به گزارش پردیسان آنلاین، اربعین حسینی، فقط یک مناسبت مذهبی نیست، بلکه جریان عظیم انسانی است که دلها را از سراسر جهان به سوی کربلا میکشاند، میلیونها زائر، با پای پیاده از شهرها و کشورهای مختلف راهی میشوند تا به وعدهگاه عشق برسند و این پیادهروی، تمرینی برای صبر، برای همدلی، برای عبور از خودخواهی و رسیدن به جمع است.
در این مسیر، موکبها مانند ایستگاههایی از جنس مهر است و مردان و زنان، پیر و جوان با دستهای خسته و دلهای روشن، به زائران خدمت میکنند و همه چیز رنگ عشق دارد، اما در میان این خادمان، گروهی هستند که خدمتشان نه فقط جسم، بلکه جان را آرام میکند و پزشکان، با علم و عشق، با گوشی پزشکی و نگاه مادرانه، در دل خاک و گرما، مرهم درد زوار میشوند.
روز پزشک، در تقویم رسمی، شاید یک روز باشد، اما در مسیر اربعین، هر لحظه جاری میشود و هر ویزیت، هر فشار خون، هر قرص تببر، هر دمنوش گیاهی، به عبادت بدل میشود؛ پزشکی که در مسیر اربعین خدمت میکند، نه فقط درمانگر، بلکه همراه زائر است، او درد را میفهمد، خستگی را میبیند و با لبخند، صبر و ایثار، کاری میکند که زائر بتواند قدمهای دیگر را نیز بردارد.
در ادامه، خواننده روایتی هستیم که داستان یکی از همین پزشکان است؛ زنی که هم مادر است، هم خادم و هم طبیب که با پنج فرزند و با کولهای پر از مهر، راهی شد تا در مسیر عشق، هم زیارت کند و هم یاریرسان زوار باشد و در واژگان این روایت، یک چیز روشن است و آن هم نوری است که از کربلا میآید و در دل خادمانش میتابد.
روایت سفری با ترکیبی از خدمت، مادر بودن و زیارت
زهرا موحدی نیا، مادری که به عشق امام حسین (ع)، با همسر و پنج فرزند خود راهی مشایه اربعین شد تا علاوه بر مادر بودن، در نقش پزشک یاریرسان زائران اباعبدالله (ع) باشد، این طبیب، راوی عشق در مسیری میشود که هر لحظه از آن در دل ماندگار است و اینگونه به خبرنگار پردیسان آنلاین میگوید: «رفتن به سفر اربعین با پنج فرزند، آن هم وقتی پزشک درمانگاه موکب باشی، هر لحظه آن ترکیبی از خدمت، مادری و زیارت است و همزمان باید فشار خون زوار امام حسین (ع) را بگیری و هم فشار بچهها را تحمل کنی، هم شرح حال پزشکی و هم شرح حال دل خودت را بنویسی.
هر سال وقتی تصمیم به رفتن به سفر اربعین میگیرم، با شور و ذوقی وصفناپذیر روبهرو میشوم، اما در عین حال، نگرانیهایی نیز وجود دارد که هیچگاه نمیتوان آنها را نادیده گرفت. از سلامت بچهها گرفته تا برعهده گرفتن امور درمانگاه و شیفتهای آن، همواره نگرانیهای خاص خودش را دارد.
آغاز سفر؛ از خانه تا موکب
جمع کردن وسایل برای سفر اربعین با پنج فرزند، عملیاتی تمامعیار بود؛ هر کوله، هر کفش، هر دارو و هر خوراکی، باید با فکر بسته میشد، به خصوص که من پزشک بودم و باید وسایل درمانی هم همراه میبردم و یک کیسه مخصوص داروهای سرماخوردگی کرمانی هم آماده کرده بودم که ترکیبی سنتی بود و همیشه در خانه جواب میداد.
بچهها هیجانزده بودند، اما من بیشتر نگران بودم؛ نگران اینکه در مسیر، خسته یا مریض شوند یا حوصله آنها سر برود، اما با این حال، به نیت زیارت، به نیت خدمت و به نیت اینکه این سفر، برای فرزندانم خاطرهای شود که تا بزرگسالی با خودشان ببرند، دل گرم بودم.
حرکت ما از تهران شروع شد و در اتوبوس، بچهها یکییکی خوابشان برد، من نشستم و برنامهها را مرور کردم که شامل درمانگاه، موکب، زمانبندی ویزیتها، هماهنگی با همکاران و البته مراقبت از بچهها بود، گاهی تلفن همراهم را باز میکردم و یادداشتهایی مینوشتم.
