پردیسان آنلاین یکی، دو روز قبل از این حادثه و در همان زمان هایی که عمامه پرانی پررنگ بود، عمامه‌ی من را در خیابان زدند. در مسیری که من رفتم، قبل از این‌که این اتفاق بیافتد، چند خانم حتی بدون حجاب به من گفتند: حاج‌آقا! مراقب باش. آن‌قدر دوست داشتم …

اشاره؛

ساده و بی آلایش؛ خاکی و دوست داشتنی؛ بشاش و خونگرم؛ حجت الاسلام محمدتقی وکیل پور را می گویم؛ طلبه ای که در اغتشاشات اخیر تهران، نارنجک در دستش منفجر شد و دو انگشت دست راستش تا مرز قطع شدگی پیش رفت و تاکنون دو عمل جراحی انجام داده و قرار است به زودی عمل جراحی سوم را هم انجام دهد.

متنی که ملاحظه می کنید، ماحصل گفت و گوی ما با این طلبه انقلابی و جهادی است که تقدیم می شود:

ببینید:

برای نظام و انقلاب چقدر هزینه کردیم؟

فیلم کامل گفت‌وگوی حوزه نیوز با طلبه جانباز اغتشاشات اخیر

* در ابتدا از حضور شما در پردیسان آنلاین تشکر می کنم. در اتفاقات اخیر شاهد بودیم که متأسفانه نارنجکی در دست شما منفجر شد و بسیار ناراحت کننده بود.

خیلی دوست دارم سؤالم را از اینجا شروع کنم که چرا بسیجی‌ها برای مقابله با اغتشاشات کشور حضور پیدا کردند؟

بسم الله الرحمن الرحیم

حکمت، فلسفه و هدف تشکیل بسیج از نگاه امام خمینی(ره)، میدان‌داری در شرایط سخت، جلودار بودن، پرچم‌دار بودن و خط شکنی است.

اصلا بسیج با این نگاه ساخته شد که در یک‌سری اتفاقات باشد و هر جایی احساس خطر کند که کسی بخواهد خدشه‌ای به نظام و انقلاب وارد کند، حضور پیدا نماید.

عرصه های امنیتی، اقتصادی، مسائل مربوط به مستضعفین، عرصه های سخت و تنگ و هر عرصه ای که مرتبط با مردم است، بسیج حضور دارد و ناخودآگاه در آنجا شرکت می کند.

همین بسیج در ایام کرونا هست؛ در اردوهای جهادی هست؛ در سیل حضور دارد؛ در زلزله به کمک مردم می آید و حتی برای تهیه بسته های معیشتی، سوادآموزی، گروه سرود، قطره فلج اطفال و … نقش آفرینی می کند.

۱۵۰۰ تماس تلفنی با بنده گرفته شد | خجالت می‎کشم مصاحبه کنم | دستم فدای چادر بانوان ایرانی

* حضور در این برنامه ها برای بسیجی‌ها مزیت مالی دارد؟ بعضی از رسانه‌ها می‌گویند که این‌ها برای پول کار می‌کنند.

مزیت اصلی آن، مزیت تکلیفی است. چقدر به شما پول بدهند که نارنجک در دست شما منفجر شود؟ ارزش مالی بعضی از چیزهایی که این‌ها می‌گویند چقدر است؟ حالا ما که عددی نیستیم. چقدر به شما پول بدهند که جانتان را کف دستتان بگذارید و در سوریه بجنگید.

بعضی از این‌ها می‌گفتند که به بسیجی ها و فرزندان شهدا و جانبازان، سهمیه‌ی دانشگاه می‌دهند.

به آنها می‌گفتم: پدرت هر روز خون بالا بیاورد، کدام دانشگاه به شما سهمیه بدهیم؟ پدرت دائم جلوی شما ناله بزند… . خون بالا آوردن را به خاطر عارضه‌های شیمیایی می‌گویم.

حاضر هستی دو تا از انگشتان پدرت را بدهی و سهمیه‌ی دانشگاه فلان را بگیری؟ مگر این‌که فرد با پدرش مشکل خاصی داشته باشد و الّا کسی که نگاه انسانی داشته باشد، حاضر نیست پدرش یک خط بردارد.

