بعد از اوشان خروجی دره بهشت را که رد می کنیم، جاده فرعی ما را می رساند به آهار، روستایی با آبشاری خوش قد و بالا و درختان گیلاس و آلبالو که سخاوت مردمانش نمک گیرمان می کند و امام زاده اش آرام جانمان می شود.

گروه زندگی- سمیه دهقان زاده: چشم که  می چرخانم  مادرم دست زیر چانه از پنجره خیابان را نگاه می کند، تازه محو تماشایش شده ام که پدر از در وارد می شود و می‌گوید: « این ترافیک امونمو برید، هواهم اینقدر بده، نمی شه نفس کشید»، به اطراف نگاه می‌کنم، خواهر و برادرها هم هر کدام گوشه گوشه خانه، سر در گوشی کرده‌اند و مشغولند.

همه یک صدا؛ «کجا به سلامتی؟!»

این روزها تعطیلی به خانه مان زده، اما مدتی است جایی دور از دود و ترافیک و شلوغی دورهم نبوده ایم و نفس چاق نکرده ایم، فکری به ذهنم می رسد و بلند و با ذوق می‌گویم: این آخر هفته، می یاین بریم روستا؟ و منتظر می مانم تا عکس العمل بقیه را ببینم. سرها از روی گوشی برداشته می‌شود و به سمت من می چرخد، بدون هیچ هماهنگی یک صدا می پرسند کجا؟ مادرم بی خیال تماشای خیابان لبخندزنان نگاهم می کند و بابا می‌گوید: کجا به سلامتی؟!

جواب می دهم« بریم آهار،‌ روستاش آبشارو رودخونه هم داره» خواهرم خمیازه ای می کشد می گوید:« بریم روستا؟ می دونی چقدر راهه؟» می گویم: «دو ساعت بیشتر نیست. فکر کن تو ترافیک موندی، تازه، بعدش به جای آپارتمان می رسی یه جای پر دار و درخت. رو به مادرم اضافه می کنم: «مامان، امام زاده هم داره» و او با رضایت به پدرم نگاه می کند، حالا همه راضی‌اند و فقط مانده بساط روستاگردی‌مان را فراهم کنیم.

روز پرهیجان خانوادگی و این کتلت های دوست داشتنی 

کوچک ترها را می فرستیم دنبال بطری‌های آب که پر کنند و بگذارند در یخچال تا خنک شود، مادر مایه کتلتش به راه است و خیلی نمی گذرد بوی خوشمزه سرخ شدنشان قبل از هود به مشاممان برسد. من کتونی و کفش های پیاده روی را برای همه ردیف می کنم و عصاهای کوهنوردی را از کمد در می آورم. برادرم برای همه کلاه جور می کند و زیرانداز و ظرف و فلاکس  چای و سبد میوه و چک کردن فنی ماشین هم در تخصص پدر است و گفتن ندارد، فقط باید صبح زود بیدار شویم که برای رسیدن به بالا دست روستا به آفتاب و گرما نخوریم، پس زود خاموشی می دهیم و منتظر می مانیم برای فردا که قرار است یک روز پرهیجان و خانوادگی نصیبمان شود.

پیش به سوی روستا و فراتر از آن

صبح شده و زودتر از همیشه از خواب بیدار شده ایم چراکه این همان فردای دیروز است که منتظرش بودیم، دل توی دلمان نیست که برویم. کوچک ترها خمیازه می کشند و کمی غر می زنند. خواهر کرم ضد آفتاب را به همه تعارف می کند و برادرم پاور بانک را لحظه آخر برمی دارد و همگی سوار ماشین می شویم، پیش به سوی روستا.

روستای آهار در منطقه‌ای به ارتفاع ۲,۱۴۰ متری از سطح دریا و موازی با منطقه تجریش و در فاصله ۲۳ کیلومتری گلندوک لواسان قرار دارد، پس برای رسیدن به آن از  بزرگراه شهید بابایی خود را به ورودی جاده لشگرک می رسانیم. از ابتدای جاده لشگرک تا روستای آهار ۳۳ کیلومتر راه پیش رو داریم.

بین راه مادر میوه های دست چین شده را در می آورد که بیکار نباشیم و ما دسته جمعی شعری خانوادگی را با هماهنگی مخصوص جمع خودمان می خوانیم و تا پلیس راه انگار به چشم بهم زدنی می گذرد، بعد از پلیس راه راهمان را در مسیر فشم ادامه می دهیم. حالا  دیگر از حاجی آباد و اوشان رد شده ایم، به خروجی دره بهشت که می رسیم به پدرم می گویم باید از همین جا برویم و بالاخره این جاده فرعی ما را به روستای آهار می رساند. روستای آهار بزرگ‌ترین روستای تهران در منطقه رودبار قصران است.رودخانه شکرآب با ۱۵ کیلومتر طول، معروف‌ترین رودخانه در روستای آهار است و ما دلمان را حسابی صابون زده ایم که از راه رفتن در کنار ودخانه و صدای دلنشین و خنکای هوایش بسی لذت ببریم. 

وسایل را دست به دست می کنیم و ماشین را در میدان آهار پارک. پدرم چند نفس عمیق می کشد و می گوید: «آخیش، چه هوایی». مادر با دقت اطراف نگاه می کند و لذت می برد و می گوید: «چه خوب کردی، گفتی بیایم اینجا، خیلی هواش خوبه». بچه ها  جلوتر از ما می دوند و ما کمی آهسته تر، قدم می زنیم و راه می رویم. 

