به گزارش خبرگزاری پردیسان آنلاین از خوزستان، هر رزمندهای قصهای دارد؛ از شهیدی که به واسطه غیرت و احساس مسئولیت از ازدواج چشم پوشید و خانه و کاشانه را رها کرد تا در میدان نبرد حق علیه باطل حاضر شود تا جانبازانی که بخشی از وجودشان را با طبقی از اخلاص تقدیم وطن کردند.
بدونتردید در رگهای این جوانان چیزی فراتر از خون جریان داشت، از جنس غیرت نسبت به وجببهوجب خاک وطن، آنچنان که با وجود گذشت سالها از پایان جنگ تحمیلی، هنوز روایتهای بسیاری در گوشهای دنج، منتظر گوشهای شنوا و دلهای مشتاقاند تا لب به سخن بگشایند.
آغاز سفر از اهواز
ساعت ۴:۳۰ از اهواز خارج شدیم، جاده اتوبان اهواز-آبادان را پیش گرفتیم تا به تابلوی ورودی جادهی شیرین شهر رسیدیم، پس از طی ۳۰ و اندی کیلومتر فاصله از اتوبان به روستای فارسیات بزرگ نزدیک شدیم.
روستا شکل و شمایل و صفای ذاتیش را حفظ کرده بود. بوی خاک و بوی آب در یک کلمه بوی مزارع به مشام میرسید؛ به محض ورود به کوچه مردی با دشداشهای به رنگ دارچینی به استقبال ما آمد. انگار سالهاست هم را میشناسیم، حیاط خاکی و دیوارها آجری و سیمانی بود؛ بوته گل آفتابگردان پژمرده نشان از زندگی ساده و کم بضاعت او داشت.
همه چیز ساده بود، اما تمیز و مرتب. پسر نوجوانش با تنگ آب وارد شد کمی بعد چای آوردند و یکی دیگر از اعضای روستا در زد و وارد پذیرایی شد.
یونس از نامزدی تا میدان نبرد
از رزاق برادر شهید پرسیدم شهید متولد چه سالی بود «یادم نمیآید یونس متولد چه سالی بود، تمام اسناد و مدارکش دست بنیاد شهید است. سال ۵۹ به محض شنیدن خبر اعلام جنگ و تجاوز صدام به خاک ایران یونس بی تاب جبهه رفتن شده بود.»
به عکس توی پنجره بالای سرش اشاره میکند و میگوید: تنها عکسی که از شهید دارم همین است.
چشمانش پشت آن قاب و شیشه قدیمی برق میزد و با وجود قدیمی بودن عکس گویا چشمهایش میشی یا سبز بود.
«پدر و مادرم برایش نامزد کرده بودند اما عشق به وطن بر هر عشق دیگری پیروز شده بود.»
دو روز مانده به پرواز
بردار شهید عنوان میکند: دو روز قبل از شهادتش مرخصی گرفت و به دیدنمان آمد، من آن دوران کودکی خردسال بودم اما همه چیز به وضوح یادم میآید؛ یونس قبل رفتن از تک تک ما حلالیت خواست دست پدر و مادرم را بوسید و گفت دعایم کنید، دو روز بعد خبر شهادتش را از یکی از همرزمانش شنیدیم.
رزاق ادامه میدهد: حال پدر و مادرم تعریفی نداشت، اما در اوج سوگ هم ندیدم لب به نارضایتی باز کنند؛ پدرم میگفت یونس فدای وطن و ناموس شد.
سراغ ابوطاهر جانباز دفاع مقدس را از برادر شهید گرفتم بلافاصله با او تماس گرفت که جواب نداد و پسر را سراغش فرستاد.
کمی بعد پسر نوجوانش با سینی چای وارد پذیرایی شد، لیوان را گرفت، جرعهای سر میکشد و ادامه میدهد: پدر و مادرم هفت سال پیش به رحمت خدا رفتند، بعد از فوتشان بنیاد شهید مستمری پدر و مادرم را برای من که از کار افتادهام در نظر گرفت.
لیوان چای را روی نعلبکی گذاشت و آهی کشید «مدتی بعد خودم را بیمه کردم، اما به محض بیمه شدن، مستمری کمیته امداد قطع شد، پیش از آن هم پرسیده بودم، گفته بودند قطع نمیشود…»
هنوز جملهاش تمام نشده بود که صدای پرطنین «یاالله» در اتاق پیچید، به احترام ابوطاها این جانباز دفاع مقدس همه سرپا شدند و با او سلام و مصافحه کردند.
