می‌گویند میزان تجربه هر انسان را از زخم‌هایی که بر دلش نشسته و چروک‌هایی که بر چهره‌اش افتاده است، می‌توان سنجید؛ همین زخم‌ها و چروک‌هاست که در گذر ۸۴ بهار سپری شده، محمود زمانی‌قلعه را به این باور رسانده است که کار و تلاش سن و بازنشستگی نمی‌شناسد.

به گزارش پردیسان آنلاین، پس از نماز جماعت ظهر و عصر که سوار آسانسور مجتمع مطبوعاتی شدند، پیشنهاد مصاحبه را دادند. جواب درستی نداد، طوری وانمود کرد که انگار صدایشان را نشنیده، وقتی دوباره پیشنهادشان را مطرح کردند، پس از مکثی طولانی گفت: «حرفای من به چه دردتون می‌خوره؟»

اصرار کردند. گفتند گفت‌وگو با قدیمی‌ترین خبرنگار اصفهانی که هنوز پای ثابت نشست‌های خبری است، برایشان جذاب است. جوابی نداده بود که آسانسور توقف کرد و طبقه سوم پیاده شد. هنوز در آسانسور کامل بسته نشده بود که صدایشان را شنید: «همین روزا برای روز و ساعت مصاحبه هماهنگ می‌کنیم.»

برای محل مصاحبه در دفتر سرپرستی روزنامه کار و کارگر قرار گذاشتند.

قرار بود ساعت ۱۰ بیایند، دستی به سر و روی دفتر کشید. چند دسته روزنامه‌های جدید را روی میز کنار پنجره گذاشت. دور آخرین مطلبی که در روزنامه کار و کارگر منتشر کرده بود را خط کشید و روی دسته روزنامه‌ها گذاشت. اگر از مطالب آخری که نوشته بود می‌پرسیدند، روزنامه را به آن‌ها نشان می‌داد، حرفی هم نمی‌زدند بهتر.

بعد از اینکه سال‌ها برای دیگران خبر نوشته بود، تصمیم گرفته بود یک بار هم از خودش بنویسد؛ از زمان تولد و مادری که در خردسالی از دست داد تا ازدواج مجدد پدر و نامادری که پاداش محبت‌هایش را با شهادت در خانه امن خدا گرفت و ناملایماتی که نابرادری‌ها بر دلش گذاشتند.

متن زندگی‌نامه خودنوشت را روی فِلش ریخت. هنوز نمی‌دانست خبرنگارها قرار است درباره چه موضوعی با او صحبت کنند، حرف خاصی هم برای گفتن نداشت. اگر از زندگی او می‌پرسیدند، فلش را به آن‌ها می‌داد تا در جریان شرح زندگی او قرار بگیرند و اگر هم حرفی نمی‌زدند، دلیلی نداشت از روزگار رفته حرفی به میان بیاورد.

سال‌ها پشت دستگاه تلکس نشسته بود و اخبار اصفهان را برای تهران می‌فرستاد و اخبار تهران را هم دریافت می‌کرد. ماه‌های ابتدایی سال ۵۲ بود که قرار شد یک نفر را برای آموزش مخابره خبر با تلکس به تهران اعزام کنند. او از مرحوم نواب صفا، مدیر وقت خبرگزاری پارس درخواست کرد او را برای آموزش بفرستند که با این درخواست موافقت کردند و پس از یک ماه آموزش در تهران، با یک دستگاه تلکس که به او تحویل داده بودند، راهی شهرش شد و کارش را در نخستین خبرگزاری اصفهان شروع کرد.

ساعت را نگاه کرد. یک ربع به ۱۰ مانده بود، کنار پنجره ایستاد و به دوردست‌ها نگاه کرد. ماشین‌ها با سرعت حرکت می‌کردند، انگار زندگی خود او بود که با سرعت از جلو چشمانش عبور کرد. بی‌مادری، سربازی با شناسنامه دستکاری شده و شغل‌های زیادی که تجربه کرده بود.

