به گزارش پردیسان آنلاین، در میان تاریکی تاریخ و روشنایی نامِ مادر، صدای شاعران از ستایش بانویی برمیخیزد که پناه دلهای مؤمن است. «مادر»، «کوچه» و «در» واژههاییاند که در ذهن ما همیشه بوی روضه داشتهاند؛ روضههایی مصور از رنج مقدس. شاعران بسیاری در ستایش بانوی دو عالم و آنچه بر ایشان گذشت، قلم زدهاند؛ برای بانویی که پناه دلهای مؤمن و سرچشمه روشن ایمان است؛ در ادامه، گزیدهای از اشعار سرودهشده در وصف حضرت زهرا (س) را میخوانید.
ما أدراکَ ما زهرا
زنی از خاک، از خورشید، از دریا، قدیمیتر
زنی از هاجر و آسیه و حوا قدیمیتر
زنی از خویشتن حتی، از أعطینا، قدیمیتر
زنی از نیّت پیدایِش دنیا، قدیمیتر
که قبل از قصۀ «قالوا بلی» این زن بلی گفتهست
نخستین زن که با پروردگارش یا علی گفتهست
ملائک در طواف چادرش، پروانه پروانه
به سوی جانمازش میرود سلانه سلانه
شبی در عرش از تسبیح او افتاد یک دانه
از آن دانه بهشت آغاز شد، ریحانه ریحانه
نشاند آن دانه را در آسمان با گریه آبش داد
زمین خاکستری بود، اشک او رنگ و لعابش داد
زنی آنسان که خورشید است سرگرم مصابیحش
که باران نام او را میستاید در تواشیحش
جهان آرایه دارد از شگفتیهای تلمیحش
جهان این شاهمقصودی که روشن شد ز تسبیحش
ازل مبهوت فردایش، ازل حیران دیروزش
ندانمهای عالم ثبت شد در لوح محفوظش
چه بنویسم از آن بی ابتدا، بیانتها، زهرا
ازل زهرا، ابد زهرا، قدر زهرا، قضا زهرا
شگفتا فاطمه! یا للعجب! واحیرتا! زهرا
چه میفهمم من از زهرا و ما أدراک ما زهرا!
مرا در سایۀ خود بُرد و جوهر ریخت در شعرم
رفوی چادرش مضمون دیگر ریخت در شعرم
مدام او وصله میزد، وصلۀ دیگر بر آن چادر
که جبرائیل میبندد دخیل پر بر آن چادر
ستون آسمانها میگذارد سر بر آن چادر
تیمّم میکند هر روز پیغمبر بر آن چادر
همان چادر که مأوای علی در کوچهها بودهست
کمی از گرد و خاکش رستخیز کربلا بودهست
غمی در جان زهرا میشود تکرار در تکرار
صدای گریه میآید به گوشش از در و دیوار
تمام آسمانها میشود روی سرش آوار
که دارد در وجودش روضه میخواند کسی انگار
برایش روضه میخواند صدایی در دل باران
که یا أماه! أنا المظلوم، أنا المقتول، أنا العطشان
خدا را ناگهان در جلوهای دیگر نشان دادند
که خوبِ آفرینش را به زهرا ارمغان دادند
صدای کودکش آمد، تمام عرش جان دادند
ملائک یک به یک گهوارۀ او را تکان دادند
صدای گریه آمد، مادرم میسوخت در باران
برای کودک خود پیرُهن میدوخت در باران
وصیت کرد مادر، آسمان بیوقفه میبارید
حسینم هر کجا خُفته، قدم آرام بردارید!
تن او را به دست ابری از آغوش بسپارید
جهان تشنهست، بالای سر او آب بگذارید
زمان رفتنش فرمود: میبخشید مادر را
کفنهایم یکی کم بود، میبخشید مادر را
بمیرم بسته میشد آن نگاه آهسته آهسته
به چشم ما جهان میشد سیاه آهسته آهسته
صدای روضه میافتد به راه آهسته آهسته
زنی آمد به سوی قتلگاه آهسته آهسته
بُنَّیَ تشنهای مادر برائت آب آورده…
حمیدرضا برقعی


راستی فاطمیه نزدیک است
زیر باران دوشنبه بعد از ظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد
وسط کوچه ناگهان دیدم
زن همسایه بر زمین افتاد
سیبها روی خاک غلطیدند
چادرش در میان گرد وغبار
قبلاً این صحنه را…نمی دانم
در من انگار میشود تکرار
آه سردی کشید، حس کردم
کوچه آتش گرفت از این آه
و سراسیمه گریه در گریه
پسر کوچکش رسید از راه
گفت: آرام باش! چیزی نیست
به گمانم فقط کمی کمرم…
دست من را بگیر، گریه نکنم
مرد گریه نمیکند پسرم
چادرش را تکاند، با سختی
یا علی گفت و از زمین پا شد
پیش چشمان بی تفاوت ما
نالههایش فقط تماشا شد
صبح فردا به مادرم گفتم
گوش کن! این صدای روضهی کیست
طرف کوچه رفتم و دیدم
در و دیوار خانهای مشکی است –
—
با خودم فکر میکنم حالا
کوچهی ما چقدر تاریک است
گریه، مادر، دوشنبه، در، کوچه
راستی! فاطمیه نزدیک است…
حمیدرضا برقعی

گفت: در میزنند مهمان است
گفت: در میزنند مهمان است گفت: آیا صدای سلمان است؟
این صدا، نه صدای طوفان است مزن این خانه مسلمان است
مادرم رفت پشت در، اما
گفت: آرام ما خدا داریم ما کجا کار با شما داریم
و اگر روضهای به پا داریم پدرم رفته ما عزاداریم
پشت در سوخت بال و پر، اما
آسمان را به ریسمان بردند آسمان را کشان کشان بردند
پیش چشمان دیگران بردند مادرم داد زد بمان! بردند
بازوی مادرم سپر، اما
بین آن کوچه چند بار افتاد اشک از چشم روزگار افتاد
پدرم در دلش شرار افتاد تا نگاهش به ذوالفقار افتاد-
گفت: یک روز یک نفر اما…
حمیدرضا برقعی
شنیده میشود از آسمان صدایی که
شنیده میشود از آسمان صدایی که…
کشیده شعر مرا باز هم به جایی که…
نبود هیچ کسی جز خدا، خدایی که…
نوشت نام تو را، نام آشنایی که –
پس از نوشتن آن آسمان تبسم کرد
و از شنیدنش افلاک دست و پا گم کرد
نوشت فاطمه، شاعر زبانش الکن شد
نوشت فاطمه هفت آسمان مزین شد
نوشت فاطمه تکلیف نور روشن شد
دلیل خلق زمین و زمان معین شد
نوشت فاطمه یعنی خدا غزل گفته است
غزل قصیدهی نابی که در ازل گفته است
نوشت فاطمه تعریف دیگری دارد
ز درک خاک مقام فراتری دارد
خوشا به حال پیمبر چه مادری دارد
درون خانه بهشت معطری دارد
پدر همیشه کنارت حضور گرمی داشت
برای وصف تو از عرش واژه بر میداشت
چرا که روی زمین واژهی وزینی نیست
و شأن وصف تو اوصاف اینچنینی نیست
و جای صحبت این شاعر زمینی نیست
و شعر گفتن ما غیر شرمگینی نیست
خدا فراتر از این واژهها کشیده تو را
گمان کنم که تو را، اصلاً آفریده تو را
که گرد چادر تو آسمان طواف کند
و زیر سایهی آن کعبه اعتکاف کند
ملک ببیند و آنگاه اعتراف کند
که این شکوه جهان را پر از عفاف کند
کتاب زندگیات را مرور باید کرد
مرور کوثر و تطهیر و نور باید کرد
در آن زمان که دل از روزگار دلخور بود
و وصف مردمش الهاکمالتکاثر بود
درون خانهی تو نان فقر آجر بود
شبیه شعب ابیطالب از خدا پر بود
بهشت عالم بالا برائت آماده است
حصیر خانهی مولا به پایت افتاده است
به حکم عشق بنا شد در آسمان علی
علی از آن تو باشد… تو هم از آن علی
چه عاشقانه همه عمر مهربان علی!
به نان خشک علی ساختی، به جان علی
از آسمان نگاهت ستاره میخواهم
اگر اجازه دهی با اشاره میخواهم-
به یاد آن دل از شهر خسته بنویسم
کنار شعر دو رکعت، نشسته بنویسم
شکسته آمدهام تا شکسته بنویسم
و پیش چشم تو با دست بسته بنویسم
به شعر از نفس افتاده جان تازه بده
و مادری کن و این بار هم اجازه بده
به افتخار بگوییم از تبار توایم
هنوز هم که هنوز است بیقرار توایم
اگر چه ما همه در حسرت مزار توایم
کنار حضرت معصومه [س] در کنار توایم
فضای سینه پر از عشق بیکرانهی توست
“کرم نما و فرود آ که خانه خانهی توست”
حمیدرضا برقعی


ای خاتون محشر!