* جنابعالی بارها داستان مجروحیت خودتان در اغتشاشات اخیر را تعریف کرده‌اید؛ اما دوست دارم یک بار دیگر هم داستان آن اتفاق را برای مخاطبان ما تعریف کنید.

بله. مجروحیت من مربوط به بیست و چهارم آبان ماه امسال در فراخوانی است که در خیابان ستارخان صادقیه تهران زده شد.

بین ستارخان و صادقیه یک خیابانی به نام خیابان سازمان آب است که بنده در آنجا به یک موتوری مشکوک می‌شوم که وقتی خواست از کنار من رد شود، از پشت سر، شخصی که عقب نشسته بود را گرفتم. (چون ترافیک بود، سرعت موتور پایین بود)

دستم به جیب او خورد و فکر کردم زنجیری یا چیزی در جیبش دارد. او سریع خودش را تسلیم کرد، یعنی پایش را بر روی زمین گذاشت و ایستاد؛ اما راکب از روی ترک موتور بلند شد و فرار کرد.

وقتی دست در جیب او کردم، دیدم یک نارنجک دست ساز بزرگ در جیب اوست و چون نارنجک تکان خورده بود، در کمتر از ۲ دقیقه‌ بین دستم منفجر شد و انگشتان من مثل یک غنچه‌ای باز شد. انگشتم تقریبا به پوست آویزان شد، وسط دستم شکافت و موجب مجروحیت من شد.

* از آن بنده خدایی که نارنجک در جیبش بود اطلاع دارید که الان کجاست؟

بله. همان شب بچه‌های خودمان او را به بیمارستان بردند. چون نارنجک بین من و ایشان منفجر شده بود. ایشان جراحت سطحی داشتند و مرخص شد و الان هم در زندان است.

۱۵۰۰ تماس تلفنی با بنده گرفته شد | خجالت می‎کشم مصاحبه کنم | دستم فدای چادر بانوان ایرانی

* دوست دارم بدانم اولین چیزی که در لحظه انفجار نارنجک به ذهنتان رسید، چه چیزی بود؟

اولین چیزی که به سراغم آمد، درد بسیار زیاد بود. من تجربه‌ی این اتفاقات را نداشتم و حتی بخیه و شکستگی هم برایم پیش نیامده بود.

در آن لحظه درد شدیدی احساس می کردم و نام اهل بیت(ع) و مخصوصا نام حضرت زهرا(س) کمی باعث آرامش می شد. این نکته‌ی اول بود.

نکته‌ی دوم، اطرافیان من بودند که خیلی نگران بودند. حتی ابتدا چون دوده‌ی انفجار آن در چشمم بود، به یکی از بچه‌ها گفتم: صورتم، چشمم چیزی نشده؟ گفت: نه، چیزی نشده است.

به ثانیه این را گفتم که چشمانم چیزی نشده است؟ آنجا چون مردم اطراف ما بودند، این احتمال داشت که نارنجک را در بین مردم بزند. آنجا با تمام سلول‌های وجودم می‌گفتم «خدا را شکر به مردم نخورد»؛ چون مردم هم حضور داشتند و بحمدالله چون دستم بسته بود و با ضربه هم به زمین نخورده بود، اتفاقی برای مردم نیفتاد.

این اتفاق در روزهای قبل (چهارم آبان) در همان ستارخان افتاده بود و با همین نارنجک‌ها شهید کمندی را به شهادت رسانده بودند که هنوز قاتل او هم پیدا نشده است.

شهید امیر کمندی از بچه‌هایی بود که در ستارخان از بالای ارتفاع، نارنجک به سمتش پرت کردند و به صورت ایشان اصابت کرد و نیمی از صورت ایشان رفت و به شهادت رسید.

بنده در آنجا چون مردم را می‌دیدم و دختران معترض هم در خیابان حضور داشتند، خدا شاهد است که اصلا دوست نداشتم برای کسی اتفاقی بیفتد؛ چون می‌دانستم بین معترض و معاند، مرز است.

در گام اول به خاطر درد شدیدی که به سراغ من آمد، اولین چیزی که به ذهنم آمد، این مسئله بود که چطور آرام شوم و به همین دلیل نام اهل بیت (ع) را بردم.

واقعا احساس می‌کردم وقتی نام حضرت زهرا(س) را می‌برم، این نام گویی مستقیما به سلول‌های من می‌رفت، یعنی کلمات این‌قدر بار داشت.

انسان در آن لحظه منقطع می شود و فقط می خواهد در آرامش باشد و آنجا نام حضرت زهرا(س) خیلی کمک کرد. بلند گفتم: یا فاطمه الزهرا(س).

بعد هم این انفجار می‌توانست بین مردم باشد، چون افرادی که این نارنجک ها را پرتاب می کنند، نگاه نمی‌کنند که نارنجک به زمین می‌خورد، سنگ یا شیشه به چه کسی می‌خورد، مثلا به کسی می‌خورد که آمده تماشا کند، یا به کسی می‌خورد که یگان ویژه است، معلوم نیست به چه کسی می‌خورد و خدا را شکر کردم که به مردم نخورد.

* یک توضیحی درباره دستتان می دهید؟ الان در چه وضعیتی قرار دارد؟

دستم از وسط شکافته شده بود و دو انگشت شست و اشاره در آن اتفاق به پوست وصل شده بودند که پس از حضور در بیمارستان، انگشت اشاره پیوند زده شد و الان کمی حرکت دارد؛ اما انگشت شست تقریبا سیاه شده و داریم کارهایی بر روی آن انجام می‌دهیم که ببینیم چقدر می‌توانیم آن را نگه داریم.

۱۵۰۰ تماس تلفنی با بنده گرفته شد | خجالت می‎کشم مصاحبه کنم | دستم فدای چادر بانوان ایرانی

* شما سالیان سال است که در بحث روایت سیره‌ی شهدا مشغول فعالیت هستند و در این سالها یقینا از شهدا و جانبازان زیاد گفته اید؛ اما امروز خودتان به درجه جانبازی رسیده اید و به نحوی می توان گفت این مجروحیت ها را چشیده اید.

می‌خواهم بدانم آن چیزی که تعریف می‌کردید، با چیزی که امروز با آن دست و پنجه نرم می‌کنید خیلی متفاوت است؟

آن روایتگری ها از جنس گفتنی‌ها بود و این مجروحیت، از جنس چشیدنی‌هاست.

جنس چشیدنی‌ها خیلی متفاوت است و انسان واقعا درک می کند.

در این ایام جانبازان به ما سر می‌زدند. مثلا یک جانبازی می‌آمد و می‌گفت: دستم و یا پایم قطع شده است و ۲۲ سال است که شب راحت نخوابیده‌ام.

یکی آمده بود که دستش قطع بود، یکی آمده بود که پایش قطع بود.

عصب های دستم به خاطر انفجار درگیر هستند؛ زخم‌ها خوب می‌شود ولی عصب‌ها خیلی اذیت می کنند.

ما از کنار خیلی از آدم‌ها به راحتی گذشتیم؛ یعنی جوانان طلبه و عموم مردم که یک جانباز در محله می‌بینند، نگاه نکنند که او یک عصا زیر بغل دارد و با یک پای مصنوعی می‌رود. او چه شب‌ها که بیداری کشیده است.

کسانی که شکستگی پا دارند می‌دانند که سرما مستقیم به پا یا دست انسان می‌رود. کسانی که برای عیادت می‌آمدند یا کسانی که شکستگی داشتند می‌گفتند: در زمان سرما گویی هیچ محافظی روی دست نیست و وقتی باد می‌آید مستقیم به داخل استخوان می‌رود.

ما مدیون جانبازان و شهدا هستیم؛ واقعا ما برای نظام و انقلاب چقدر هزینه کردیم؟ این یک سؤال جدی از همه‌ی طلابی است که این مصاحبه را می خوانند.