رسیدیم به نقطه شروع پیادهروی؛ هوا گرم بود، اما دلها گرمتر و زائران از همهجا آمده بودند، با اینکه بار اول نبود، اما بچهها با تعجب نگاه میکردند و دختر کوچکم پرسید: «همه اینا میخوان برن پیش امام حسین؟» گفتم: «آره عزیزم، همه عاشقشن.»
در مسیر، گاهی توقف میکردیم برای استراحت و نماز، پسر بزرگم مسئول حمل یکی از کولهها شد و دخترها کمک میکردند کالسکه را هل بدهند و فرزند کوچکم هم در کالسکه خواب بود، بیخبر از همه شلوغیها.
موکب مثل همیشه ساده، اما سرشار از عشق بود و حالا دیگر فقط زائر نبودم
بعد از چند ساعت، که بخشی از آن پیاده و بخشی دیگر سواره طی شده بود، به موکب رسیدیم؛ موکب مثل همیشه ساده بود، اما پر از عشق و درمانگاه هم برپا شده بود و همکارانم مشغول بودند؛ سلام و احوالپرسی کردیم و برنامه کاری را تحویل گرفتم، حس کردم وارد مرحلهای جدید شدهام و حالا دیگر فقط زائر نبودم؛ خادم، پزشک موکب، مادر پنج فرزند و زنی در مسیر عشق بودم.
از همان روزهای اول، لحظات شیرین و تلخ در هم تنیده بود؛ یکی از خانمها دهین آورد و تعارف کرد و جای چای خالی بود، به دخترم گفتم برایم بیاورد که نیاورد و حاضر شدم خودم حجاب کنم و بروم بیرون چای بگیرم؛ غروب شد و نماز خواندیم و به روضه خیمه رفتیم، دختر کوچکم مشغول پذیرایی شربت بود و گروهی از شبکه قرآن برای تهیه مستند آمده بودند و بعد از روضه من برای مدت کوتاهی به درمانگاه رفتم.
بین بیماران، همکاران موکب با یک بیمار آمدند، برای ویزیت؛ مردی خوشرو، حدود ۴۰ ساله که فکر کردم عرب است و با اشاره گفتم «اتفضل» و نشست، نمیدانم چه شد که پرسیدم انگلیسی بلد است؟ گفت: «بله، ولی وقتی دو مسلمان فارسی و عربی بلدند، چرا به زبان بلاد کفر صحبت کنیم؟»، با این حال، چند جملهای به زبان انگلیسی از او شرح حال گرفتم و برای زیبایی فیلم، به صورت نمادین فشار او را گرفتم و چند جملهای فارسی حرف زدیم، سپس آنها رفتند و من به ویزیت بیماران واقعی بازگشتم که بیشترشان با سوزش گلو، گرفتگی عضلات و بدندرد، مراجعه کرده بودند.
تا ساعت رفتن به کربلا چیزی نمانده بود
تا ساعت رفتن به کربلا چیزی نمانده بود؛ بچهها را آماده کردم، دختر بزرگم را به خودش و خدایش سپردم، پسر کوچکم را که در روضه خواب مانده بود به پدرش و پسر بزرگم هم در استراحتگاه مردانه بود و با دختر کوچکم و نوزادم و کالسکه، با اتوبوس موکب راهی کربلا شدیم.
نیتم حرم حضرت عباس (ع) بود؛ آغاز زیارت از آنجا و ادامهاش هر چه شد، در اتوبوس بچهها خوابیدند و من مشغول نوشتن و خواندن در تلفن همراه شدم، رسیدیم، اما اتوبوس جای متفاوتی توقف کرد؛ دخترم به عشق حرم بی اذیت بیدار شد و یکی از پسران نوجوان کمک کرد کالسکه را پایین بیاورد.
از جلوی باب الرأس به حرم اباعبدالله (ع) رسیدیم و سلام دادیم، از کشوانیه سلطانیه و از باب السدره عبور کردیم و به مدد جدا شدن مسیر رفت و برگشت، راه رفتن راحتتر شده بود و برخورد با نامحرم به صفر رسید؛ به آغاز بینالحرمین رسیدیم و با کالسکه جلو رفتیم.
خادم گفت باید کالسکه را داد امانات، این موضوع را خوب میدانستم، اما فقط محض امتحان بخت بود، با کالسکه جلو رفته بودم، رفتیم سمت چپ حرم حضرت عباس (ع)، کالسکه را دادیم و بچه به بغل وارد صف شدیم، کفشها را در نایلون گذاشتیم و برخلاف انتظار، ورودی حرم خلوت بود، اما داخل، بسیار شلوغ بود و جا برای نشستن نبود، رفتیم سرداب، اما در میانه پلهها فهمیدیم در صف زیارت ضریح سرداب قرار گرفتهایم و برای خانمها، ضریح سرداب مثل ضریح اصلی، صفدار شده بود.
درمانگاه برای من فقط محل ویزیت نبود، جایی بود که هم طبابت میکردم و هم تربیت دل
در مسیر بازگشت، خلاف جهت زائران، به پسرهای عراقی رسیدم که لیوان میدادند و جلوتر شربت هل و زعفران و من که خلاف مسیر میرفتم، اول به پارچها رسیدم بعد به لیوانها؛ دلم نیامد دست آن پسربچه را رد کنم، لیوان گرفتم، برگشتم عقب، شربت گرفتم و از شربتم عکس گرفتم، بخاطر آن چند دانه هل درشتی که داشت.
به موکب بازگشتیم و با سپردن بچهها به پدر و خدایشان، به درمانگاه رفتم؛ درمانگاه برای من فقط محل ویزیت نبود، جایی بود که هم طبابت میکردم و هم تربیت دل، گاهی خلوت میشد، به خصوص در ساعات گرم روز و همان وقتها، فرصتی بود برای رسیدگی عمیقتر، برای حرف زدن با زائر، برای شنیدن، برای لمس کردن آن چیزی که پشت درد جسمی پنهان شده بود.
بیشتر شبها، وقتی بچهها خواب بودند، میرفتم درمانگاه تا در طول روز بتوانم کنار بچهها باشم و یک شب، وقتی حرف سرماخوردگی شد، کیسه ترکیب کرمانی که از تهران آورده بودم بودم را در کتری دم کردم و با تلاوت حمد شفا و فوت به کتری، به همه لیوان دادم و با انجام همین کار، حس خوبی داشتم، انگار که به عنوان نیروی پشتیبان فعالیت میکنم.
هدیههایی از جنس «ایران جوان بمان» و «سهم من از جهاد»
روز آخر فعالیت موکب که بخشها کمکم جمع میشدند، رفتم کنار جاده با بچهها نشستیم، دخترها بسته توزیع میکردند. آخرین یادگاری را دادم به یک خواهر دینی که تسبیحی با رنگ پرچم فلسطین و جمله «لا ننسی الغزة» بود.
هدیه فرهنگیام را هم توزیع کردم که کیسه خرید با طرح «ایران جوان بمان» و جزوه «سهم من از جهاد» بود؛ خانمها با شوق هدیه را گرفتند و به یکی از زوار که مربی قرآن بود، چندتایی بیشتر هدیه دادم.
همسرم گفت برویم داخل خیمه برای عکس یادگاری؛ رفتیم و کولهها را گوشه گذاشتیم، عکس گرفتیم و پرینت عکس موکب را هم همانجا گرفتیم، غروب نزدیک بود و با پاهایی که جلو نمیرفتند و دلهایی که کنده نمیشدند، کالسکه را به سمت جاده اصلی حرکت دادیم.
رد شدن از جاده، آن هم در روزهای آخر و ساعتهای شلوغ، ترسناک بود، ماشینها قطع نمیشدند، زائران موجوار میآمدند و میرفتند و من باید همزمان پنج بچه را مدیریت میکردم. با صلوات و ذکر، دست بچهها را محکم گرفتم و رد شدیم.
چشمهایی که هنوز از حرم جدا نشده بود / هر قسمت از جاده، راوی خاطره بود
همسر جلو رفت تا ماشین بگیرد، من عقب ایستادم، نفسنفسزنان، با دل نگران و چشمهایی که هنوز از حرم جدا نشده بودند، بالاخره یک ماشین لوکس نگه داشت، همسر مذاکره کرد و من از دور دعا میکردم شاید صلواتی باشد، همسر آمد و گفت: «۳۵ دینار.» گفتم: «تا داخل فرودگاه دیگه؟»، گفت: «آره، زودتر سوار شید».
بچهها را سوار کردم، پسرها دعوا کردند که کدامشان جلو بنشینند و من اجازه دادم هر دو بروند، اما جا تنگ شد، یکی را صدا زدم عقب، اخم کرد و گفت: «چرا من؟ من میخوام پیش بابا باشم» و راننده و همسرم که سوار شدند، بلافاصله گفتند که هر دو باید عقب بنشینند.
