به گزارش پردیسان آنلاین از زنجان، ساعت ۱۰ و ۱۵ دقیقه است، هرقدر تلاش کردم دیر رسیدم، اینجا همه چیز بوی شهدا را دارد، یادآور ۱۲ روز ایستادگی و فداکاری، غم سنگینی همه فضا را پر کرده است، مادر نیمنگاهی به عکسش میاندازد و عاشقانه از روزهایی میگوید که به دنبال بساط ازدواجش بود.
با تمام وجودش از روزهایی میگوید که هنوز جنگی در کار نبود و با هزار امید و آرزو، مقدمات ازدواج حمیدرضا را فراهم میکرد، همه چیز را مو به مو تعریف میکند، لحظه به لحظه و این حاضران سالن هستند که لحظه به لحظه با مادر همراهی میکنند و اشک میریزند، روایت ازدواجی که همانجا ناتمام میماند…
حرف از ازدواج که میشود، انگار داغ دل خواهر شهید غفاری تازه میشود و با اشک داستان شهادتش را بازگو میکند، آخرین باری که قرار بود با محمد دورهم باشیم، تولد خواهرزادههایم بود، به خاطر محمد، زمان تولد را عوض کردیم، چرا که به مسجد رفته بود تا خانه خدا را برای ماه محرم آماده کند.
زمانی که فهمید جنگ شده با همان لباسهای خاکی رفت، جمعه بود که رفت و دیگر او را ندیدیم، یک شب در همان بحبوحه جنگ زنگ زده بود و به مامانم گفته بود، اسرائیل تا ۱۰ روز دیگر نابود میشود، قرآنم را برایم بیاورید، میخواهم آن را ختم کنم.
محمد در طول جنگ مرخصی نیامده بود تا همکارش که متأهل بود، به مرخصی برود؛ نمیدانست که مادر و خواهرانش منتظر او هستند، این را میگوید و گریه امانش نمیدهد و روایت ناتمام میماند….
زندگی در مرز فداکاری
گریه امانش نمیدهد صحبت کند، همسر شهید قاسمی را میگویم، آنقدر با سوز دل از شهید تعریف میکند که میتوانم صدای هق هق همه حاضران را به راحتی بشنوم.
حالا دیگر همه سالن یک صدا برای شهیدی گریه میکنند که در آخرین حضورش دختران کوچکش را ندید و رفت… و انتظاری که هیچ وقت به پایان نمیرسد و دیداری که ناتمام ماند…
شهیدی که علاقه زیادی به رهبر انقلاب داشتند و به گفته همسرش به دخترانش یاد داده بود که اول بگویند آقا بعد بگویند بابا!
«بابا»، «بابا» صدای کودکانهاش کل سالن را پر کرده است، داغ دلمان را دوباره تازه صدای این پسر بچه، کودک خردسال شهید رسولی را میگویم، تازه زبان باز کرده، تازگیها یاد گرفته بگوید بابا، عکس پدرش را که در سالن میبیند ناخودآگاه میگوید؛ «بابا»؛ «بابا».
پسر بچه بیقرار پدری است که تازه یاد گرفته بود او را صدا بزند و پدری که رفت و حسرت بابا صدا زدن بر دلش ماند…
تازه عروسی که حجله عشق را در آغوش کشید
هنوز اشک چشمهایمان خشک نشده است که تازه عروس شهید «حمید مهری» میکروفن را به دست میگیرد و از عاشقانههایش میگوید، از خانه مشترکی که با هزار امید و آرزو خریدند به امید خاطرههای خوب، از خانهای که نیمه تمام ماند… از مراسم عروسی که هیچ وقت برگزار نشد…
تازه عروس آنقدر با عشق از شهید صحبت میکند که همه در صندلیهای خود میخکوب شدهاند و سکوت همه جا را فرا گرفته است، داستان ناتمام این شهید آخرین پیامکی است که به همسر خود فرستاده؛ «سلام صبح بخیر خیلی دوست دارما….»
داستان شهادت شهید امیرخانی از همین صبح شروع میشود؛ زمانی که آخرین سفر مشهد نیمه تمام باقی میماند و دلاور با خانوادهاش برمیگردد.
دلاوری که گفته بود برایش مشکی نپوشند و عزاداری نکنند، حالا دیگر تنها یادگاری او برای همسر و فرزندانش همان سربند یا رقیه است که روز رفتن به سر بست….
حالا مادر مانده و بیتابیهای دختر بچهای که موقع رفتن پشت سر پدرش آب ریخت، به امید آنکه پدر برگردد؛ ریحانه هنوز هم منتظر برگشت پدر شهیدش است….
انتظار ریحانه از جنس کودکان خردسال شهید فروغیراد است که حالا با پیراهنهای مشکی دور مادر حلقه زدهاند، مادری که دیگر هم پدر است و هم مادر؛ زنی قوی از نسل زینب (س)؛ آنقدر با صلابت از شهید میگوید که دوست داریم ساعتها برایمان صحبت کند.
اینقدر قدرت و صلابت عادی نیست؛ این شیر زن از آرمانهایش صحبت میکند و امید به پیروزی جهانی، روزی که مهدی موعود (عج) ظهور خواهد کرد و از پیروزی جهانی میگوید که هنوز ناتمام مانده است.
حالا دیگر همه یکی هستیم، یکی همسرش در مأموریت بود، یکی دیگر مشغول آمادهسازی بساط عروسی و عقد و … اصلاً چه فرقی نمیکند؛ چه کسی کجا و در آستانه چه فصلی از زندگیاش بود.
فصل مشترک همه ما این بود که در آن روز نحس دشمن حمله کرد، حالا دیگر همه ما به فکر این بودیم که باید از کشور دفاع کنیم، مسافر رفته برگشت؛ عقد کرده عروسی را عقب انداخت، پدر خانواده همسر و فرزند کوچکش را تنها گذاشت تا برود و از کشور دفاع کند؛ همهشان رفتند…