به گزارش خبرنگار پردیسان آنلاین از یزد، سید فضل الله طباطبایی ندوشن «امید» به مناسبت فرارسیدن وفات حضرت ام‌البنین سلام الله علیها، اشعاری را در مدح این بانوی دلسوز و خادم فرزندان حضرت زهرا سلام الله علیها و نیز اشعار دیگری را به فرزند ایشان حضرت ابوالفضل علیه السلام تقدیم کرده است. تا بوده شب […]

به گزارش خبرنگار پردیسان آنلاین از یزد، سید فضل الله طباطبایی ندوشن «امید» به مناسبت فرارسیدن وفات حضرت ام‌البنین سلام الله علیها، اشعاری را در مدح این بانوی دلسوز و خادم فرزندان حضرت زهرا سلام الله علیها و نیز اشعار دیگری را به فرزند ایشان حضرت ابوالفضل علیه السلام تقدیم کرده است.

تا بوده شب و روز، به هم یار و قرین

خورشید نموده شانه، گیسوی زمین

چشم و دلِ روزگار، کمتر دیده ست

ایثارگری چو «حضرت ام بنین (س)»

■■■■

شایسته‌ی همراهی «مولا (ع)»، شده است

هم رتبه‌ی اهلِ بیت «طاها (ص)» شده است

این است مقام «حضرت ام بنین (س)»

تا خادم بچه‌های زهرا (ع) شده است

تو را «سبط پیمبر (ع)»می‌شناسد

امام عشق و باور می‌شناسد

برادر گفت: جان من فدایت

برادر را برادر می‌شناسد

■■■■

شجاعت بودش از بودِ «ابوالفضل (ع)»

سحر پیشانی خُودِ «ابوالفضل (ع)»

دو دستش رود، رودِ آفتاب است

شریعه تشنه ی رودِ «ابوالفضل (ع)»

■■■■

کوتاهی فکر خویش را، رو نکنیم

دریای خدایی شده را، جو نکنیم

زیبایی «حضرت ابوفاضل (ع)» را

محدود به چشم و خال و ابرو نکنیم

■■■■

تو را «سبط پیمبر (ع)» می‌شناسد

امام عشق و باور می‌شناسد

برادر گفت: جان من فدایت

برادر را برادر می‌شناسد

■■■■

شجاعت بودش از بود «ابوالفضل (ع)»

سحر پیشانی خُودِ «ابوالفضل (ع)»

دو دستش رود، رودِ آفتاب است

شریعه تشنه ی رودِ «ابوالفضل (ع)»

■■■■

کوتاهی فکر خویش را، رو نکنیم

دریای خدایی شده را، جو نکنیم

زیبایی «حضرت ابوفاضل (ع)» را

محدود به چشم و خال و ابرو نکنیم

■■■■

غزل غربت

او غربت آفتاب می‌بُرد

یک مشک تهی از آب می‌برد

در بارش نیزه رخش خود را

بی واهمه، با شتاب می‌برد

با آنکه به سوی مرگ می‌تاخت

مرگ از غضبش حساب می‌برد

لب تشنه فرات تا ببوسد

دستی که به سوی آب می‌برد

آمد ز شریعه تشنه؛ امّا

چشمان پر از شهاب می‌برد

افسوس؛ برای پرسش آب!

دستان جدا، جواب می‌برد

■■■■

غزل دخیل

شاید جسارت است تماشای چشم تو

جایی که ماه سجده کند پای چشم تو

جایی که مهر وقت قنوتش نظر کند

تا نفخ صور بر قد و بالای چشم تو

اما کنار ساحل تنهایی‌ام هنوز

عاشق نشسته‌ام به تمنای چشم تو

بال خیال مرکب اندیشه می‌کنم

پر می‌کشم به عالم رؤیای چشم تو

می بینم اینکه: شعله ترین آه می‌کشد

قلب فرات بر لب دریای چشم تو

من هم به سوگواری دست تو می‌روم

شاید رِسم به وسعت فردای چشم تو

مثل (امیدِ) خسته دخیلِ نوازش است

قلبم همیشه پای غزل‌های چشم تو

انتهای پیام /