سخاوت و دیگر هیچ

حالا بعد از پل آهنی به دو راهی رسیده ایم، سمت راستی به ده تنگه می رود و سمت چپی به آبشار. ما دلمان آبشار می خواهد پس سمت چپ را انتخاب می کنیم و ادامه می دهیم. صدای پرندگان  و سایه سار درخت ها حسابی همه مان را سر حال آورده و مسیر دو سه ساعته و شیب اذیتمان نمی کند. قدم ها را شمرده تر برمی داریم. گل می گوییم و گل می شنویم. در حاشیه جاده درخت های گیلاس و آلبالو چشمک می زنند. برخی درخت ها بیرون باغ هایند و بعضی دیگر فقط شاخه هایش از دیوار باغ سرک کشیده.

در حین راه رفتن چند تایی گیلاس می چینیم که پیرمردی مهربان، جلو می آید و با لهجه قشنگش می گوید:«خوش اومدید، بفرمایید باغ ما یه گلو تازه کنید، هر چی هم خواستید گیلاس و آلبالو بچینید، نوش جونتون» اول تعارف می کنیم و تشکر، ولی بعد که می بینیم ماجرا جدی است و نه تنها طبیعت اینجا باسخاوت است که اهالی اش باسخاوت تر هستند، ما هم دعوتشان را قبول می کنیم و به باغ می رویم. پیرمرد که صاحب باغ است می گوید: «من و خانمم اینجا تنهاییم و بچه هامون همه رفتند شهر. خرجمونم هم ا زهمین باغ می گذره که خدارو شکر خوبه. دلمون شاد می شه بعضی وقت ها مهمونامون زیاد باشن و یه کم صدای خنده پر بشه تو خونه مون».

مادر، بچه ها را صدا می زند، چند تایی کتلت در ظرفی می چیند و می گوید: ۤ«ببرید بدید به حاج آقا و ازشون تشکر کنید که ما رو راه دادن باغ شون». بچه ها هم در کمال شگفتی بی بازیگوشی حرف گوش می دهند.

و بالاخره امام زاده و استخوانی که سبک کردیم

کمی که می گذرد از میزبانمان خداحافظی می کنیم و جاده را می گیریم تا به امام زاده برسیم. مادرم دلش تنگ است و زیارت لازم. در امتداد روستا و در میان باغ‌ها بالاخره چشممان به  مقبره  امامزادگان سید طاهر(ع) و سید زاهد(ع)  روشن می شود و خستگی مان یادمان می رود و برای زیارت داخل امام زاده می شویم تا استخوان سبک  کنیم.

محوطه امام زاده، هم جا برای استراحت  و ماندن دارد هم آب برای خوردن. سرویس بهداشتی و مغازه ها هم دیگر کار را برای همه راحت کرده اند. بابا، جای مناسبی زیردرخت ها پیدا می کند و پسرهایمان زیرانداز را پهن می کنند و خانم ها امروز وقت استراحت شان است، به ویژه مادر. پسرها قرار گذاشته نگذارند مادر دست به سیاه و سفید بزند. بابا هم کاملا موافق است. 

بله و خیر معکوس و هم بازی های جدید

رای می گیریم چه بازی کنیم. بله و نه معکوس بیشتر از همه رای می آورد. باید سوال بپرسیم و دقت کنیم که جوابش را به بله یا نه بدهیم، اما جواب باید برعکس باشد. اولش بچه هایمان فکر می کردند آسان است اما وقتی نوبت به من رسید آنقدر پشت سر هم سوال کردم که بالاخره اشتباه ها شروع شد. خنده مان محوطه امام زاده را پر کرده بود و پدر و پسربچه اش سمت ما آمدند و گفتند ما هم بازی؟ ما یک صدا گفتیم نه! با تعجب نگاهمان کردند برایشان توضیح دادیم ما هنوز در بازی هستیم و جواب ها برعکس است و دوباره بساط خنده مان جور شد. 

آبشار خوش قد و بالا و حظ خانوادگی

بعد از بازی و غذا خوردن پدر جوان که همبازی مان شده بود از ما تشکر کرد و گفت: من همیشه می یام این روستا سرم هوا بخوره. دم شما هم گرم که دل بچه مو شاد کردید، دوست دارید یه کم بریم بالاتر تا آبشار شکرآب؟

 مادر و خواهرهایم ماندند و من و برادرها و پدر، نیکی و پرسشی گویان رفتیم سمت آبشار، یک ربع هم نشد که آبشار پیش چشممان نمایان شد. آبشاری زیبا با قد و قامتی حدود ده متر. همسفر جدیدمان وقتی ذوق ما را دید گفت: این آبشار خیلی پربرکته تابستون ها همه جوره حال آدم و گیاه و حیوون ها را خوب می کنه. زمستونم یه قیافه قشنگی داره که فقط باید بیاین و ببینید. 

ما با خوشحالی مدتی حظ آبشار را بردیم و چند تایی عکس گرفتیم و راه افتادیم به سمت امام زاده  تا برای مادر و خواهرم تعریف کنیم و از تعریف های آن ها هم بشنویم. جمعان که جمع شد، کم کم بساطمان را جمع کردیم و به سمت پایین رفتیم تا به خانه برسیم. غروب نشده و ما به خانه رسیدیم، خسته ایم، اما اندازه یک هفته انرژی باخودمان آورده ایم و این بهترین هدیه ماست به خودمان.

 

انتهای پیام/

 

 

 



این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید