پردیسان آنلاین؛ حنان سالمی: صبح زود آماده شدم و از هتل تا حرم را پیاده رفتم. قدیمیها همیشه میگفتند «زیارت آداب دارد. سرِ افتاده. لباس معطر. ادب کلام. و یک خورده مشقت راه» که البته پیشرفت تکنولوژی و هجوم طیارهها این قلم آخر را از ما گرفت و به خیال خاممان، دو قدمِ هتل تا حرم را پیاده رفتن یعنی تجربهی مشقت راه!
به حرم که رسیدم دست خودم نبود، دلم میخواست هی گم شوم! از بست خیابان نواب صفوی تا صحن کوثر، از صحن پیامبر اعظم و آزادی تا صحن انقلاب. اصلا اینجا آدم جوری بود که فقط دلش میخواست دور خودش بچرخد و گُم شود و تازه بعد از کلی از این صحن به آن صحن دویدن، یکهو برسد به صحن انقلاب. به گنبد طلا و تمام وجودش سلام شود.
نشستم روی قالی و به گنبد خیره شدم. همه جا عطر عود میداد. زیارتنامه توی دستم و آخرهای سلام بود که تلفن زنگ خورد. خانم یحیایی پشت خط بود: «خداقوت، زیارت قبول خانم سالمی؛ صحن پیامبر اعظم منتظرتون هستن.»
صحن پیامبر اعظم
قدمها را دو تا یکی دویدم. میدانستم آنقدر سرش شلوغ است که نباید وقتش را با سلانه راه رفتنم بگیرم. روبهروی دفتر ارتباطات ۱۳۸ منتظرم ایستاده بود و تلفنی صحبت میکرد. سلام دادم، سر تکان داد و دستهایم را به آغوش کشید. چند دقیقهای سرپا منتظر ماندم. اما زنگ تلفنش آرام و قرار نداشت. چشمهایش به من بود و گوشهایش به آن بندهی خدای پشت تلفن که یکریز و یکنفس حرف میزد. برایش دست تکان دادم و گفتم «میرم تا برای کفشامون کیسه بیارم.»
نیم ساعتی تا اذان ظهر مانده بود و داشتند قالیهای سرخ را روی مرمرهای سفید صحن میچیدند و من چقدر این قدم زدنِ بدون کفش روی مرمرها را تا رسیدن به قالی، دوست داشتم. گفت: «نکن دختر، سرما میوفته به جونت» اما من برای خودم هز میبردم و عین خیالم نبود.
کاشکی
روی قالی و کنار ستون سه نشستیم. آفتاب میپاشید توی شیشههای عینکش و ذره ذره تیره میشدند. زل زدم به چشمهایش. میخواستم قبل از دودی شدن شیشهها تمام قصه را از چشمهایش بخوانم. صدایش اما میخندید و گرم و صمیمی بود: «سی سال تمام رفتم و اومدم و هر بار که نگاهم به خادمها میافتاد با خودم و خدای خودم میگفتم کاشکی میشد که منم یکی از این خادمها باشم. تا حالا دقت کردی؟ خیلی اوقات دلت پی کاریه اما به هر دری میزنی نمیشه؟ منم نشد که نشد تا شیش سال پیش. با شوهرم دلو زدیم به دریا و رفتیم دفتر نمایندگی آستان در استان البرز و گفتیم که میخوایم خادمیار بشیم.
من اون موقع در حال گذروندن دورههای تخصصی رادیوی دانشکدهی خبر بودم و قبلترش شیش سال تمام دورههای فن بیان، دوبله و اجرا رو گذرونده بودم اما نمیدونستم روزی که قراره برم دفتر نمایندگی آستان، این مدارک به کارم میاد. انگار این همه معطلی و نشدن برای این بود که دست پُر جایی باشم که واقعا به خدمتم نیازه و پنجم شهریور شیش سال پیش بود که بالاخره تونستم افتخار خادمیاری زائران آقا امام رضا (ع) رو بعد از گزینشهای مختلف و متعدد بگیرم.»
خادم
_از اولین روز خادمیتون میگین؟
پلکهایش را روی هم انداخت و بیشتر با چادر رو گرفت: «صبح بود که لباس خدمتمو به تن کردم. تو نگو لباس، بگو حریر بهشت. روحم از شدت شادی داشت از تنم جدا میشد. توی آسایشگاه غرق در لذت بودم که گفتن اولین جایی که باید برم باب الرضاست. چَشمی گفتم و سریع بیرون دویدم تا خودم رو به صحن جامع رضوی برسونم، همین صحنی که الآن من و تو نشستیم و اسمش به پیامبر اعظم تغییر کرده.