روایت زخمی از چذابه تا اندیمشک
ابوطاها کمی مکث و سپس شروع به گفتن میکند «۱۵ آذر ۱۳۶۰ برای آموزشی به تهران اعزام شدیم. یک ماه بعد به هفتتپه آمدیم و هفت روز همانجا ماندیم. بسیج، سپاه و ارتش با هم ادغام شدند. بعد خبر رسید که چذابه نیاز به نیرو دارد. از ورود عراقیها به چذابه حدود ۱۲ روز گذشته بود. فردای آن روز، نزدیک به ۳۰۰ نفر شدیم و به سمت نیروهای عراقی یورش بردیم، اما شناسایی درست نبود. سپیده صبح که رسید، دیدیم سر از خاک عراق درآوردهایم…»
آهسته ادامه میدهد: مینگذاری کرده و به ما گفته بودند اگر از طناب رد شوید، شهید میشوید. صدای ضدهوایی بلند شد، با آرپیجی و تیربار ما را بستند، بسیاری از همرزمانم جلوی چشمم افتادند، کسی که دو دقیقه پیش کنار گوشم حرف میزد، حالا بیجان روی خاک افتاده بود.
۱۸ هزار اسیر گرفتیم
او تلاش میکرد همه چیز را ساده و کلی تعریف کند؛ انگار صحنهها آنقدر واضح بود که ما هم باید خودمان دیده باشیم، جرعهای از چاییاش را مینوشد و میگوید: دو شب پس از آن حمله، ۱۸ هزار اسیر عراقی گرفتیم و بیش از ۲۰۰۰ تانک به غنیمت آوردیم، اسرا را در محور پلیس اندیمشک اهواز نگه داشتند تا هم سربازان ما و هم مردم روحیه بگیرند. اوضاع به قدری به نفع ما بود که خود اسرا میگفتند عراق به ما خیانت کرده است؛ میگفتند بینمان نفوذی هست اگرنه چنین شکستی محال بود.»
لبخندی میزند و اضافه میکند: یادم هست یکی از اسرا از من پرسید، وین خط النار؟ گفتم همینجاست که خندید و گفت پس کار ما تمام است؛ خط مقدم شما عین لانه مورچه شلوغ است. به او گفتم اگر پشت خط را ببینی چه میگویی؟ همه به انتظار نشستهاند.
عملیات ۲۳ رمضان و زخمی که هنوز درد میکند
ابوطاها روایتش را ادامه میدهد: «در عملیات ۲۳ رمضان، پنج کیلومتر از خاک عراق را آزاد کردیم، اما دشمن با آرپیجی و ضد هوایی ضدحمله زد؛ تیری به من خورد و مجروح شدم. مرا به بیمارستان جندیشاپور اهواز فرستادند و از آنجا به اصفهان منتقل کردند. ۲۳ روز بستری بودم و عمل کلستومی روی من انجام شد. تا چند ماه روده من بیرون بود.»
«همان روزها همسرم رفت، گفت این دیگر به درد نمیخورد. هر کسی به ملاقاتم میآمد، همین را میگفت. بغضم ترکید؛ به پدرم گفتم آقا جان، یعنی من دیگر به درد نمیخورم؟ اشک در چشمانش جمع شد و گفت نه بابا، این را نگو. همین که با من حرف میزنی برایم کافی است.»
ابوطاها چند ماه در بیمارستان ۵۰۱ اصفهان بستری بود تا اینکه او را معاف از خدمت کردند. «جای زخمم هنوز هم درد میکند اما من برای خودم چیزی نمیخواهم. هرچند ۲۰ سال بعد از جنگ مستمری به من تعلق گرفت و در حال حاضر ۲۰ ملیون تومان است، اما آن روزها هم کسی برای مستمری یا درصد جانبازی نمیرفت و خبری این چیزها نبود. دغدغه ما فقط دفاع از خاک و ناموس بود.»
وی ادامه میدهد: «هنوز هم هر بار که از بنیاد شهید میآیند، میگویم مطالبهای ندارم. تنها خواستهام این است که مستمری برادر شهید رزاق، دوباره برقرار شود، او از کار افتاده است و بیخبر از قوانین، رفت و خودش را بیمه کرد…»
جمع آرام شد و صدای پرندگان عصرگاهی در حیاط پیچید. از هر دو برادر تشکر کردم. پیش از خداحافظی، عکسی دستهجمعی گرفتیم؛ رزاق برادر شهید، ابوطاها جانباز دفاع مقدس و چند تن از عموزادههایشان در یک قاب کنار هم نشستند.
بازگشت از فارسیات
راه بازگشت به اهواز را پیش گرفتم. پشت سرم، روستای فارسیات در غروب فرو میرفت، اما در ذهنم تصویری روشن حک شده بود؛ تصویری از چهرههایی مقاوم که سالهاست روایت ایثار را زنده نگه داشتهاند.
در خانهای ساده با دیوارهای آجری، قاب یک عکس، روایتگر دلی بود که از حجله گذشت تا به خط مقدم برسد و امروز در سکوت روستا، هنوز صدای جبهه شنیده میشود.
دیدار با خانواده شهید یونس بدوی و جانباز سرافراز ابوطاها، نه تنها سفری به گذشته، بلکه یادآوری مسئولیتی بود که هنوز بر دوش همه ما است و آن هم حفظ حرمت خونهایی است که برای وطن ریخته شد.
سیده مریم علویمحمدی