در ماشین، سکوتی سنگین افتاده بود، نه از خستگی، بلکه از آن حس مبهمی که آدم در لحظههای وداع دارد؛ پسر کوچکم سرش را به شیشه تکیه داده بود و با انگشتش روی پنجره خط میکشید و دخترم که همیشه پرحرف بود، این بار فقط به عکس یادگاری خانوادگی نگاه میکرد و در این بین، من هم با تمام خستگی تن، ذهنم را مرور میکردم.
در مسیر فرودگاه، از پنجره ماشین، جادههای خاکی و پرزائر را نگاه میکردم، انگار هر تکهاش خاطرهای داشت؛ هر عمود، هر موکب، هر تابلوی دستنویس «صحیات النساء» که روزی توی ذوقم زده بود، حالا برایم عزیز شده بود و حتی آن کارتنهای خیس خورده جلوی موکب کویتیها که قرار بود پل باشند و بیشتر گل شدند، حالا در ذهنم مانند فرش قرمز بودند برای عبور عشق.
مروری با دلتنگی از سفری برای خدمت به زوار امام حسین (ع)
رسیدیم فرودگاه؛ بچهها را جمع کردم، کولهها را چک کردم و کالسکه را بستم و همسرم رفت برای چکاین، من نشستم کنار و بچهها دورم نشستند، یکی از بچهها گفت: «مامان، دوباره میآییم؟»، لبخند زدم و گفتم: «اگر خدا بخواد، بله.» و همگی لبخند زدند.
در سالن انتظار، بچهها خوابشان برد، من نشستم و تلفن همراهم را باز کردم؛ عکسها را مرور کردم، عکس دخترم با لیوان شربت، عکس سرداب، عکس موکب، عکس تسبیح فلسطینی، عکس دمنوش، عکس دشداشه سفید همسرم، عکس دعوای صندلی، عکس خودمان در خیمه و آخرین عکس، عکس بینالحرمین بود.
این سفر، فقط زیارت نبود. یک زندگی فشرده بود؛ یک تمرین برای صبر، برای خدمت، برای مادر بودن در دل جمع، برای پزشک بودن در دل خاک و برای زن بودن در دل مسیر و حالا، با تمام خستگی، با تمام دلخوریها، با تمام لحظات شیرین و تلخ، حس میکردم که چیزی در من عوض شده، چیزی عمیق و ماندگار.
هواپیما بلند شد، بچهها هنوز خواب بودند، من از پنجره بیرون را نگاه کردم، جادهها دور شدند، اما دل من هنوز همانجا و در موکب، درمانگاه، صف سرداب، شربت هل، دمنوش کرمانی، نگاه آن زن عربزبان، لبخند دخترم، چشمغره همسرم، دعوای بچهها برای صندلی، تسبیح فلسطینی، «ایران جوان بمان» و در «سهم من از جهاد، بود.
چشمانم را بستم و در زمزمهای که بیصدا از لبم گذشت گفتم:
السلام علیک یا اباالفضل العباس (ع)»
به گزارش پردیسان آنلاین، در مسیر اربعین، زنان با فرزندان خردسال، با کالسکه و کولههای سنگین، در گرمای راه و ازدحام جمعیت، نه فقط زائر، بلکه خادم نیز هستند و برخی زنان، در موکبها، درمانگاهها و چایخانهها، بینام و بیادعا، ستونهای بیصدا، اما استوار این مسیر را تشکیل میدهند.
برای یک مادر پزشک، سختیهای این سفر دوچندان است؛ این مادر باید هم مراقب فرزندانش باشد و هم مراقب زائران و در میان همه اینها، باید بیقراری دلش برای دیدار یار را تحمل کند؛ دلی که در هر عمود، در هر روضه و در هر نگاه به بینالحرمین، میلرزد و میسوزد.
درمانگاه موکب، جایی است که علم و عشق به هم میرسند، جایی که گوشی پزشکی کنار تسبیح قرار میگیرد و فشارسنج کنار حمد شفا و پزشکانی که در این فضا خدمت میکنند، گاهی با کمترین امکانات، بیشترین آرامش را میبخشند و آنها نه فقط درد جسم، بلکه اضطراب دل را درمان میکنند و این درمان، گاهی با یک دمنوش کرمانی، گاهی با یک لبخند و گاهی با یک جمله ساده «نگران نباش، خوب میشی»، انجام میشود.
شاید همین لحظهها است که پیادهروی اربعین را متفاوت میکند و در همین لحظهها است که خدمترسانی، عبادت میشود و طبابت رنگ زیارت میگیرد و در دل همه اینها، نوری وجود دارد که از کربلا میتابد و در چشمهای زائران، در دستهای خادمان و در دلهای پزشکان، روشن میماند.