واقعا ما برای نظام و انقلاب چقدر هزینه کردیم؟ مگر می‌شود یک مربی فوتبال بخواهد بچه‌ها را به جام جهانی ببرد و شرکت کند و بعد به این‌ها تمرین ندهد و به این‌ها سخت نگیرد، مگر می‌شود؟ به هر کسی که سخت می‌گیرد، معلوم است که بیشتر روی او حساب می‌کند. این یک مثال است.

مگر می‌شود امام زمان(عج) بیاید و از قبل کسی را امتحان نکرده باشد و فشار بر او نیامده باشد؟. زمانی با مقام، امتحان می کنند؛ زمانی با پول است؛ زمانی با بیماری بچه است؛ زمانی با آسیب است؛ بالاخره با یک چیزهایی امتحان می‌کنند و بعد عیار تو به دستت می‌آید.

اگر آن کسی که این امتحانات را از تو می‌گیرد را به چشم مربی ببینی، هر چه امتحان هم از تو بگیرد خوشحال هستی؛ می‌گویید: هم من را امتحان می‌کند و من هم آگاه می‌شوم که چقدر توانایی دارم؛ به همین علت در روایات داریم که – من به زبان روز می‌گویم – آغوش رایگانتان را برای فتنه‌ها باز کنید. من به طلبه‌ها می‌گفتم: آغوش رایگانتان را برای شبهات مردم باز کنید. یعنی آغوش رایگان را باید برای این باز کرد، نه آن آغوش رایگان کثیف و آلوده‌ و با این عقبه که آن خانم آغوش رایگان پدر و مادرش را نداشته و الان به خیابان می‌آید و این کار را می‌کند. ‌آغوش رایگان مال این است که فتنه‌ها را زودتر درک کنیم.

۱۵۰۰ تماس تلفنی با بنده گرفته شد | خجالت می‎کشم مصاحبه کنم | دستم فدای چادر بانوان ایرانی

* ما یک ظاهری را می‌بینیم که اتفاقی برای شما افتاده است؛ اما یقینا در پشت صحنه، یک خانواده‌ای وجود دارد که از قبل همراه شما بود و از این به بعد هم همراه شماست و سختی‌هایی را تحمل می‌کند. می‌خواهم بدانم بعد از این اتفاق، اولین واکنش خانواده‌ی شما چه بود و الان چگونه با شما همراهی می‌کنند؟

بله. این سؤال را از خود ایشان پرسیده بودند و خود ایشان گفته بود: اولین واکنشی که نشان دادم تقریبا این بود که گفتم: چه زمانی خوب می‌شود که خودش دوباره به میدان برود.

واقعیت این است که من پنج پسر دارم. در این مدت بیش از ۱۵۰۰ تماس تلفنی با من گرفته شد. حالا این‌ها تعداد تماس‌هایی بود که با گوشی من گرفته شد، نه این‌که با گوشی پدرم، دوستان و رفقایم که با آن‌ها هم تماس می‌گرفتند و می‌پرسیدند.

حالا ابتدا درباره خانمم بگویم. جدا از این‌که عیادت کننده می‌آید، این‌قدر تماس تلفنی هست، خود ایشان شرایط سختی را طی کردند، واقعا هم شرایط سختی است.

بنده ۵ پسر دارم و این اتفاق هم برای بنده افتاد و ۶ تا شده بودیم و ایشان باید به همه‌ی این‌ها رسیدگی می‌کرد و میهمان‌داری هم بود.

واقعا همسر همسنگر خیلی مهم است و ایشان همسنگر بودنش را در عمل نشان داد و در حرف نیست.

شاید در دوران زندگی آدم‌ها شرایطی پیش آید که در یک برهه‌ای از زمان زن و شوهر به هم نشان دهند که چقدر پای هم هستند و ایشان الحمدلله در این کمتر از یک ماه خیلی زحمت کشیدند.

خود ایشان می‌گفتند: پدرخانمم با ایشان تماس گرفته بود و گفته بود: زود بگو که چه شده، برای من خیلی سخت نیست و ایشان جواب داد: احتمالا انگشتانش را از دست می‌دهد. چون آن زمان دکتر اولین چیزی که گفته بود، این بود که انگشتانتان قطع می‌شود. چون دست خیلی تکه تکه شده بود. بعد خود جراح هم به من می‌گفت: اول فکر کردم که باید این دو تا انگشت را ببرم، ولی جراحی کردند و پیوند زدند.

* می‌خواهم کمی در مورد جمله‌ی «خدا را شکر به مردم نخورد» صحبت کنیم. انسان احساس می کند یک گفتمان و عقبه ای پشت این جمله وجود دارد. می‌خواهم بدانم عقبه‌ی این جمله چیست که آن لحظه بر زبان شما جاری شد؟

عقبه‌اش این است که بنده حقیر و کسانی که کار می‌کنیم، واقعا مردم را دوست داریم؛ حتی آن کسی که اعتراض می‌کند؛ حتی آن کسی که زندانی است؛ حتی آن کسی که آسیب اجتماعی دیده است؛ ما با آن‌ها زندگی کردیم.

بنده سال‌ها در زندان با بعضی از آن‌ها زندگی کردم. ما نسبت به بعضی از آدم‌ها بی‌خیال رد شده‌ایم. یادم است که یک بار یک آقایی سرش در سطل زباله بود، به او سلام کردم. سرش را از سطل زباله درآورد و گفت: شما کجای زندگی ما هستید؟ اصلا شما ما را می‌بینید؟ یعنی او حتی نیاز به توجه من داشت.

ما با مردمی طرف حساب شده‌ایم که بیش از ۴۰ سال است که نظام را نگه داشتند و متأسفانه برخی مسئولین می‌خواستند نظام را به زمین بزنند.

ما با مردمی طرف بودیم که وقتی یک محبت کوچک به آن‌ها کردیم نزدیک به ۱۵۰۰ تماس تلفنی با من داشتند. در این ایام، از روستایی که ۱۵ سال پیش من به آنجا رفته بودم، تماس داشتم.

حالا این‌ها برای بعد از این است که این اتفاق برای من افتاد. می‌خواهم بگویم که من این مردم را می‌شناختم و می‌دانستم که این مردم زحمت کشیدند.

این مردم در دوره‌ی دفاع مقدس جوانانشان را دادند. در سخت‌ترین شرایط اقتصادی، فشارهایی که می‌آمد، تحریم‌هایی که بود، کم‌کاری هایی که از سوی مسئولین بود، می‌دانستند که مسائل را باید داخل کشور حل کنند.

۱۵۰۰ تماس تلفنی با بنده گرفته شد | خجالت می‎کشم مصاحبه کنم | دستم فدای چادر بانوان ایرانی

انتقاد داشتند، گلایه‌مند بودند ولی نمی‌گذاشتند که دشمن از آن‌ها سوءاستفاده کند. همین مردم در همین فتنه هم اگر کمی با این آدم‌ها همراهی می‌کردند به این راحتی جمع نمی‌شد.

این جنس مردم را ما در اردوهای جهادی، در سیل و زلزله، در آسیب‌های اجتماعی، در زندان و خانواده‌هایشان دیده بودیم؛ لذا وقتی می‌دانستیم که مردم ما از چه جنسی هستند، چنین جملاتی را ناخواسته به زبان آوردیم.

البته این را هم بگویم که خود عنایت حضرت زهرا (س) است. یکی از بچه‌ها به من گفت: در آن شرایط چطور این حرف را زدی؟ گفتم: بی‌بی آبروداری می‌کند. حضرت زهرا(س) خودش آبروداری کرد، واگرنه واقعا شرایط به نحوی نیست که در آن لحظه به ذهن آدم بیاید.

شاید به خاطر این بود که ما با این مردم مأنوس بودیم. یعنی دل من حتی برای برخی از زندانی‌ها تنگ می‌شد. دلم برای بچه‌هایی که نزد آن‌ها می‌رفتم تنگ می‌شد، یا خانواده‌هایی مستضعفی که سالیان سال با آن‌ها ارتباط داشتیم.