چه خرّم میوزد باد بهار از دامن صحرا
عبیرْآمیز و نَکهتْ بیز و عشرتْ خیز و بَهجت زا
کنار جویباران، رُسته هر سو نو گلی از گِل
سپید و آبی و زرد و بنفش و نیلی و حَمرا
عجب نبْود اگر لاف کلیمی میزند بلبل
که گلبن، آتش طورست و گلشن، سینه سینا
درین فرخنده فصل بَهجت افزا، بِهْ که بگذارم
قدم از گلشن صورت به سیر گلشن معنا
در آن گلشن چو دیگرْ بلبلان، رَطْبُ اللّسان گردم
به پای گلبنی، کز آن گل توحید شد بویا
مصفّا گلبن باغ رسالت، دوحه عفّت
ضیا افزای افلاک جلالت، زهره زهرا
خدیجهْ دختر پاک خُوَیلد را، جگر گوشه
که شد از یمنِ مولودش جهانِ مردهْ دل، احیا
صفای قلب احمد، روشنی بخش دل حیدر
شفیعه ی روز محشر، فاطمه، صدّیقه کبری
ز فیض مَقدم این آیت قدسیه، تا محشر
بنازد بر فلک یثرب، ببالد بر سمک بطحا
نبی، صدّیقه و خیرُ النّسا فرمود در شأنش
زهی ز آن منطق شیرین، خِهی ز آن گفته شیوا
زکیه، مطمئنِّه، راضیه، مرضیه، قدسیه
که حیدر گفت در وصفش: بتول و نخبه و عَذرا
به هنگام عبادت، آستانش قبله آدم
به وقت عرض حاجت، آستینَش در کف حوّا
صبا، از دورْ باشِ عصمتش، همواره سرگردان
سُها، از کورْباش عفتّش در روز ناپیدا
وجودش رابط وحدت، میان احمد و حیدر
چو حُسن سرمدی ما بین عقل و عشق بی پروا
به زیر گنبد اخضر، دگر چون احمد و حیدر
که آرد این چنین دختر؟ که دارد جفتِ بی همتا؟
مگر تا دور احمد چرخ، سیر قهقرا گیرد
که زهرایی ببیند بار دیگر، دیده بینا!
غلط گفتم، درین دوران تواند دید مانندش
ببیند پشت گوش خویش را، گر مردم اعمی!
ببخشا بر من ای خاتون محشر! گر که نتوانم
ز نوک خامه سازم در ثنایت چامه یی انشا
مگر مدحی که باشد درخور شأنت، کسی داند؟!
مگر عقل بشر پی بر مقامت میبرد؟ حاشا!
من و مدح تو؟ خاکم بر دهان ای بضعه احمد!
من و وصف تو؟ مُهرم بر زبان ای نوگل طاها!
در آن خلوت، که ایزد شمع توصیف تو افروزد
کرا قدرت که با پروانه بگذارد قدم آنجا؟!
فدک را، آنکه بگرفت از تو غافل بود ز این معنی
که میباشد طفیل هستیت، دنیا و مافیها
تو را در روز محشر میشناسند آن سیهْ رویان
که غیر از ذیل پاکت، نیست کس را عروةُ الوثقی
سزاوارت اگر مدحی ندانستم، دعا دانم
دعا از من، اجابت از خدای عالی اعلی:
بود نام و نشان تا از نظام حسن در عالم
بود تا حکمفرما امر حق، بر عالم اشیا
بود تا فرض بر حجّاج، طواف کعبه در گیتی
بود تا آیت معراج: سبحانَ الَّذی اسری
بهار عمر انصار تو ز آسیب خزان، ایمن
نهار بخت اغیار تو، همرنگ شب یلدا
اسد اللّه صنیعیان همدانی (صابر)

شکوه خدایی
درِّ یتیم، گوهر نابی ست در برش
گویی که بحر رفته در آغوش گوهرش!
اینست آن زلال محبت، که کردگار
بخشید بر محمَّد و نامید کوثرش
اینست آن لطیفه غیبی که دست راز
کرده ست در سُرادق اندیشه، مُضمَرش
اینست آن یقین مجسَّم، که گرد شک
هرگز ندیده آینه پاک باورش
اینست آن ودیعه بیچون، که چند و چون
ننهاده است پا به گذرگاه خاطرش
اینست آن جلالتِ بِشْکوهِ ایزدی
کآیینه است حیرتی شوکت و فرش
اینست آن حماسه سرخی که تا ابد
همسنگِ او زمانه ندارد به دفترش
اینست آن ستیغ صلابت، که که وَهْم هم
با شهپر خیال نیارد مسخَّرش
این است آن لطافت محضی که جبرئیل
گسترده است شهپر خود را به معبرش
اینست آن شکوه خدای که آسمان
خم کرده است قامت خود را برابرش
اینست آن شکوه بلاغت که ریخته است
هنگام خطبه، عقدِ لئالی ز گوهرش
اینست آن خروش رسایی که پاک سوخت
خرگاه ظلم و کاخ خلافت در آذرش
در مسجد مدینه خروشید همچو رعد
کس جان به در نبرد ز رگبار تُندَرش
آن دستهای سبز دعا، کز هجوم درد
آن دم که خواست شِکوه برد نزد داورش
سلمان دوید و گفت پیام علی به او
گویی که ایستاده فراروی همسرش
نفرینِ شعله ور شده او فرو نشست
خاموش شد شراره خشم پر اخگرش
خشمش فرو نشست و خرد مات او که: آه!
ز آیینهای که آه نسازد مکدَّرش!
احمد که کاینات بود پای بوس او
میزد ز شوق، بوسه به دستان دخترش
پیراهن عروسی خود داد و، عقل خود گفت:
حسنِ خدای داده چه حاجت به ز یورش؟
از راه دل به خلوت قُربش توان رسید
مشتق که گفت راه ندارد به مصدرش؟!
بر خود ببال شیعه! که در قحط مردمی
چشم امید توست به پور دلاورش
مهدی، امام عصر که میگیرد انتقام
از دشمنانِ بولهبْ آیینِ مادرش
او پور پاک حیدر و فرزند فاطمه ست
یزدان نگاهدار و، خداوند یاورش
محمّد علی مجاهدی (پروانه)

جان پدر فدای تو!
باز دلِ شکستهام، نوای دیگر آورد
پرده بهتری زند، سرود خوشتر آورد
لئالی کلام را ز طبع من، برآورد
مگر ثنای فاطمه، دخت پیمبر آورد
که آگه از مقام او کسی به جز اله نیست
نسیم درک و عقل را درین حریم، راه نیست
خدیجه! ای ز درد و غم به جان رسیده! غم مخور
خدیجه! ای ز دشمنان، طعنه شنیده! غم مخور
خدیجه! گر قبیلهات از تو بریده، غم مخور
خداست یار و مونست به هر پدیده غم مخور
لطف خداست یاورت، محمّدست همسرت
بهتر از این چه میشود؟ که فاطمه است دخترت
خدیجه! ای که از خدا، فاطمه را گرفته یی
چه کردهای که این مقام را فراگرفته یی!
ز هست و نیست چون که دل بهر خدا گرفته یی
هزارها برابر از خدا، جزا گرفته یی
خدیجه! دیده روشن از فروغ نور دیدهات
باد مبارک از خدا، مَقدم نور رسیده ات
دایره وجود را، مرکز و محور آمده
محیط لطف و جود را، جوهر و گوهر آمده
ولی ممکنات را، مَحرم و همسر آمده
رسول کاینات را، دختر و مادر آمده
چه دختری! که هستی جهان بوَد ز هست او
رسول حق به امر حق، بوسه زند به دست او
فاطمهای که حق بر او عرض سلام میکند
ادای ذکر نام او، به احترام میکند
کسی که پیش پای او، پدر قیام میکند
بر درِ خانهاش سلام، به صبح و شام میکند
شرف ببین که خانهاش برده سَبق ز طور هم
حیا ببین که پوشد او چهره خود زکور، هم!
فکر کسی نمیرسد به ساحت جلال او
جلال حق، جلال او جمال حق، جمال او
تربیت سُلاله اش، نمونه و کمال او
سلام حق، بر اوی و باب و مام و زوج و آل او
که هستی تمام ما سوا بوَد ز هستشان
نظام ملک خویش را داده خدا به دستشان
ای که خدای بی مثل به کوثرت مثال زد
دم از جلال و قدر تو، قادر ذو الجلال زد
نبی ز مُهرِ (بضعتی) به سینهات مدال زد
حلقه به باب خانهات، دست علی و آل زد
یافته است پرورش، خون خدا ز شیر تو
شیر خدا به مرتبت، نظیر تو، بشیر تو
به حُسن تو که میکند جلوه گر، آفتاب را
به اشک تو که بشکند قیمت دُرِّ ناب را
به کوی، تو که از دلم ربوده صبر و تاب را
عرض سلام کردم و، منتظرم جواب را
دریغ، از جواب ما به خاطر خدا مکن!
دست توسُّل مرا ز دامنت، جدا مکن!
فاطمه! ای ز لطف تو قعود ما، قیام ما
دوستیت، قبولی صلوة ما، صیام ما
نام تو و حسین تو، سرود ما کلام ما
نثار قبر مخفیت، درود ما سلام ما
به یاد درد و داغها که بُد گواه صبر تو
هنوز گریه میکند علی کنار قبر تو
تویی که از وجود تو، مدح کند خدای تو
تویی که فیض وحی را تازه کند، صدای تو
تویی که گفت مصطفی: جان پدر فدای تو!
