به گزارش پردیسان آنلاین از کردستان، کردستان را به حق سرزمین مجاهدتهای خاموش و فداکاریهای بزرگ نامیدهاند، آنجا که در اوایل پیروزی انقلاب اسلامی جدای از اینکه رژیم بعث عراق شهرها و روستاهای این استان را آماج حملات خود قرار داده بود، گروهکهای ضدانقلاب نیز هر روز مردم این استان را مورد آزار و اذیت خود قرار میدادند و خون آنها را به ناحق میریختند.
در دل کوههای سر به فلک کشیده کردستان، جایی که ابرها به زمین نزدیکترند و بادها زمزمههای رازآلودی را با خود میآورند، قصهای نهفته است که دل هر شنوندهای را به درد میآورد و اشک از دیدگانش جاری میکند؛ قصه زندگی فاطمه اسدی، زنی که در اوج جوانی و با مظلومیت تمام، به دست گروهکی جنایتکار به شهادت رسید.
مهمان منزل خانم «کشور محمودی» تنها فرزند شهیده فاطمه اسدی شدیم و او پرصلابت و گهگاه با بغضهایی که راه سخن را میبست، روایتگر تراژدی تلخ زندگی مادرش شد.
او از دوران کودکی که در سایه نبود مادر و پدر اسیر گذرانده بود برایمان گفت، از روزهای سختی که طی ۳۷ سال بینام و نشانی مادرش کشیده بود تا در نهایت به تفحص او انجامید و سرانجام مادر را در آغوش خاک پیدا کرد.
کشور محمودی، فرزند شهیده فاطمه اسدی میگوید: پدرم اهل منطقه حسینآباد سنندج بود، اما اصالت مادرم به منطقه کلیایی کرمانشاه برمیگشت و پس از ازدواج در روستای باقرآباد در مسیر سنندج به دیواندره زندگی میکنند، من متولد سال ۶۱ هستم و بهاالدین برادرم از من کوچکتر بود و حدود دو سال اختلاف سنی داشتیم.
مادری که در ۲۳ سالگی شهید شد
وی ادامه میدهد: سال ۱۳۶۳ برای مادرم آن اتفاق ناگوار افتاد، زمانی که او در عنفوان جوانی بود و حدود ۲۳ سال بیشتر سن نداشت؛ من به جز تصاویر جزئی که همچون خواب است، چیز خاص دیگری از مادرم به خاطر ندارم؛ آنگونه که اطرافیان میگویند پدرم «شاه محمد» مشغول چاهکنی برای سپاه حسینآباد بوده است که یک شب یکی از اعضای حزب دموکرات، دم در خانه پدرم میآید و او فکر میکند که از اهالی روستا است و با لباس منزل و دمپایی بیرون میرود، اما آنها او را همانطور با خود میبرند و مادرم هم که دنبال او میگردد، پی میبرد که پدرم اسیر این گروهک ضدانقلاب شده است.
خانم محمودی اضافه میکند: مادرم مدتی صبر میکند، اما باز هم میبیند که از آمدن پدرم خبری نیست و خودش دنبال او و به محلی که پدرم را اسیر کردهاند میرود، با آنها مذاکره میکند تا پدرم را آزاد کنند و آنها هم در قبال آزادی او، درخواست ۲۰۰ هزار تومان پول را میکنند، مادرم مجدد به باقرآباد بازمیگردد و آنچه را که از احشام، گوسفندان و اموال دیگر داشتهایم میفروشد تا ۲۰۰ هزار تومان پولی را که درخواست کردهاند، فراهم کند.
وی میافزاید: مادرم با تهیه این پول دوباره پیش آنها میرود و پول را به آنها میدهد، اما باز هم پدرم را آزاد نمیکنند که مادرم نسبت به این موضوع معترض میشود و با آنها جر و بحث میکند که در نهایت او را هم دستگیر و اسیر میکنند؛ مادرم حدود یک ماه در اسارت آنها بوده است و بعد از آن او را به بالای بلندی کوههای بهاروند در نزدیکی روستای نرگسله میبرند و مجبور میکنند که گور خود را بکند، سپس او را با دست و پای بسته و شلیک گلوله شهید و در همان جایی که کنده بودند، دفن میکنند.
این فرزند شهید میگوید: هنگامی که مادرم را شهید کردند، برادرم بهاالدین شش ماهه و در گهواره بود و کسی نبود تا به شیر بدهد و از او نگهداری کند، پدرم تنها فرزند بود و مادرش هم در قید حیات نبود و فقط پدری پیر و مریض داشت که توان نگهداری از این نوزاد را نداشت؛ بهاالدین شش ماهه در گهواره به دلیل رسیدگی نکردن و گرسنگی فوت میکند.
پدر پس از ۳ سال اسارت از زندان گروهکها آزاد شد
وی ادامه میدهد: آن زمان من حدوداً سه ساله بودم و کم کم نزد پدربزرگم، بزرگ شدم تا اینکه پدرم بعد از سه سال اسارت از چنگال حزب دموکرات آزاد شد؛ پدرم تا زمانی که برگشت از شهادت مادرم خبر نداشت و بعد از آزادی و برگشت به خانه از این قضیه مطلع شد، آن زمان چون منطقه ما از وجود عوامل گروهکها پاکسازی نشده بود نمیتوانستیم برویم و دنبال مادرم بگردیم تا او را پیدا کنیم و دستمان به جای دیگری هم بند نبود.
از او در مورد زمان دقیق این حادثه میپرسم که میگوید: آنگونه که شواهد و قرائن نشان میدهد دفعه اول که مادرم به دنبال آزادی پدرم رفته است فصل پاییز بوده و دفعه دوم با توجه به پوتینهایی که در تفحص پیدا شد، فصل زمستان بوده است.
خانم محمودی ادامه میدهد: مادرم با یکی از زنان روستا به نام زهرا خانم دوست بوده و احساس صمیمیت زیادی بین آنها وجود داشته است، آنگونه که زهرا خانم از مادرم میگوید او زنی بسیار شجاع و نترس بوده است و هر کاری را که میخواسته انجام میداده است؛ شبی که میخواسته است به دنبال پدرم برود به همین دوستش اطلاع داده است و او گفته بود که در دل تاریکی نرود، اما مادرم میگوید که ترسی از تاریکی شب ندارم و صبح زود هنگامی که هوا هنوز روشن نشده بود به دنبال پدرم میرود.
وی در مورد سالهای اسارت پدرش هم خاطرنشان میکند: پدرم در زندان مخوف «دولهتو» بوده است، ضدانقلاب وحشیانهترین شکنجهها را به پدرم تحمیل کرده بودند، نیزه به چشم و سر او فرو برده و به پایش شلیک کرده بودند؛ اسرا را مجبور میکردند ادرار خود را بخورند و کمترین غذا را در طول روز به آنها میدادند و اجازه حمام و نظافت هم نداشتند.
دفن بدون نام و نشان، برای سرپوش نهادن بر جنایات بی حد و حصر
این فرزند شهیده اضافه میدهد: این گروهکها، نه سازمان و نه آرمان مشخص و نه فکر و برنامه منسجمی برای دفاع از مردم داشتهاند و تنها مردم بیگناه منطقه را اسیر و شکنجه میکردند و در نهایت به فجیعترین شکل ممکن به شهادت میرساندند، این گروه اگر هدفشان عدالت بود و خوبی مردم را میخواستند حداقل میگذاشتند مادرم پیش فرزندانش برگردد، اما آنها حتی به یک زن ۲۳ ساله هم رحم نکردند و به همین دلیل بدون نام و نشان و با لباس خودشان مردم را دفن میکردند که هرزمانی پیدا شدند جنایاتشان برملا نشود.
وی میافزاید: مادرم با مظلومیت تمام شهید شده است، اما خداوند نخواست که خون مادرم پایمال و صدای او خفته و خاموش شود و در نهایت سال ۱۴۰۰ پیکر او تفحص شد که همچون یک بمب خبری صدا داد؛ تشییع پیکر او در شهرهای تهران، مشهد، قم و سنندج و استقبال باشکوه مردم نشان داد که او فقط مادر من نبود و یک سری حقایق و ماهیت این احزاب جنایتکار را برای مردم ما روشن کرد.
