به گزارش پردیسان آنلاین از لرستان، ۴۵ سال پیش جنگ ناخواستهای بر این سرزمین هوار شد، جنگی که نه تنها در خط مقدم و میدان نبرد که راه خود را به میانهها شهر نیز برد، به درون کوچههای ساده و به خانههایی که مامن آسایش بودند.
بمباران شهری، فقط ویران کردن ساختمانها نبود، فرو ریختن امنترین سنگرهای ذهنیِ یک ملت بود، شهرهای زیادی در ایران هدف بمبارانهای بیرحمانه قرار گرفتند؛ دزفول، اهواز، کرمانشاه، ایلام، سنندج، مهاباد، و بروجرد، هر کدام با روایتی که زخمی در حافظه تاریخ ایران شده است.
در میان این شهرها، مدرسههایی بودند که به خون نشستند، کودکانی که با دفترهای نقاشی با مشقهای ناتمام و مدادهایی که هیچگاه دیگر تراشیده نشدند، به آسمان پرکشیدند و اما بروجرد…
ظهرِ یکی از سردترین روزهای دی ۱۳۶۵، گواه یکی از تلخترین روایتهای تاریخ شد، در ساعت ۱۳:۵۵ روز بیستم دی، زمانیکه زنگ آخر کلاسها نواخته شد و دانشآموزان در شور آمادهسازی برای جشن انقلاب بودند، ناگهان سکوت شهر شکست، جنگندههایی که بیصدا آمده بودند، آسمان را شکافتند و بیهشدار، بمبهای مرگ را بر سر مدرسهای در خیابان حافظ فرو ریختند.
همهچیز در چند لحظه اتفاق افتاد. پنجرهها با فشار انفجار از قاب جدا شدند، دود و خاک، مدرسه را در خود بلعید و فریادهای کودکانه، در میان ضجهها و دود گم شد، حیاط، جایی که تا چند لحظه پیش پر از خنده و بازی بود، به صحنهای از وحشت و مرگ بدل شد.
کودکانی که در صف ایستاده بودند، دیگر هیچگاه به کلاس بازنگشتند، کودکانی که دفترهایشان را تازه بسته بودند، دیگر هرگز زنگ بعد را نشنیدند، معلمان، همانها که ستون دانش و مهر بودند، اینبار با چشمانی اشکآلود در پی یافتن تکههای جان شاگردانشان بودند و با دستانی خاکآلود، کودکان را از زیر آوار بیرون میکشیدند، نامها را با بغض زمزمه میکردند، و در چهرههای سیاهشده، دنبال نشانی آشنا میگشتند.
یکی از معلمان با صدایی که هنوز از آن روز میلرزد، میگوید: «هیچکس گمان نمیکرد مدرسه، خانه امن بچهها، تبدیل به میدان جنگ شود. صدای ضجهها، دود و خون، کودکانی که در آغوش هم افتاده بودند… هنوز هم خوابم را میگیرد.»
در آن فاجعه، ۶۸ کودک بیدفاع و چند زن به شهادت رسیدند، پیکرهای کوچکشان، یکییکی شناسایی شد، ماژیکی در دست، نامها روی کاغذ نوشته میشد و بر سینههای بیجان گذاشته میشد تا مادران گمشدههایشان را بیابند.
سالن ورزشی طالقانی به مکانی برای وداع تبدیل شد، سکوتی در میان اشک، بغض و گمگشتگی…
یکی از دیگر از معلم آن مدرسه آن روز را این طور روایت میکند: «وقتی حضور و غیاب کردم، فهمیدم ۱۴ نفر از شاگردانم دیگر نیستند… باورش سخت بود؛ هنوز هم سخت است. توحش در بدترین شکل ممکن، آنجا اتفاق افتاد.»
روایتها از آن روزها، هنوز میان مردم بروجرد زنده است، تصویر پاکتی دارو که هنوز در مشت یک کودک بود، یا دو کودکی که بیسردر آغوش هم جان دادند، فقط تصویر جنگ نیست، تصویریست از خشونتی که هیچ توجیهی نمیشناسد؛ تصویری از قلبی پارهپاره اما بروجرد، مانند همه ایران با زخمهای عمیقش ایستاد.
همان روزها در دل اندوه و آوار، ارادهای شکل گرفت؛ نه برای انتقام که برای پایداری، مردم، رزمندگان، معلمان و خانوادهها، تصمیم گرفتند که خون این کودکان را فراموش نکنند؛ که صدای ناتمام آن زنگ مدرسه در گوش تاریخ بماند.
رئیسجمهور وقت، حضرت آیتالله خامنهای با لحنی کوبنده گفتند: «ملت این حرکت قساوتآمیز را کوچک نخواهد شمرد و واکنش ما نسبت به گلهای پرپرشده مدارس ایران، شدید خواهد بود.»
این کلمات، سندی شدند بر عهدی برای عدالت، امروز، سالها از آن ظهر خونین گذشته است اما هنوز، معلمان وقتی از آن روز حرف میزنند، صدایشان میلرزد، هنوز، کوچههای بروجرد، آن فریادها را به یاد دارند. هنوز، نام آن کودکان، در کنار درختهای مدرسه زمزمه میشود، این زخم، زخم یک شهر نیست؛ زخم یک ملت است، زخمی که باید روایت شود، برای آنکه تکرار نشود، برای آنکه بفهمیم، مدرسه باید همیشه سرشار از صداهای زندگی باشد، نه صدای انفجار. فرزندان بروجرد، فرزندان ایراناند؛ معصوم، بیدفاع، و جاودانه در حافظه این خاک.