منم غلام چاکر و سُلاله گدای تو
نام تو بر لبم بُوَد، مهر تو مذهبم بُود
(مؤیدم) که بر درت چهار منصبم بُود
سید رضا مؤید


اولین فدایی قرآن و عترت
چون جبرئیل، حکم خدای مبین گرفت
در زیر پر، بساط زمان و زمین گرفت
احمد ازو، پیام جهانْ آفرین گرفت
یعنی: برای فاطمه یک اربعین گرفت
شکر خدا که گلبن احمد به گل نشست
ز انفاس دوست، باغ محمَّد به گل نشست
روزی که مکه، عطر پر جبرئیل داشت
در سر امین وحی، هوای خلیل داشت
بهر خدیجه، مژده ربِّ جلیل داشت
صبر جمیل، وه که چه اجری جزیل داشت!
بر خاتم رسل سخن از سلسبیل گفت
بس تهنیت ز جانب حق، جبرئیل گفت
گفتا که: حق، دعای تو را مستجاب کرد
شام تو را، جَنیبهْ کش آفتاب کرد
نامی برای دختر تو، انتخاب کرد
و آن را ز لطف، زیور و زیب کتاب کرد
ز آن در نُبی، خدای تو نامید کوثرش
تا بی وضو کسی نبرد نام اطهرش
ای گلبنی که یاس تو، عطر بهشت داشت
سر بر خطت مدام، خط سرنوشت داشت
مریم، کمی ز مهر تو را در سرشت داشت
کآن قدر اعتبار به دیر و کنشت داشت
تو عصمت خدا و بهشت محمَّدی
تو مفتخر به امِّ ابیهای احمدی
با قلب تو که آینهای روشناس بود
پیوسته جبرئیل امین در تماس بود
در حضرت تو، کار ملَک التماس بود
ذات تو، آفرینش ما را اساس بود
چندی اگر چه همنفس خاکیان شدی
امّا به رتبه، برتر از افلاکیان شدی
نجمه، زکیه، صالحه، عالیه جز تو کیست؟
ساره، صفیه، طاهره، آسیه جز تو کیست؟
طرِّه، تقیه، آمنه، راضیه جز تو کیست؟
حورا، و شمسه، باهره، مرضیه جز تو کیست؟
دست تو، بوسه گاه لبان محمَّد است
جان تو نیز، بسته به جان محمّد است
ای اسوه محبَّت و ای مظهر عفاف!
ای روز و شب فرشته به کوی تو در طواف!
ای بوده با صفات خدایی در اتِّصاف
نامی اگر به جاست ز سیمرغ و کوه قاف
درک مقام توست که امکانْ پذیر نیست
ورنه تو را به عالم امکان، نظیر نیست
تو گلبن همیشه بهار ولایتی
زیباترین شکوفه باغ رسالتی
تو رابط نبوَّت و خطِّ امامتی
تو اوَّلین فدایی قرآن و عترتی
بوده ست محو و مات دل حقْ پرست تو
خم شد اگر محمَّد و، بوسید دست تو
شادابی حیات، ز انفاس فاطمه ست
از گل لطیفتر، دل حسّاس فاطمه ست
دور فلک، ز گردش دستاس فاطمه ست
فضّه، خجل ز دست پر آماس فاطمه ست
قلب رسول شیفته زندگانیش
جان علی، فریفته مهربانیش
محمّد علی مجاهدی (پروانه)

آئینه تمام نمای خدا
هر کس هر آنچه دیده اگر هر کجا تویی
یعنی که ابتدا تویی و انتها تویی
در تو خدا تجلی هر روزه میکند
«آئینه تمام نمای خدا» تویی
میلاد تو تولد توحید و روشنی است
ای مادر پدر! غرض از روشنا تویی
چیزی ندیدهام که تو در آن نبودهای
تا چشم کار میکند ای آشنا! تویی
نخل ولایت از تو نشسته چنین به بار
سرچشمه فقاهت آل عبا تویی
غیر از علی نبود کسی همطراز تو
غیر از علی ندید کسی تا کجا تویی
تو با علی و با تو علی روح واحدید
نقش علی است در دل آئینه، یا تویی؟
شوق شریف رابطههای حریم وحی
روح الامین روشن غار حرا تویی
ایمان خلاصه در تو و مهر تو میشود
مکه تویی، مدینه تویی، کربلا تویی
زمزم ظهور زمزمههای زلال توست
مروه تویی، قداست قدسی! صفا تویی
بعد از تو هر زنی که به پاکی زبانزد است
سوگند خورده است که خیرالنسا تویی
شوق تلاوت تو شفا میدهد مرا
ای کوثر کثیر! حدیث کسا تویی
آن منجی بزرگ که در هر سحر به او