از او درباره لحظهای که از تفحص پیکر مادرش اطلاع پیدا کرد، میپرسم که برق خاصی در چشمانش پدیدار میشود و عنوان میکند: کار خاکبرداری کوههای بهاروند به راحتی نبوده است و کمیته جستوجوی مفقودین به سرپرستی سردار باقرزاده حدود دو ماه با تدابیر امنیتی خاص در این منطقه تلاش کردند و زحمت کشیدند تا پیکر مادرم و دو شهید دیگر تفحص شد؛ اولینبار سردار باقرزاده تلفنی به بنده خبر پیدا شدن مادرم را دادند و آن لحظه برای من همچون ریختن آب بر روی آتش بود، چون دیگر خیالم راحت شد که نام و نشانی از او پیدا و شهید شده است.
۳۷ سال زندگی با بیم و امید زنده بودن و نبودن مادر
میپرسم این ۳۷ سال بر شما چگونه گذشت که ادامه میدهد: با تفحص مادرم از بلاتکلیفی و وسواس فکری بزرگی درآمدم، چون من بین زنده بودن و نبودن مادرم قرار داشتم و با توجه به صحبتهای یاوهگویان و برخی اطرافیان که میگفتند مادرت شاید خودش به عضویت حزب دموکرات درآمده باشد، گاهی شک میکردم که شاید مادرم زنده است، اما باز با خودم میگفتم اگر زنده باشد چطور از فرزندانش و خانوادهاش هیچ سراغی نمیگیرد، چون از یک مادر چنین چیزی بعید است و باز فکر میکردم که اگر مرده است چرا قبری ندارد و هزاران سوال بیپاسخ دیگر…
فرزند شهیده فاطمه اسدی اضافه میکند: هیچ سنگ صبوری طی این ۳۷ سال نداشتم، فقط خودم بودم و خدای خودم و همیشه وجود خداوند در زندگیام و در سختترین شرایط جاری و ساری بوده است، چه زمانی که در مریوان زندگی سختی داشتم و چه حال حاضر که در شهر سنندج با چهار فرزندم زندگی میکنم.
در ادامه از حال و روز پدر هم میپرسم که خانم محمودی میگوید: پدرم دیگر در قید حیات نیست و حدود ۴۰ روز قبل از تفحص مادرم، حین خدمت در بیمارستان توحید سنندج به دلیل ابتلاء به کرونا وفات یافت و شهید سلامت استان شد؛ پدرم طی این سالها سختی بسیار زیادی کشید چون شکنجه زیاد او را از پا درآورده و به انواع بیماریها مبتلا کرده بود.
وی میگوید: از لحاظ ژنتیکی نیز آزمایشهای لازم گرفته شد و بررسی DNA من و پیکر تازه تفحص شده نشان داد که این پیکر، مادرم فاطمه اسدی است.
درخواست تنها فرزند شهیده فاطمه اسدی
خانم محمودی که در حال حاضر دانشجوی کارشناسی رشته حقوق در دانشگاه کردستان است، از سه سال پیش تاکنون در شرکتی معدنی وابسته به سازمان صنعت و معدن شهرستان قروه کار میکند و هر هفته باید سه روز را به شهر قروه برود که در این مورد میگوید: این کار برایم با وجود سه فرزند مدرسهای و سختی راههای ناهموار کردستان مشکل است، از مسئولان مربوطه درخواست دارم که حداقل در داخل شهر سنندج شغلی داشته باشم که با تحصیلات خودم مرتبط باشد، چون روزهایی که به قروه میروم باید فرزندانم را از صبح تا غروب تنها بگذارم و همهاش دل نگران هستم تا از آنجا برگردم.
در لحظاتی از این گفتوگو سکوت حکمفرما میشد و دیگر کلمات یارای بیان احساسات ما را در آن هنگام نداشت، فقط بغض بود و دلتنگی و غم.
پیکر مطهر شهیده فاطمه اسدی سرانجام با همراهی جمعیت زیادی از مردم شهر سنندج، آبان سال ۱۴۰۰ تشییع و در جوار مرقد مطهر امامزاده هاجر خاتون (س)، خواهر گرانقدر امام رضا (ع) در شهر سنندج به خاک سپرده شد.
شهیده «فاطمه اسدی» تنها یک نام نیست، بلکه نماد مقاومت و پایداری است، او زنی است که در برابر ظلم و ستم ایستاد، جانش را فدا کرد و امروز داستان زندگی او روایتی از جنایاتی بی حد و حصر است که نشان میدهد چگونه انسانیت میتواند به فجیعترین شکل ممکن پایمال شود.