خدا شاهد است که بعضی از همان‌ها تماس می‌گرفتند و می‌گفتند: می‌خواهیم چند روزی به خانه‌تان بیاییم و خانه‌تان را جارو کنیم، دستشویی‌ها را بشوییم. می‌گفتم: این حرف‌ها چیست، ما اینجا خانواده داریم. می‌گفتند: نه، می‌خواهم یک کاری بکنم. دارو فراهم کرده بودند. کسی بود که کرایه‌ی راه را آن‌چنان نداشت که بیاید و از یک روستای دور بود؛ اما می‌گفت: حاجی! برای دستت دارو فراهم کرده‌ام.

می‌خواهم بگویم که این‌ها برای بعد از این اتفاق بود ولی من می‌دانستم که این اتفاقات می‌افتد. اگر یک خطی برداریم همین مرد همراهی می کنند؛ چون محبت در دل همه‌شان می‌ماند. برای این مردم باید چه بگوییم؟ برای این مردم باید سپر شویم و با تمام توان بایستیم؛ لذا فکر می‌کنم جوشش این جمله که «خداروشکر به مردم نخورد» در رأس آن عنایت حضرت زهرا(س) است، ولی شاید به خاطر عقبه‌ی ارتباطی ما با کف میدان و مردم هم بود. مردم این نیستند که رسانه‌ها نشان می‌دهند. یکی، دو روز قبل از این حادثه و در همان زمان هایی که عمامه پرانی پررنگ بود، عمامه‌ی من را در خیابان زدند. در مسیری که من رفتم، قبل از این‌که این اتفاق بیافتد، چند خانم حتی بدون حجاب به من گفتند: حاج‌آقا! مراقب باش. آن‌قدر دوست داشتم که آنجا رسانه وسط بود که این‌ها را نشان می‌داد یا میکروفونی به من وصل بود که ما صداها را پخش می‌کردیم. البته یک عده هم حرف‌های ناجور می‌زدند، ولی یک عده در همان مکان به من گفتند: حاج‌آقا! مراقب باش.

در آنجا عمامه‌ی من را زدند، البته عمامه‌ی من نیفتاد و من آن را در دستم گرفتم و در کنار پیاده رو نشستم که کمی آن را مرتب کنم. در همان لحظه، یک خانمی که دستش در دست آقا بود و داشت از آنجا رد می‌شد، وقتی این صحنه را دید، گفت: حاج‌آقا! چیزی نشده است؟ گفتم: نه، چیزی نیست. گفت: چه کسی این کار را کرده است؟ گفتم: حواسشان نبوده است. بعد آن‌ها رفتند و با آن‌ها حرف زدند و به آن‌ها ناسزا گفتند. منظورم این است که ما نباید مردم را آن‌طور که رسانه‌ها نشان می‌دهند ببینیم؛ باید آن‌طور که کف میدان با آن‌ها صحبت کردیم، آنان را ببینیم.

* می‌خواهم کمی متفاوت تر سؤالی را بپرسم. یکی از افرادی که در اغتشاشات اخیر لیدری کرد، علی کریمی بود. اگر شما به عنوان طلبه‌ای که عقبه‌ی فعالیت‌های جهادی دارید و امروز هم کف میدان هستید، امروز او را از نزدیک ببینید، چه چیزی به او می‌گویید؟

من به علی کریمی و این آدم‌ها چیزی نمی‌گویم. دستشان را می‌گیرم و می‌گویم بیا که می‌خواهم چیزهایی را به شما نشان دهم. قبر این بچه را ببین. بعضی از چیزهایی که ثمرات کارهای اوست را باید ببیند.

بیا کمی ثمرات کارهایت را ببین، به زندان برو و ببین که چند تا جوان به واسطه‌ی پست ها و توئیت هایت تحریک شده اند.

اجازه می‌دادم تا جنس حرف‌هایی که باید بشنود را طرفدارانش به او بگویند؛ طرفدارانی که آسیب خوردند. او را با کسانی که از او زخم خورده‌اند روبه‌رو می‌کردم. ما هم زخم خورده بودیم ولی بیشترین زخم را مادر آن بچه‌ای خورد که الان در زندان است و برای این بچه سوءسابقه می‌شود.

این بچه با تحریک‌ها بیرون آمده و نارنجک پرت می‌کند، کوکتل مولوتوف می‌زند. او را می‌بردم و ثمرات این اتفاق را به او نشان می‌دادم.