میگفت مادرم به تضرع بیا! تویی
آن راز سر به مهر که «حافظ» غریب وار
میگفت صبح زود به باد صبا تویی
هنگام حشر جز تو شفاعت کننده نیست
تنهاتویی شفیعه روز جزا تویی
در خانه تو گوهر بعثت نهفته است
راز رسالت همه انبیا تویی
«آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند»
بی تو چه میکنند؟ تویی کیمیا تویی
قرآن ستوده است تورا روشن و صریح
یعنی که کاشف همه آیهها تویی
درد مرا که هیچ طبیبی دوا نکرد
آه ای دوای درد دو عالم! دوا تویی
من از خدابه غیر تو چیزی نخواستم
ای چلچراغ سبز اجابت! دعا تویی
«پهلوشکسته ای تو و من دل شکستهام
دریابم ای کریمه که دارالشفا تویی
ذکر زکیّه تو شب و روز با من است
بی تاب و گرم در نفس من رها تویی
کی میکنی نگاه به این لعبتان کور
با من در این سراچه بازیچه تا تویی
پیچیده در سراسر هستی ندای تو
تنها صدا بماند اگر، آن صدا تویی
گفتم تو ای بزرگ! خطای مرا ببخش
لطفت نمیگذاشت بگویم «شما» تویی
باری، کجاست بقعه قبر غریب تو؟
بر ما بتاب، روشنی چشم ما تویی
مرتضی امیری اسفندقه

نگاه عنایت بخش فاطمه
گر نگاهی به ما کند زهرا
دردها را دوا کند زهرا
بر دل و جان ما صفا بخشد
گر نگاهی به ما کند زهرا
کم مخواه از عطای بسیارش
کآنچه خواهی عطا کند زهرا
خاصه امشب که از تَجلی خویش
دهر را پُر ضیا کند زهرا
می تپد قلب احمد از شادی
چشم حق بین چو وا کند زهرا
بضعه مصصطفی بود، آری
جلوه چون مصطفی کند زهرا
خانه وحی را ز رخسارش
رشک غار حرا کند زهرا
نه عجیب گر به شأن او گویند
خاک را کیمیا کند زهرا
این مقام کنیز او باشد
تا دگر خود چها کند زهرا
از کمال عبادت و طاعت
حکم بر ما سوی کن زهرا
چهره پوشد زمرد نا بینا
تا بدین حد حیا کند زهرا
در طرفداری از خدا و رسول
به علی اقتدا کند زهرا
جان خود را و محسن خود را
درره دین فدا کند زهرا
روز محشر که از شفاعت خویش
حشر دیگر به پا کند زهرا
همچو مرغی که دانه برچیند
دوستان را جدا کند زهرا
چون بگیرد قماط اصغر را
حشر را کربلا کند زهرا
همچنان کز برای همسایه
نیمه شبها دعا کند زهرا
چه شود با دعای خود از ما
ذات حق را رضا کند زهرا
چه شود گر ز رحمت بسیار
حاجن ما روا کند زهرا
چه شود گر بر مؤید هم
نظری از وفا کند زهرا
سید رضا مؤید


دست من و دامان تو
این بار دلم حسرت میخانه گرفته
موی قلمم را چه کسی شانه گرفته
نقاش نبودم ز سر ذوق کشیدم
شمعی که دلش بونه پروانه گرفته
من نوکری ام را ز عنایات تو دارم
قلبم اثرش را درِ این خانه گرفته
زهرا که به من منصب دربانی خود داد
از دست قضا نوکر دیوانه گرفته
دست من و دامان شما فاطمه جانم
جان همه قربان شما فاطمه جانم
از عرش رسیدی تو به دامان خدیجه
ای کوثر پیغمبر و ای جان خدیجه
از پیش تو زنهای قریشی همه رفتند
صد مریم و صد آسیه قربان خدیجه
زیباتر از آنی که به تصویر بیایی
روشن شده از نور تو چشمان خدیجه
شیرینی لبخند تو معنای بهشت است
یعنی به سر آمد غم پنهان خدیجه
دست من و دامان شما فاطمه جانم
جان همه قربان شما فاطمه جانم
خورشیدی و از فرط حیا زیر نقابی
هنگام وضو عکس رخ ماه در آبی
هم مادر ساداتی و هم مادر مایی
حیدر پدر خاک و شما اُم ترابی
یک روز نشد فکر گداهات نباشی
یک شب نشده بی غم همسایه بخوابی
دست من و دامان شما فاطمه جانم
جان همه قربان شما فاطمه جانم
خورشید شده مات تو یا حضرت زهرا
مدیون عنایات تو یا حضرت زهرا
ترسم که غلام تو سر از خاک برآرد
از لطف کرامات تو یا حضرت زهرا
هر روز نشستند ملائک سر راهت
دلخوش به ملاقات تو یا حضرت زهرا
انفاق نکن این همه مادر، که فقیران
شرمنده خیرات تو یا حضرت زهرا
دست من و دامان شما فاطمه جانم
جان همه قربان شما فاطمه جانم
ای عرش به نام تو و ای فرش به نامت
پیغمبر خاتم دهد هر روز سلامت
این خانه گمانم حرم امن الهیست
جبریل کبوتر شد و آمد سر بامت
زنهای جهان بر در این خانه کنیزند
مردان همه آماده که باشند غلامت
بیهوده نوشتیم غزلهای زیادی
کار دل ما نیست نوشتن ز مقامت
دست من و دامان شما فاطمه جانم
جان همه قربان شما فاطمه جانم
خوب است که در حسرت دیدار تو باشیم
یا فاطمه تا روز ابد یار تو باشیم
هر چند نیازی به گداهات نداری
خوب است که ما گرمی بازار تو باشیم
ما نان و نمک خورده دستان شماییم
باید همگی شاعر دربار تو باشیم
باید بروم سمت مزاری که نداری
ای کاش شبی ما همه زوّار تو باشیم
دست من و دامان شما فاطمه جانم
جان همه قربان شما فاطمه جانم
ما ساخته از آب و گل پاک شماییم
ما سر به هواییم ولی خاک شماییم
دنیا همه اش مهریه مادرمان است
هر جا که بمیریم در املاک شماییم
با اشک عجینیم و ز دوزخ نهراسیم
والله که ما هیزم نمناک شماییم
دست من و دامان شما فاطمه جانم
جان همه قربان شما فاطمه جانم
احمد ایرانی نسب

درختِ طوبی، زهرا
دنیاست چو قطرهای و دریا، زهرا
کِی فرصت جلوه دارد اینجا، زهرا؟
قدرش بوَد امروز نهان چون دیروز
هنگامه کند و لیک، فردا، زهرا
خالق چو کتاب خلقت انشا فرمود
عالَم چو الفبا شد و معنا، زهرا
احمد که خدا گفت به مدحش: لَولاک
کی میشدی آفریده، لَولا، زهرا
او سِرّ خدا و لَیلَهُ القَدرِ نبی ست
خِیر دو سرا درختِ طوبی، زهرا
حبیب الله چایچیان

کار و بار شیعیان با فاطمه
بهترین اوقات من در این جهان با فاطمه است
آخرین رزقی که دارم بی گمان با فاطمه است
وحشتی هرگز ندارم از حوادث از کسی
چون امورات منِ بی خانمان با فاطمه است
هست یک آرامشی در ذکر پاکش که نپرس
پس قرار و تاب من ای عاشقان با فاطمه است
خلق میترسند از هول عظیم آخرت
مطمئنم کار و بار شیعیان با فاطمه است
من پناهنده شدم در زیر معجر تا ابد
بی پناهان را یقین دارالامان با فاطمه است
خاک این در شو ببینی آسمانت میبرند
عزت و شأن و همه نام و نشان با فاطمه است
مادری ها میکند در هر شرایط هر کجا
مهربانیهای عالم باز هم با فاطمه است
طی کنم عمر خودم را در میان روضهها
بهترین اوقات من در این جهان با فاطمه است
محسن راحت حق

جلوه آئینه دار
تا آن زمان که گردش این روزگار هست
تا آن زمان که روز وشبی برقرار هست
کم یا زیاد بسته به میزان لطف حق
پای پیاده عشق به هر دل سوار هست
وقتی گدا شدن به در دوست عاشقیست
پس درتمام عمر به هر لحظه کار هست
ما ظاهراً اگر چه خدا را ندیدهایم
اما یقین که جلوه آئینه دار هست
یک گل رسید و معنی ضرب المثل شکست
یک یاس آمده که همیشه بهار هست
یک برگ یاس با همه عالم برابر است
معنی یاس یک کلمه هست ومادر است
هرکس که مادر است دو عالم برای اوست
بام بهشت نقطه پایین پای اوست
مادر شدن برای دو عالم شرافتی است
بردختری که گفته پدر هم فدای اوست
اوقبل خلقت آمده قبل از همه رود
سوی بهشت باغ گلی که سرای اوست
