوشحال میشوم.
Wednesday, 27 November , 2024