به گزارش خبرنگار پردیسان آنلاین، دانههای ریز و درشت باران هوای باریدن گرفتند، یک طرف آسمان ابری و یک طرف دیگر غرق نور بود، عمر دانههای باران به سه، چهار دقیقه بیشتر نرسید چراکه زورِ طرف آفتابی آسمان بیشتر بود اما همان چند قطره کار خودش را کرد، پیرمرد باروبندیلش را بست و خودش را به زیر اولین سقف رساند، همه داشتههایش با یکی دو بار رفتوآمد جابهجا شد.
یک چرخ دستی خرید که قدو قوارهاش خسته به نظر میرسید، یکی دو تا قوطی واکس قهوهای و مشکی که روغنهای واکس داخل قوطی در شیب ملایمی گیر افتاده بودند و این شیب نامنظم قوطی از رد برسهای خورده، حکایت داشت، واکسی که نشسته بر تن کفش خاک گرفته عابرانی که کفشهایشان از شدت خاک، سرفهشان گرفته و هر از گاهی هم کفشها دهان باز کرده بودن، البته کفشهایی هم بودند که شاید نیاز به واکس زدن نداشتند اما به احترام دستهای پیرمرد که رد سیاهی در بندبند انگشتان و توی خط و خطوط دستهایش غزل میخواند، به واسطه صاحبانشان در صف ایستاده بودند تا تنشان را میهمان دستان پیرمرد کنند و واکس صلواتی بخورند.
یک فلاکس چایی طوسی رنگ که رنگ مشکی خوابیده بر دسته و در مشکی رنگش کمی بیحوصلگی را از روی فلاکس رنگ پریده میزدود، یکی دو جفت دمپایی سفید مردانهتر و تمیز که انگار تا حالا هیچ پایی به آن نخورده بود، یکی دو تا برس کارکرده با موهایی آشفته حال تا واکس را روی کفشهای عابران نوازش کنند، یک صندلی از این صندلیهای تاشو که جای تکیه زدن ندارد و پارچهای که پهن کند روی لباسهایش تا اثر واکس و برس موقع واکسزدن بر تن شلوارش نماند و یک تابلوی واکس صلواتی، اینها همه داشتههای پیرمرد بود.
کمرش در گذر روزگار تا خورده بود و رد رخدادهای دیده و حرفهای شنیده دوران، خط و خطوطی پر رمز و راز را روی پیشانی و کنار لبهای صورتش انداخته بود، به سراغش رفتم. آقای میانسالی به چند قرص نان تازه میهمانش کرده بود و بوی نان تازه هم در آن حوالی قیامتی به پا کرده بود.
مشغول خنک کردن نانها بود. خوشوبش ما به قد جمع و جور کردن نانها طول کشید، آنچه میخوانید ماحصل گفتگوی کوتاه ما با «اصغر میراحمدی»، پیرمرد باصفایی ۷۲ سالهای است که چهارشنبهها زائران گلستان شهدای اصفهان را میهمان واکس صلواتی میکند.
گلستان شهدا، کربلای ما اصفهانیها است
ماجرای واکس صلواتی اصغرآقا به ادای نذری بر میگردد که میان او و خدایش، زمانی که از همه جا درمانده شده بود و به امامزادگان عشق پناه آورده بود، بسته شد: «یک پسر ۳۵ ساله دارم که چند سال درگیر سردردهایی بود که هیچ راهی برای درمانش پیدا نکردیم، کلی دکتر و دارو کردیم اما جواب نگرفتیم و در نهایت به ما گفتند: پسرتان باید با این سردردها کنار بیاید. در آن زمان فردی به همسرم گفته بود که برای سلامتی پسرم، نذر شهدا کند، حاجخانم هم از شهدا شفای پسرمان را خواست، به لطف خدا پسرم هم خوب شد، دردهایی که باعث میشد از شدت درد دو طرف سرش را بین دو زانوی پا قرار دهد و تا مدتها سرش را فشار دهد تا کمی دردش را احساس نکند، تمام شد. با بهتر شدن حال پسرم نذر کردم روزهای چهارشنبه به گلستان شهدا بیایم و کفش زائران شهدای گلستان شهدا را واکس بزنم.»
حاجآقا میراحمدی که این روزها در دوران بازنشستگی به سر میبرد، دوسالی است که با اتوبوس برای ادای نذرش از محله زینبیه راهی گلستان شهدا میشود و شبها همراه با شهروندی با موتور به خانهاش میرود تا دو روز بعد یا چهارشنبه آینده باز هم به بهشت نصف جهان قدم بگذارد به همان جایی که اصغرآقا میگوید: به نظر من گلستان شهدا با کربلا هیچ تفاوتی ندارد، آنجا امام حسین (ع) بود و حضرت عباس (ع)، اینجا هم این همه جوان برای خدا و اسلام رفتند، گلستان شهدا، کربلای ما اصفهانیها است، از خدا و شهدا خواستهام تا هر وقت که عمر من کفاف بدهد و زنده باشم، بیایم اینجا و نذرم را ادا کنم.»
احساس خستگی برای ادای نذری که او را از دغدغههای روزانه جدا میکند، گویا سوال بیهودهای بوده که مرد داستان ما با تاکید میگوید: «اینجا که هستم هیچوقت خسته نمیشوم. خیلیها به من میگویند سنی از تو گذشته و نرو، اما من تا زمانی که سرپا هستم از آمدن به اینجا و انجام واکس صلواتی خسته نمیشوم.»
شهید حاجحسین خرازی، چشم محمدرضا تورجیزاده، شهید چشمبهراه و شهید کریمی، شهدایی هستند که اصغرآقا با آنها اخت گرفته و درد دلهایش را با آنها انجام میدهد، مردانی که روزی برای دفاع از این خاک از همه چیز خود گذشتند و حالا هم پناه امن برای شهروندانی شدهاند که قدم به گلستان شهدا میکنند و حاجآقا میراحمدی معتقد است که جوانها باید به آنها توسل بجویند تا در بیراهه قدم نگذارند.
غروب با تمام توان همه زیباییهایش را در کنج آسمان گلستان شهدا به تصویر کشیده بود و پیرمرد آماده نماز میشد، همانجا روی زمین پاک بهشت اصفهان، زیر تابلوی واکس صلواتی، چند دقیقهای آن هم به صورت نشسته، رفت به میهمانی خدا….