وقتی به صحن رسیدم دقیقا هشت صبح بود. خادمها در تلاطم. زائران در رفتوآمد. خادمی راهنمایی میداد. زائری دعا میخوند. بچهای دنبال مادرش میدوید. پیرزنی آب میخورد. خیلی شلوغ و همه چیز در حال جنبوجوش بود که یکهو صدای صلوات خاصه امام رضا (ع) پخش شد. هنوز ابتدای صلوات بود که همه سر جاشون خشکشون زد. خیلی تعجب کردم. با خودم گفتم «خدایا، چی شد یهویی؟ چرا همه ایستادن و تکون نمیخورن؟» باور کن انگار که صحرای محشر شده باشه. این همه حرکت و صدا جاشو به سکون داد. نمیدونستم ماجرا چیه. خودمم سر جام خشکم زده بود تا اینکه دیدم خادمها جلو افتادن و مردم پشت به اونها و همگی رو به حرم آقا ایستادن و شروع به همخونی صلوات خاصه کردن. از اون موقع متوجه شدم که هر هشت صبح و هشت شب که صلوات خاصه تو حرم پخش میشه، مردم و خدام هر کجای حرم که باشن، رو به امام میایستن و سلام میدن. میبینی چه قانون شیرین و قشنگیه؟»
زائر
زن میانسالی که به سختی نفس میکشید به شانهام تکیه زد و گوشهایش را تیز کرد. همه با تعجب به مصاحبه کردنم زل زده بودند. حتی چند دختر جوان دورمان نشستند و به جواب و سوالهایم گوش میدادند. شیشههای عینک خانم یحیایی به خاطر نوری که مستقیم تویشان میپاشید کاملا دودی شده بود. آخرین تلفن را جواب داد و عذر خواست. کم کم داشتم از جمعیتی که توی کارم سرک میکشید معذب میشدم اما او فقط لبخند میزد و اهلاً و سهلاً میگفت.
کتابم را ورق زدم و حواسم را از جمعیت پرت کردم. آنها هم که دیدند خبری نیست راهشان را کج کردند و رفتند. همانطور نشسته، خودم را به خانم یحیایی نزدیک کردم: «شما چطور میتونی اینقدر با همه خوب باشی؟ خصوصا با زائرایی که از کشورای مختلف اومدن. اونا که حرف شما خادما رو متوجه نمیشن آخه»
اشکهایش را از پشت آن شیشههای دودی نمیشد دید اما وقتی که مثل مروارید روی گونههایش لغزیدند دانستم که سوال خوبی پرسیدهام. چادرش را محکم گرفت و لبها و چانهاش شروع به لرزیدن کرد: «مگه فرقی هم داره؟ این عزیزان میهمان آقا علی بن موسی الرضان. از بنگلادش، انگلیس. لبنان. عراق. کویت. آلمان. تهران. بوشهر و حتی عین خودت خوزستان. به نظرت یه خادم میتونه به این همه زبون مسلط باشه تا خوشآمد بگه؟ خب معلومه که نه. زبون ما دله، چشمه. احساس خوشآمدگویی از دل ما میجوشه و تو چشم و لبخند ما خلاصه میشه. اونوقت وقتی زائر عراقی از کنارمون میگذره اون میگه «یا رضا(ع)» ما میگیم «یا حسین (ع)».
ما آغوش باز میکنیم برای زائر و اون شونهی ما رو بوسه میزنه، سر ما رو بوسه میزنه. ما خاک پاشون میشیم و اون لحظه فقط شُکره که بر زبونمون جاری میشه. تو این عاشقی که زبون انگلیسی و فارسی و عربی به کار آدم نمیاد. زبونِ عشق، اشکه و لبخند. ما با همین کارِمونو راه میندازیم.»
کارگر
زن میانسال که کم کم از تعریفهایش متوجه شدیم از یزد آمده و سرطان حنجره دارد خودش را به من نزدیکتر کرده بود و غرق در حرفهایمان شده بود. شانهام را پایینتر آوردم تا تکیهگاهش شود. نفسهایش سنگین بود. درد میکشید. خانم یحیایی کمی دورش چرخید و قربان صدقهاش رفت. میخواست آرامَش کند. زن با صدایی که بم شده بود و به سختی بالا میآمد میخواست تشکر کند اما خانم یحیایی فقط اشاره میداد که «از هوای کوی یار نَفَس بگیر» و او با تمام وجودش نفس کشید.
ضبط صدا را دوباره فعال کردم و به طرف خانم یحیایی برگشتم: «خاطرهای داشتین که خیلی براتون شیرین بوده باشه؟»
خانم یحیایی عمیق خندید و سر تکان داد: «بله اتفاقا قصهی چند روز پیشه. یه آقای عکاس همینجور توی حرم دنبال دفتر رسانه میگشته. اتاق پشت اتاق. نمیدونسته که درِ کدوم اتاقو باید بزنه تا اینکه ناخودآگاه پاهاش اونو میرسونه به درِ دفتر رسانه. اما عجیبی کار کجاست؟ اینکه اون در به در دنبال دفتر رسانهی حرم میگرده اما حتی کاغذی که روش نوشته شده «دفتر رسانه» رو اون لحظه نمیبینه و خیلی اتفاقی اون در رو میزنه.
اون روز همکارم آقای فرخزاده اونجا بودن. آقای عکاس میگه «ما کاروان کارگرهای دکلهای ملی حفاری هستیم. این بندههای خدا اولین باره میان زیارت. خواستم محبت کنید و یه خادم آقا و خانم رو معرفی کنید تا تو برنامشون باشن» همکارم گفتن «شما همونجایی که باید، اومدی. درخدمت زائرای آقاییم»، آقای فرخزاده بلافاصله با من تماس میگیرن که «خانم یحیایی شما کجایی؟» گفتم که «من توی صحن دارم گزارش رادیویی میگیرم» ایشون پرسیدن «برای امشب وقت داری؟» گفتم «کجا؟» گفتن «میخوایم بریم پیشواز یه کاروانی که اولین باره میان زیارت» اون موقع دیگه به برنامههام فکر نکردم، گفتم «وقت هم نداشته باشم، میزارم» گفتن «خانم یحیایی، وقت استراحتتونه» گفتم «ما استراحت نداریم.»
مردهای دکل
خانم یحیایی سرش را پایین انداخت و بغض کرد: «اون لحظهایی که ما وارد هتل شدیم. هیچ تصویر ذهنی از این زائران نداشتیم اما وقتی این کارگران ملی حفاری و خونوادههاشونو دیدم و پای صحبت خانمهاشون نشستم خیلی از ناشناخته بودنشون دلم شکست. حفار مردها چهارده روزِ مستمر پای دکلهان و وقتی که نیستن تمام بار زندگی روی دوش خانمهاشونه. اون شب که با من دردودل میکردن احساس کردم خودشون سبک شدن اما من خیلی سنگین شدم، پر از اشک. که چقدر این مردها از جون و دل پای دکلها مایه میزارن و تو گرما و سرما خدمتت میکنن اما ناشناختهان. من بعد از گفتوگو با خانمهای حفارمرد به وجود همچین زنهای صبور و مقاومی توی سرزمینم افتخار کردم.
بچههاشون هم کوچیک بودن. سه ساله. پنج ساله. یا خیلی بزرگ باشن، ده ساله. ما میگفتیم چشماتونو ببندید و بعد پیکسلهای خادمی آقا رو با عکسای حرم روی سینههاشون میزاشتیم. وقتی که چشماشونو باز میکردن و میگفتیم شما خادم امام رضا (ع) شدید، شاید باورتون نشه اما چهرههاشون از شادی میدرخشید. خیلی خوشحال میشدن که میدیدن از این سن کم میتونن خادم الرضا باشن. پدر و مادرها هم فقط گریه میکردن. پسربچهی سه ساله وقتی پیکسلو روی سینهاش دید فقط گریه میکرد. میگفت «من میخوام خادم بشم.»
_یعنی این بچهها فقط چهارده روز از ماه پدراشونو میبینن؟ وقتی شما و آقای فرخزاده رو با لباس خادمی توی هتل دیدن چه حسی داشتن؟
_بله، هم خانمها و هم بچهها شرایط سختی رو بدون پدر تجربه میکنن. مریض میشن پدر نیست. اتفاقی تو خونه میوفته پدر نیست. یکی از مادرا میگفت چهارده روزی که همسرش نیست پسرشون تمام دیوارای خونه رو با نوشتن «بابا دوست دارم» پر میکنه. اون شب هم ما شکلات تبرکی حرم همراهمون آورده بودیم. شاید هدیه خیلی کوچیکی باشه اما بچهها طوری ازش لذت بردن که خودمون هم به وجد اومدیم. میگفتن «این شکلاتا رو امام رضا (ع) برامون فرستاده» و حتی بعضیاشون دلشون نیومد استفادهاش کنن.
پرچم
خونوادهها دلبستهی ما شده بودن. من اونها رو تک به تک نمیشناختم اما وقتی توی حرم میدیدنم به سمتم میدویدن. یه روز گفتن «خانم یحیایی ما پرچم آقا امام رضا (ع) رو میخوایم.» اما این پرچم رو خیلیها خواستن و نشد. کی میتونه هر وقت اراده کنه پرچم رو براش بیارن تا زیارت کنه؟ نمیدونستم چی باید بهشون بگم. نمیخواستم ناامیدشون کنم اما واقعا امیدی هم نبود. چقدر آدمها که اومدن و نشد پرچم رو براشون پایین آورد.
نگاهشون کردم. چهرهها خسته. چشمها اشکآلود و حنجرهها بغض. گفتم شما میهمان علی بن موسی الرضایید. اگر بخواد پرچمش براتون آورده میشه، اگرم نخواد کاری از دست ما برنمیاد. همهشون برگشتن سمت گنبد. پرچم آقا توی آسمون میدرخشید. استغاثه کردن. التماس. بالاخره نامه نوشته شد. آقای فرخزاده تماس گرفتن که «نامه رو به دفتر تحویل دادن و باید منتظر نتیجه باشیم.»
دل توی دلم نبود. بارون میومد. گفتم «میرم صحن کوثر تا از نزدیک ببینم نتیجهی نامه چی میشه»، خونوادهها چشم به راه بودن. کارگرهای ملی حفاری چشم به راه بودن. بچههاشون چشم به راه بودن. دنیا برام قدر یه سر سوزن شد. بین خودم و آقا علی بن موسی الرضا شروع به دردودل کردم که «آقا جان. روسیاهیم روسیاهترمون نکن. میخوام نباشم اگه قراره بی خبرِ خوشِ پرچمت پیش اون کارگرهای زحمتکش دکل و خونوادههاشون برگردم.»
خیس خیس شده بودم. گفتن «تلفنی نتیجه رو میگیم» اما نتونستم منتظر بمونم؛ گفتم «طاقت نمیارم تا تماس شما؛ من جواب ناممو میخوام»، از صحن کوثر گفتن برو صحن آزادی. مسئول صحن آزادی جلوی چشمم نامه رو برای مسئول اصلی فرستاد و من همونطور بیقرار دنبال رد نامه میدویدم. میخواستم اولین نفری باشم که این بشارت رو میگیره. تا اینکه بالاخره جوابش اومد: «فردا شب»
نگاه حضرت
_یعنی نامه رو قبول کردن؟
هقهق خانم یحیایی بلندتر شد: «خودمم باورم نمیشد خانم سالمی. این حفارمردها خیلی عزیز و نظرکردهی امام رضا (ع) بودن که اینطور پرچمشو براشون پایین آورد. شروع به تماس گرفتن کردم. همه باید برای فردا شب، دارالهدایه جمع میشدن. خبرو که بهشون دادم باورشون نمیشد. بعد از اذان مغرب بود که این گروه زحمتکش، زن و جوون و پیر و بچه وارد دارالهدایه شدن. غلغله شد. همه با هم وارد شدن. بهترین مداح حرم دعوت شد. پرچم رو دو تا از دربانان آوردن. فکرشو نمیکردم کنار پرچم قرار بگیرم. قلبم داشت از جا کنده میشد. با خودم میگفتم ببین علی بن موسی الرضا چطور هوای این کاروانو داره. اونا مرد میدونای سختن. امام که دست رد به سینهشون نمیزنه.»
صدای اذان ظهر توی حرم پیچید. نفسهای زن میانسال یزدی به شماره افتاده بود و صورتش از شنیدن قصهی پرچم کارگرهای ملی حفاری از اشک خیس شده بود. خانم یحیایی کنارش نشست و شکلات تبرکی آقا را با گریه توی مشتش گذاشت. زن خودش را توی بغل خانم یحیایی رها کرد: «همهاش دنبال یه نشونه بودم که مطمئن شم امام رضا هوامو داره یا نه؛ تا اینکه دیشب با ناامیدی به شوهرم گفتم «برگردیم، امام رضا صدامو نمیشنوه» اما انگار خدا خواست و امروز اتفاقی صحبت شما رو با این خانم جوون شنیدم. امام رضا (ع) صدای همهی ما رو میشنوه و جوابمونو میده، نه؟ مثل کارگرهای دکل ملی حفاری که دلشون تبرک از پرچم آقا رو خواست؟» خانم یحیایی با بغض دستش را فشار داد: «امام رضا (ع) هیچ سلامی رو بیجواب نمیزاره؛ این ماییم که صدای مبارکشونو نمیشنویم خانم جان؛ این ماییم که گوشهای دلمون سنگینه.»
انتهای پیام/ی