پشت میز نشست و متن زندگی‌نامه‌اش را باز کرد. پشت قرآن قدیمی خانواده، پر بود از تاریخ تولدهایی که پدرانشان نوشته بود و او تاریخ مرگشان را هم به یاد داشت. بین تاریخ‌های نوشته شده، چشمش روی یک تاریخ ثابت شد: «تاریخ تولد نورچشمم محمود در ساعت ۳ بامداد روز چهارشنبه ۷ فروردین‌ماه سال ۱۳۱۹ هجری شمسی مطابق با ۱۷ صفر ۱۳۵۹ قمری برابر با ۲۷ مارس ۱۹۴۰ میلادی، آرزوی عمری با برکت برای این نورسیده را از خداوند متعال خواهانم. (اکبر زمانی قلعه)

تلفن زنگ خورد. می‌خواستند برای یک نشست خبری دعوت نامه بفرستند. دکمه استارت دستگاه فاکس را زد و منتظر ماند برگه از دستگاه خارج شود.

به ساعت نگاه کرد، چند دقیقه بیشتر تا ساعت ۱۰ نمانده بود. در متن زندگی نامه چشمش به حکم بازنشستگی‌اش در خبرگزاری ایرنا افتاد.

روزگار سپری شده خبرنگار سال‌خورده

***

در را که باز کرد، خبرنگار اولی را دید و چند ثانیه بعد خبرنگار دوم هم به آن‌ها ملحق شد.

کنار میز که کامپیوتر قدیمی روی آن بود، چند صندلی فلزی چیده بودند که تعارف کرد بنشینند، خودش هم کنار آن‌ها نشست. دستگاه فاکس روی میز کناری بود و چند برگه فاکس دعوت‌نامه روی میز گذاشته بود.

دکور چوبی دفتر سرپرستی روزنامه کار و کارگر پر بود از عکس‌های رنگ و رو رفته قدیمی، تقدیرنامه‌ها و یادمان‌هایی که رد خاطرات چند دهه خبرنگاری در آن پیدا بود.

بحث آلودگی هوا را پیش کشیدند. خبرنگارها گفتند هواشناسی شاخص آلودگی هوا را نارنجی اعلام کرده بود که برای گروه‌های حساس خطرناک است.

قبل از اینکه مصاحبه شروع شود، خبرنگار کم‌سن‌تر گوشی موبایلش را روی میز گذاشت، در سکوت و با حرکت چشم‌ها اجازه ضبط مصاحبه را گرفتند، مخالفتی نکرد، با اینکه دو صندلی فاصله داشتند، آن قدر آهسته صحبت می‌کرد که انگار تنها لب‌ها به هم تکان می‌خورد.

روزگار سپری شده خبرنگار سال‌خورده

وقتی پرسیدند از اول خبرنگار بوده، خاطرات دور و نزدیک جلو چشمش رژه رفت: «از سربازی که برگشتم، به همه جاهایی که قبل سربازی در آن کار می‌کردم، سر زدم تا کار پیدا کنم اما نتیجه نداشت، تا اینکه یکی از دوستان دوران مدرسه که آپاراتچی بود را دیدم و وقتی فهمید بیکارم، مرا به سینما ایران بود. چند روزی پیش او آموزش دیدم و وقتی کامل کار را یاد گرفتم، شیفت نمایش فیلم ساعت ۱۰ صبح تا چهار بعد از ظهر را به عهده من گذاشتن.»

به عشق سینما آپاراتچی سینما ایران شد و یک اتفاق هم او به دنیای مطبوعات پیوند داد: «صبح تا بعد از ظهر در سینما مشغول بودم و چون وقت آزاد زیادی داشتم، به دنبال شغل دیگری بودم. برای همین به دفتر نمایندگی روزنامه کیهان سر زدم و توزیع روزنامه بین مشترکان را به من واگذار کردن. روزنامه کیهان هر روز ساعت شش بعد از ظهر به اصفهان می‌رسید و حدود ۱۰۰ نسخه روزنامه دریافت می‌کردم و با دوچرخه به مشترکین تحویل می‌دادم و ماهی ۶۰ تومان حقوق می‌گرفتم. در سینما هم همین قدر حقوق می‌دادن.»

خبرنگار بزرگ‌تر که تندتند می‌نوشت، موبایلش را چک کرد که مطمئن شود صدا ضبط می‌شود: «یک روز که به سینما سر زدم، متوجه شدم برای بازسازی تعطیل کردن، به فاصله کوتاه هم روزنامه کار مرا به فرد دیگری داد، وقتی بیکار شدم تصمیم گرفتم به تهران بروم و کاری برای خودم دست و پا کنم، چند کار موقت هم پیدا کردم اما هیچ‌کدوم دوامی نداشت.»

با اینکه در دهه هشتم زندگی است، اما همه اتفاقات را با جزئیات کامل و تاریخ دقیق در ذهن دارد: «بهمن سال ۱۳۴۲ پدرم در سفری که به تهران داشت، به من اطلاع داد وزارت پست و تلگراف آگهی استخدام منتشر کرده، منم درخواست استخدام دادم که نفر اول رزرو شدم و اگر مدارک نفرات پذیرفته کامل نبود، مرا استخدام می‌کردن که این اتفاق رخ نداد. یک ماه بعد همون امتحان را در اصفهان دادم و باز هم نفر اول رزرو شدم.»

این بار رزرو شدن سرنوشت دیگری برای او رقم زد: «۱۴ اسفند سال ۱۳۴۲ نامه‌ای از اداره پست و تلگراف به دستم رسید که در آن نوشته بود: چون نفر اول رزرو قبول شدگان بودید به درخواست اداره دیگری به آن معرفی شدید و اینگونه شد که من به اداره کل انتشارات و تبلیغات استان اصفهان معرفی شدم که بعدها به اداره کل اطلاعات و رادیو تغییر نام پیدا کرد و حالا به نام اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی شناخته میشه.»

خبرنگار بزرگ‌تر درخواست کرد پشت میز کنار دکور بنشیند. گفتند می‌خواهند چند عکس از این زاویه بگیرند. پشت میز که نشست، خبرنگارها خندیدند و گفتند از این عکس‌های نمایشی که در حال روزنامه خواندن هم هستید، بگیریم. از روی دسته روزنامه‌ها یک نسخه از روزنامه کار و کارگر را باز کرد و جلوی صورتش گرفت. عکسشان را که گرفتند، از روی دسته روزنامه‌های روی میز یک روزنامه را نشان داد. خبر آخرین برنامه‌ای بود که در صفحه استان‌های روزنامه منتشر کرده بود و با ماژیک زرد روی تیتر آن خط کشیده بود. خبرنگارها روی دسته روزنامه‌ها دولا شدند، خط اول مطلب چاپ شده، نوشته بود: اصفهان- زمانی – خبرنگار کار و کارگر.

چند عکس که گرفتند، سر میز قبلی برگشت و از خبرنگارها خواست صفحه کامپیوتر را نگاه کنند: «بعد از اینکه مدارکم را برای اداره کل انتشارات و تبلیغات استان اصفهان بردم، چند وقتی خبری از آن‌ها نشد تا اینکه یک روز پستچی زنگ در خانه را زد و نامه‌ای تحویل داد که حکم استخدامی من بود:

روزگار سپری شده خبرنگار سال‌خورده

«از سال ۱۳۴۳ تا سال ۱۳۴۵ در تلفنخانه کار می‌کردم و بعد از ظهرها که کارم کمتر بود، به طبقه بالای اداره که محل پخش برنامه‌های رادیو بود می‌رفتم و کنار درست اپراتورها کار را یاد گرفتم و بعدها هفته‌ای سه روز در پخش رادیو برایم کشیک گذاشتن، اما وقتی تلکس را آموزش دیدم، در خبرگزاری پارس به مخابره خبر مشغول شدم.»

گذارش یک دوره هم به هفته نامه‌های آن زمان اصفهان که تیراژ بالا و مخاطب زیادی داشت، افتاد: «بعد از ظهرها که وقت آزاد داشتم، در هفته نامه راه نجات به‌عنوان مصحف و غلط‌گیر کار می‌کردم و ماهی ۱۰۰ تومان حقوق می‌گرفتم. در مواقعی هم که وقتم آزاد بود، همراه خبرنگاران به مراسم‌ها می‌رفتم و تنظیم خبر را یاد گرفتم.»

با صدای یک ترمز سنگین هر سه سرشان را به سمت پنجره برگردانند. خبرنگار بزرگ‌تر با حرکت سر به خبرنگار کوچک‌تر اشاره کرد و هم‌زمان به ساعت موبایلشان نگاه کردند.

از ماندگارترین خاطره دوران خبری‌اش پرسیدند. چند ثانیه‌ای به دورترها نگاه کرد: «بهترین فعالیت کاری من در دوران دفاع مقدس بودم، چندین بار به مناطق جنگی اعزام شدم که دو بار آن برای خدمت در ستاد تبلیغات جنگ در منطقه عین‌خوش بود که در قرارگاه با تلکس خبرها را به تهران مخابره می‌کردم.»

به خبرنگارها گفت در متنی که برای زندگی نامه‌اش نوشته، از کودکی تا امروزش را به طور کامل شرح داده است. خبرنگارها درخواست کردند متن را در اختیارشان بگذارد. با لبخندی که گوشه سمت چپ لبش نشست، فلش را تحویلشان داد. قرار شد متن را کپی کنند و فلش امانتی را برگردانند: «دوران دفاع مقدس که پایان یافت و جنگ تموم شد و مسئولان شروع به بازسازی کردند؛ منم در این بازسازی‌ها با تهیه خبر همراه مردم و مسئولان بودم تا اینکه در تاریخ ۰۱/‏۰۸/‏۱۳۷۳‬ با حقوق ۱۵ هزار تومان به افتخار بازنشستگی نائل شدم تا نتیجه زحمات ۳۰ سال خدمت صادقانه را ببینم.»

خبرنگار بزرگ‌تر که پرسید دوره حضورتان در خانه مطبوعات مربوط به قبل بازنشستگی است یا بعد از آن، چشمش روی عکس‌های قدیمی دکور چوبی خیره ماند، انگار خاطرات روزهای قدیم برایش زنده شد، زمانی که تنها چند خبرنگار در برنامه‌های خبری اصفهان شرکت می‌کردند و او بازمانده این جمع بود که تجربه همراهی با چند نسل بعد را هم داشت: «بعد از اینکه از سفر سوریه که پاداش بازنشستگی بود، برگشتم، یک روز هم خانه نموندم و با تشکیل خانه مطبوعات و خبرنگاران در دبیرخانه آن مشغول بودم. ده سال شبانه‌روز با ماشین خودم برای رفاه همکاران مطبوعاتی کار می‌کردم اما بعدها با خط و خط بازی‌هایی که شد، جدا شدم.»

طبقه سوم مجتمع مطبوعاتی، دفتر سرپرستی روزنامه کار و کارگر آخرین مقصد زندگی کاری پر پیچ و خم محمود زمانی قلعه در ۸۴ سالگی است و چهره او با لبخند دائمی گوشه لبش، تصویر پرتکرار نشست‌ها و برنامه‌های خبری اصفهان در دهه‌های گذشته است.

صدای اذان از بلندگوهای مجتمع مطبوعاتی به گوش می‌رسید، خبرنگارها به یکدیگر نگاهی کردند و از جا بلند شدند. تا در خروجی بدرقه‌شان کرد: «آخرش حرفای من به دردتون خورد؟»

خبرنگارها گفتند شرح زندگی‌اش مثل یک فیلم سینمایی بوده و اصلاً متوجه دو ساعتی که گذشته نشده‌اند. قبل از خداحافظی پرسیدند، تیتر مصاحبه را «روزگار سپری شده خبرنگار سالخورده» بگذاریم، ایرادی ندارد؟ عمیق نگاهشان کرد و لب‌هایش تکانی خورد، اما حرفی نزد. خداحافظی که کردند و چند قدم که دورتر شدند، خبرنگار بزرگ‌تر با صدای بلند پرسید: این کتاب محمود دولت‌آبادی را خوانده‌اید؟!

مصاحبه از: مهری مصور