جنس این‌ها جنس دیدنی است که برود و ببیند که چه کرده است. جدا از این هم خانواده‌های شهدا را به او نشان می‌دادم. جوانان خوبی مثل شهید زاهدلویی که آن‌طور به او چاقو زدند؛ او را می بردم و خانواده شهید زاهدلویی را به او نشان می دادم.

۱۵۰۰ تماس تلفنی با بنده گرفته شد | خجالت می‎کشم مصاحبه کنم | دستم فدای چادر بانوان ایرانی

یعنی می‌خواهم بگویم حرف‌هایی که خودم می‌خواستم به او بگویم را اجازه می‌دادم که دو قشر به او بگویند: یکی خانواده‌ی شهدای امنیت و یکی هم این بچه‌هایی که دستگیر شده‌اند.

او بعد از این دیدن ها با تمام سلول‌هایش می‌فهمد که چه اتفاقی افتاده است. بعد به او می‌گفتم: خون این بچه‌ها یقه‌ی تو را می‌گیرد. نه آن دنیا، همین دنیا این‌طور می‌شود.

تو اگر می‌خواستی انقلاب کنی پس چرا خانه‌ات را فروختی و رفتی؟ تو که این‌قدر سروصدای زیاد می‌کنی، حاضر نشدی که یک خط روی خودت بیفتد؛ آن دوره‌ای هم که در اینجا بودی خیلی در این فضاها نبودی، چطور یک‌دفعه وارد این فضاها شدی؟ اصلا از نوع توئیت زدن‌هایت می‌گویم که تو خودت بودی؟ تو اصلا می‌توانی این مدلی توئیت بزنی؟ مثلا توئیت زدی: «به همه جا تسلیت می‌گویم غیر از سیستان، غیر از زابل»، معلوم است که داری تفرقه می‌اندازی. یک جنس حرف‌های استدلالی هم باید به او گفت، ولی به نظرم به این آدم‌ها بیشتر باید آفت‌های کاری که انجام داده‌اند را نشان داد.

* از شهدای امنیت نام بردید، بعضی از شهدای ما انصافا خیلی مظلومانه شهید شدند، مثل شهید عجمیان عزیز، شهید آرمان علی‌وردی و شهدای عزیز دیگر؛ وقتی این اتفاقات را شنیدید، چه حس و حالی داشتید؟

من همیشه می‌گویم اگر به میدان نیایید یک آدم‌هایی می‌آیند که یک تنه یک لشگر می‌شوند.

اولین نکته‌ای که به ذهنم آمد این بود که به خاطر کم‌کاری برخی از آدم‌ها، در هر قسمتی، چه در تبیین به مردم، چه در رسیدگی به مسائل تربیتی و چه هر چیزی، به نحوی شد که این بچه‌ها غریب افتادند و این‌ها یک تنه، یک لشگر شدند، یعنی به اندازه‌ی یک لشگر ایستادگی کردند و به اندازه‌ی یک لشگر آسیب دیدند.

در همین مکان، جا دارد این نکته را بگویم که حتما خبرگزاری انتشار دهد که چه تعداد شهید طلبه در این اتفاقات داشته ایم؛ خیلی از مردم خبر ندارند که مثلا شهید زاهدلویی، طلبه بوده است، شهید مختارزاده، شهید آرمان طلبه بوده است. شهید مؤیدی، طلبه بوده است.

جدا از طلابی که جراحت دیدند، یک تعداد هم شهید این‌طوری داشتیم. این نشان می‌دهد که باز هم به نسبت تمام این حرف‌هایی که به طلبه‌ها می‌زنند، باز طلبه‌ها میدان‌دار بودند.

خون طلبه شهید آرمان علی وردی، آرمان‌ها را حفظ کرد. پدر ایشان می‌گفت: یکی، دو هفته‌ی پیش به شهری سمت مرز رفتم و برای آرمان یادواره گرفته بودند. در راه دیدم که خیابان را بسته‌اند، جلو رفتیم و دیدیم که روستای قبل از رسیدن به شهر است. پدر ایشان به من می‌گفت: بنده را پیاده کردند و به تجلیل و تکریم پرداختند و گفتند: بچه‌ی تو را غریب گیر آوردند؛ ما به غربت بچه‌ی تو گریه کردیم. بچه‌ی تو موجب امنیت ما شد. پدرش می‌گفت: برای من تعجب بود. گفتند: ما نمی‌توانستیم تو از کنار روستای ما رد شوی و شما را تکریم نکنیم. کسی در گوشه‌ی اکباتان شهید می‌شود و کسی در گوشه‌ی مرز می‌فهمد که اهمیت فعالیت او چیست.

می‌خواهم عرض کنم که خون این بچه‌ها آرمان‌ها را حفظ کرد؛ لذا می‌خواستم بگویم که حتما یکی از رسالت پردیسان آنلاین است که به معرفی این افراد نیز بپردازد و روایت زندگی آنان را نیز منتشر کند.

* در پایان این مصاحبه اگر مطلبی در ذهنتان هست، دوست داریم بشنویم.

من دوست دارم به طلاب عزیزمان بگویم که دیدن‌ها و شنیدن‌ها مسئولیت می‌آورد. یعنی همین که شما شنیدید، همین که دیدید، مسئولیت آور است.

به همه‌ی عزیزان از اساتید و بزرگترها گرفته تا طلاب می‌گویم: دیدن‌ها و شنیدن‌ها مسئولیت می‌آورد. شما وقتی صحنه‌ی آرمان و شهید عجمیان و بچه‌های مشهدمان و کسانی دیگر را دیدید، یک سؤال هست: شما چه مسئولیتی در قبال این‌ها دارید؟ مسئولیت روایت دارید، مسئولیت دلجویی از خانواده‌هایشان را دارید، چه مسئولیتی دارید؟ اگر ساکت باشیم و سکوت کنیم، دادگاهی در آن دنیا برگزار می‌شود که در جریان آرمان یک‌دفعه یقه‌ی منِ طلبه را هم می‌گیرند و می‌گویند تو هم رسالتت را انجام ندادی، تو باید از آرمان حرف می‌زدی و از او روایت می‌کردی. اگر ما از این‌ها روایت نکنیم آسیب خواهیم دید.

می‌خواهم بگویم این شنیدن‌ها و دیدن‌ها مسئولیت آور است و فردا از این اتفاقات از شما سؤال می‌شود که شما در قبال این اتفاقات چه کردید؟ در پیج‌تان چه فعالیتی انجام دادید؟ در فضای مجازی، در بین اقوامتان، در بین شاگردانتان، در درس خارجتان، در هر جایی از شما سؤال پرسیده می‌شود که شما چه کردید؟

می‌خواهم بگویم که دیدن‌ها و شنیدن‌ها مسئولیت می‌آورد. نمی‌شود که آدم بگوید: من شنیدم ولی گذر کردم و فقط در حد شنیدن بوده است. نمی‌شود.

به قول شهید بهشتی: ما به دینی آمده‌ایم که «به تو چه» و «به من چه» ندارد. اصلا ما طلبه شدیم، سرهایمان را بستیم که بگوییم سرمان برای همه چیز درد می‌کند.

* از این‌که وقتتان را در اختیار ما گذاشتید ممنونیم، خیلی دوست داریم به زودی خبر سلامتی جنابعالی را بشنویم و ان‌شاءالله همچنان در میدان‌های مختلف بدرخشید.

خیلی ممنونم. دست ما فدای چادر همه‌ی خانم‌ها؛ دست ما بدون هیچ تعارفی، فدای تار موی رهبرمان و آقا صاحب الزمان(عج).

بنده واقعا از این مصاحبه ها خجالت می‌کشم و می‌گویم این‌ها در مصاحبه‌ها هم نباشد خیلی بهتر است که به جای این‌که روایت ما شنیده شود، روایت جانبازانی که غفلت کردیم شنیده شود؛ روایت مظلومیت آن‌ها شنیده شود.

در این مصاحبه ها شرکت می کنیم که روایت درستی از این واقعیت ها منتشر شود و روایت سازی غلط نکنند.

گفت و گو از: محمد رسول صفری عربی