شرط وشروط خلقت دنیاست فاطمه
این میل باطنی عمیق خدای اوست
آمد کسی که بین قنوت شبانه اش
همواره اسم یک یک همسایههای اوست
تصویر خالصانه ذکر ودعاست او
همسایه همیشه قرب خداست او
زهرا فقط برای خودش آرزو نکرد
شرح خودش برای کسی مو به مو نکرد
چون پیرمرد کور زمینی زیاد بود
خود را برای مردم این خاک رو نکرد
حتی انار را به بهانه طلب نمود
او جز هدایت همگان جستجو نکرد
او دختر پیمبر و یک مملکت مقام
اما به غیر ساده مداری که خو نکرد
یکبار هم نشد که علی شرمگین شود
از بس زخواهش دل خود گفتگو نکرد
این گفته گفته ولی ا… اعظم است
او مثل اسوه حسنه بهر مردم است
وقتی که بود خوبی او بی حساب بود
وقتی که رفت آمدنش در حجاب بود
او یک سری به عالم ما زد و زود رفت
دنیا شد ابر تیره و او آفتاب بود
درک مقام فضه او هم نشد نصیب
درک مقام او که خودش یک سراب بود
ساییده عرش سر به زمین وقت سجده اش
ام العبادت او و علی بوتراب بود
باغ فدک گرفت و به حق خودش رسید
زهرا همیشه اهل حساب و کتاب بود
او از شبی که زندگی اش ساده پا گرفت
انفاق کرد و اهل مسیر ثواب بود
ما درکمان به این همه معنا نمیرسد
ما دستمان به رتبه زهرا نمیرسد
او کوثر است و چشمه دریاترین خم است
نوراست و نور بخش سپهر است و انجم است
پیدا تر ازهمه شد و بین بزرگی اش
در لابلای ثانیههای زمان گم است
از آب و خاک مهریه او جوانه زد
هر دانهای که بر سر هر خوشه گندم است
مصرف نکرد غیر خودش درمسیر حق
زهرا تمام مرتبه الگوی مردم است
از خود گذشت تا که ولایت علم شود
زهرا بپای دین خدا مثل اهرم است
دین خدا ز همت او جان گرفته است
زن با نگاه فاطمه عنوان گرفته است
زیباترین نمایش تابان روزگار
زهراست آنکه مانده در اذهان روزگار
یک قطره از عنایت زهرا نمیشود
براین زمین کرامت باران روزگار
این سالها که آمد و رفته است همچنان
زهرا بود بزرگ بزرگان روزگار
یعنی چرا بزرگی زهرا غریب ماند
باید سوال کرد زدیوان روزگار
باید سوال کرد چرا درب خانه سوخت
از منتقم در آخر وپایان روزگار
باید کسی بیاید و غم را دوا کند
بارمز نام فاطمه قرنی را بپا کند
مجتبی صمدی شهاب
اسوه کامل
مریم از یک نسبتِ عیسی عزیز
از سه نسبت حضرت زهرا عزیز:
نور چشم رحمة للعالمین
آن امام اوَّلین و آخرین
آنکه جان در پیکر گیتی دمید
روزگار تازهْ آئین، آفرید
بانوی آن تاجدار (هل اتی)
مرتضی، مشکلْ گشا، شیر خدا
پادشاه و، کلبهای ای وان او
یک حُسام و یک زِره، سامان او
مادرِ آن مرکز پرگار عشق
مادرِ آن کاروانسالار عشق
آن یکی، شمع شبستان حرم
حافظ جمعیت خیرُ الامم
تا نشیند آتش پیکار و کین
پشت پا زد بر سر تاج و نگین
و آن دگر، مولای ابرار جهان
قوَّت بازوی احرار جهان
در نوای زندگی، سوز از حسین
اهل حق، حرّیت آموز از حسین
سیرت فرزندها، از امّهات
جوهر صدق و صفا، از امّهات
مزرع تسلیم را حاصل، بتول
مادران را اسوه کامل، بتول
نوری و هم آتشی، فرمانبرش
گم، رضایش در رضای شوهرش
آن ادب پرورده صبر و رضا
آسیا گردان و، لب: قرآنْ سُرا
گریههای او ز بالین، بی نیاز
گوهر افشاندی به دامان نماز
اشک او برچیده، جبریل از زمین
همچو شبنم ریخت بر عرش برین
رشته آئین حق، زنجیر پاست
پای فرمان در جناب مصطفی ست
ورنه گِرد تربتش گردید می
سجدهها بر خاک او، پاشید می
اقبال لاهوری
