به گزارش خبرنگار پردیسان آنلاین، روز گذشته، مراسم تشییع تازهترین شهید مدافع حرم ایرانی برگزار شد و پیکر پاک شهید مهدی اکبرپور روشن، طبق وصیت خود او در گلزار شهدای تهران به خاک سپرده شد. سومین شهید مدافع حرم بابل در شمار نسل جدیدی از رزمندگانی بود که پا به عرصه دفاع و مقاومت گذاشته بودند؛ آن زمان که دشمنان، اعتقادات و مقدسات مسلمانان را نشانه رفتند.
رزمندگانی که لبیکگوی وصیت امیرالمومنین (ع) شدند؛ آنجا که فرمود: «حسنم و حسینم! هر کجا هستید برای ظالم، دشمن و برای مظلوم، دوست و یاور باشید.»، آنان که مدافعان حرم نام گرفته بودند برای جهاد در راه خدا سر از پا نمیشناختند و به راههای مختلفی متوسل میشدند تا توفیق پاسداری از حریم اهل بیت (ع) نصیب آنها شود.
حسن خسروانی، از مدافعان حرم تلاشش برای رفتن به سوریه را اینگونه روایت میکند:
«سال ۱۳۹۲ وقتی اخبار سوریه را میشنیدم، دلم مثل سیروسرکه میجوشید. به همه دوستان و فرماندهانی که در میدان نبرد بودند، حضوری و تلفنی پیغام دادم: من باید بروم! پایم بند ماندن نیست. برایم کاری کنید! به برادر سلیمانزاده که به سوریه میرفت و میآمد، گفتم: به حاجی اسدی سلام برسانند و بگو کاری کند که من بیایم. ولی خبری نشد. چندین بار به سردار یداللهی زنگ زدم و گفتم: هر وقت با حاجی اسدی تماس داشتی، بهش بگو حسن میخواهد بیاید سوریه.
بار آخر سردار یداللهی گفت: سوریه رفتن پارتی میخواهد! گفتم: خوب شما پارتی ما! گفت: من امکان تماس گرفتن ندارم، ولی حاجی اسدی هر موقع تماس گرفت، حتماً بهش میگویم. به سردار سلیمیفرد و برادر سیروسدستان پیام دادم که آماده رفتن به سوریه هستم.
مصرانه پیگیر بودم، اما هیچ خبری نمیشد. چند روز قبل از اربعین سال ۱۳۹۴ تصمیم گرفتم در راهپیمایی اربعین شرکت کنم. همراه پنج نفر از دوستان راهی شلمچه شدیم. صبح فردا از مرز عبور کردیم و سوار اتوبوس شدیم و غروب به نجف اشرف رسیدیم. شب را جایی استراحت کردیم و دوباره فردا صبح پیاده راهی کربلا شدیم. به یکی از عراقیها گفتم: چطوری میزبانی میکنید؟ هزینهاش را از کجا میآورید؟ پاسخ داد: ما یک سال کار میکنیم و هر ماه یک مقدار از درآمدمان را برای اربعین امام حسین (ع) کنار میگذاریم.
طریقه پذیرایی آنها از زائران حسینی دیدن داشت. چنان عاشقانه و بیادعا کار میکردند که بیاختیار یاد حال و هوای رزمنده و جبهه افتاده بودم. حدود دو شبانهروز پیاده در راه بودیم. بالاخره با شوق فراوان به بینالحرمین رسیدیم. در گوشهای به نماز ایستادم. بین نماز یاد سوریه افتادم. پیش خودم گفتم: باید همین جا از امام حسین بخواهم حاجتم را روا کند که راهی دفاع از حرم شوم. گفتم: یا امام حسین! یا ابوالفضل عباس! خیلی مشتاق سوریهام. خودتان راهیام کنید.
بعد از یک هفته زیارت به ایران برگشتیم. نزدیک غروب به خانه رسیدم. همان شب برادر دستان و بعد از آن سردار سلیمیفرد زنگ زدند و گفتند: حسنآقا کجایی؟
گفتم: خانه. گفتند: فردا بچهها راهی سوریه هستند. اگر آمادگی داری، بسمالله. تعجب کردم. دو سال به هر دری زدم، اما نشد. حالا خودشان زنگ روی زنگ که کجایی؟ بیا که باید بروی! گفتم: من که مدتها است آمادهام!، گفتند: پس، فردا عصر پادگان منتظرت هستیم.»