دست‌نوشته‌ای که به وصیت بدل شد

در سکوت روزهای منتهی به شهادت، تنها یک عبارت ساده روی تخته‌اش جا مانده بود؛ نجواهایی بی‌صدا، اما پرطنین که حقیقت درونی یک مدافع وطن را برملا می‌کرد؛ او رفت بی‌آنکه فریاد بزند، اما یادش فریادِ بلند ایمان و اخلاص باقی‌ ماند.

به گزارش پردیسان آنلاین از اصفهان، صبح کاشان آرام بود، مثل همیشه بوی گلاب در کوچه‌ها می‌پیچید و آفتاب روی دیوارهای آجری می‌رقصید، اما دلِ شهر بی‌خبر از طوفانی بود که قرار بود دل‌ها را بلرزاند.

در دل همین صبح‌ها، جوانی ایستاده بود با نگاهی مطمئن، با قلبی بزرگ‌تر از قامتش. عباس آلویی پسر همین خاک بود؛ ساده‌پوش، کم‌حرف، اما بزرگ در باور.

چند روز پیش از آن واقعه تلخ، روی تخته اتاق محل خدمتش نوشت: «خدایا ما رو هم تو جمع خوبانت بنویس، ما عاصی هستیم اما یاغی نیستیم.»

این جمله مثل رمز بود، رمز عبور دلش به آسمان و همان شد که سرنوشت رقم زد؛ وقتی دشمن سکوت کاشان را شکست، عباس آنجا بود درست مثل دُری که در دل خاک پنهان بود و حالا خودش به نشانه‌ای از ایمان، ایستادگی و دل‌بستگی به خدا تبدیل شده است.

دست‌نوشته‌ای که به وصیت بدل شد

در لحظه حمله، او در کنار هم‌رزمانش ایستاده بود؛ صدای انفجار، گرد و خاک و فریادها، اما عباس نترسید و تا آخرین نفس جنگید، در همان لحظه‌هایی که مرگ به او نزدیک می‌شد، لبخند رضایت بر لب داشت، لبخندی که نشان از رسیدن به آرزوی دیرینه‌اش بود؛ شهادت.

عاطفه اربابی همسر شهید عباس آلویی می‌گوید: همسرم چند روز از قبل حادثه به خانه آمد و گفت آماده بشین شما رو ببرم زیارت کربلا، گفتم الان هوا گرمه صبر کن خنک که شد بریم؛ در جوابم گفت اگر الان نریم هیچ وقت دیگه نمی‌تونم ببرمتون و این شد که ما را به کربلا برد و پس از برگشت مرتب می‌گفت از اینکه موفق شدم یک بار دیگر ببرمتون زیارت آقا و اربابم خیلی خوشحالم.

همسر شهید در حالی که لباس همسر شهیدش را بو می‌کند ادامه می‌دهد: این لباس رو دو روز پیش آخرین باری که خانه بود تن کرد، هنوز بوی عطر تنش را می‌دهد.

عباس آلویی از جنس خاک کاشان بود؛ از جنس عطر گلاب و صدای اذان؛ از آن مردانی که رفتنش سکوت نبود، یک فریاد بی‌صدا و یک مرثیه بود برای کسانی که نمی‌دانستند دل یک پدر چقدر بزرگ هست.

زمانی که پیکرش بازگشت، همه اشک ریختند، اما بنت‌الهدی پنج ساله با آن چشم‌های شفاف کودکانه تنها ایستاده بود و نگاه می‌کرد.

عباس همیشه می‌گفت دخترها لطافت خدا روی زمین هستند، وقتی دخترش به دنیا آمد، انگار یک گل محمدی در دلش جوانه زد، اسمش را با لبخند صدا می‌زد و هر بار که نگاهش می‌کرد، انگار دنیا برایش آرام‌تر می‌شد.

آن روز وقتی صدای انفجار سکوت کاشان را درید، عباس دیگر برنگشت. پیکرش که رسید، دختر کوچولویش با چشم‌هایی پر اشک، کنار تابوت ایستاده بود. دستان کوچکش را گذاشته بود روی سینه پدر، انگار می‌خواست بگوید: «بابا، هنوزم می‌تونی بغلم کنی؟»

مادر شهید این اسوه مهر و مهربانی لبخند زیبایی بر لب داشت، گویا اصلاً عزیزی را از دست نداده بود و باور داشت فرزندش به آرزویش رسیده است “پسرم بسیار خوش اخلاق و صبور بود همیشه از من می‌خواست تا برایش آرزوی شهادت کنم”

دست‌نوشته‌ای که به وصیت بدل شد

مادر می‌گوید: اسرائیل غاصب بداند با شهادت عزیزان ما عمر خود را کوتاه‌تر کرده است و روزهای پایانی خود را می‌گذراند.

سحرگاه ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ رژیم صهیونیستی با حمله‌ای ناجوانمردانه، یکی از مقرهای ایست و کنترل سپاه را هدف قرار داد؛ در این حادثه، سه پاسدار غیور به شهادت رسیدند که یکی از آن‌ها شهید عباس آلویی بود.

لینک کوتاه خبر:

pardysanonline.ir/?p=327083

Leave your thought here

آخرین اخبار

تصویر روز: