گروه زندگی؛ زینب نادعلی: «شهید محمدحسن قاسمی» با مدرک کارشناسی تکنسین اتاق عمل راهش به بیمارستان باز شد و لباس کادر درمان را به تن کرد. گرچه پرستاری و تلاش برای حفظ جان و بهبود بیماران ارزش والایی دارد، اما دغدغههای محمدحسن چیزی فراتر از آنها بود. شاید به همین دلیل بود که از همان روزهای اول یا به قول همکارانش قبل از گرفتن اولین شیفتکاری به دنبال اعزام به سوریه بود. سرانجام محمدحسن به عنوان مسئول بیمارستانهای میدانی ۳ سال در سوریه و در جوار حضرت زینب(س) خدمت کرد و در ۲۶ سالگی به شهادت رسید و اولین شهید مدافع حرم جامعه پزشکی لقب گرفت. به بهانه میلاد حضرت زینب سلامالله علیها و روز پرستار قرار است هم از او بشنویم و هم از پرستاری که قلم به دست گرفت تا یاد محمدحسن جاودانه بماند.
نامش «پریسا محسن پور» است و کارشناس بیهوشی اتاق عمل. راه و رسم پرستاری را از همان روزهای نوجوانیاش آموخته، همان روزهایی که پدرش شیمیایی شد. آشناست به درد روزهای جنگ و رزمندههایش! به خاطرهمین هم نگذاشت یاد محمدحسین فراموش شود. دست به قلم شد تا از او بنویسد. میگوید:« چندماهی بود که شهید قاسمی در بیمارستانی که من کار میکردم مشغول شده بود. حالا که فکر میکنم شاید دو سه باری گذرا دیده بودمش. اما آشنایی من با شهید بازمیگردد به دو هفته قبل از شهادتش. وقتی در سوریه بود، همکاران زیاد دربارهاش میگفتند اما من نمیشناختمش. دو هفته قبل از شهادتش که برای خداحافظی به بیمارستان آمد تازه آنجا دیدمش. جلوی رختکن اتاق عمل ایستاده بود و با آقایان خداحافظی میکرد. پس از شهادتش منتظر بودم کسی برای شهید کاری بکند تا اینکه خودم به نیت معرفی یک الگو به نسل جوان دست به کار شدم.»
*کتابی که به خواست خود شهید نوشته شد!
از چالشهایی میپرسم که برای نوشتن کتابش تجربه کرده است. بالاخره مسئولیت سختی است هم پرستاری شبانهروزی از بیماران و کنترل شرایط حساس اتاق عمل، هم تجربه اولین بار نوشتن. برایم از روزهای ناامیدیاش میگوید از روزهایی که به بنبست رسیده و خود شهید دستش را گرفته. از این که تک به تک آن ۳۷ راوی کتابش را خود محمدحسن سر راهش گذاشته. از اینکه سه سال برای نوشتن کتابش تلاش کرده تا به سرانجام برسد. اما شیرینترین جملهاش همان است که میگوید:« انگار این رسالتی بود که شهید بر عهدهام گذاشت.»
«پریسا محسن پور»، پرستاری که نویسنده روایت زندگی شهید قاسمی شد
میگوید:« از شهید فقط دو صفحه دستخط مانده بود. من هم میخواستم با آن دو صفحه یک دلنوشته کوتاه بنویسم تا یک کتابچه شود. اما نوشتهای از شهید خواندم و نظرم عوض شد. شهید محمدحسن جایی نوشته بود که” دلم میخواهد خاطرات روزانهام را جایی بنویسم تا ثبت شود اما حیف که به خاطر مشغلههایم وقتش را ندارم.” همین هم جرقهای بود برای نوشتن یک داستان کامل از او. خودش تکتک راوی ها را جلوی پایم گذاشت و کتابم را کامل کرد. تازه وقتی کتابش را مینوشتم شناختمش.»
پرستار شهید «محمد حسن قاسمی»
*دوست دارم در راه اسلام آنقدر زحمت بکشم تا بمیرم
به گفته خودش تازه پس از نوشتن کتاب «دلم پرواز میخواهد» محمدحسن را شناخته. دوست دارم بدانم از آن پسرجوانی که فقط یکبار از دور دیدهاش حالا چه میداند؟! «محمدحسن بسیار مذهبی بوده و بین اطرافیانش به خوشرویی معروف است. باهمین خوشرویی هم پای خیلی از جوانهایی که اهل مسجد و هیئت نبودند را به مسجد بازکرده و کم کم راه و رسم بندگی نشانشان داده. با وجود سن کمش آنقدر باهوش و باسواد بوده که او را به عنوان مسئول بیمارستانهای میدانی حلب انتخاب کردهاند. روایتهای دوستانش هم همه از گذشت و مهربانی محمدحسن حکایت دارد. گاهی میان نوشتن کتاب به جایی میرسیدم که میگفتم تو مگر چقدر سن داشتی که اینجور کامل و با بصیرت بودی. یکی از جملههایی را که نوشته هیچوقت فراموش نمیکنم نوشته دوست دارم در راه اسلام آنقدر زحمت بکشم تا بمیرم!»
*وقتی حاجقاسم راوی کتاب محمدحسن میشود!
هرکدام از ۳۷ راوی کتاب پریسا محسن پور داستان خودشان را دارند. اما سه راوی این کتاب مدتی بعد از آنکه از محمدحسن و خاطرات مشترکشان گفتند خود نیز به او و یاران شهیدشان پیوستند. شهید «قنادپور» که در سوریه به شهادت رسیدند. بعد از ایشان شهید «جوینده» که از افسران و مربیان دانشگاه امام حسین بودند و در تهران به شهادت رسیدند و در نهایت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی. محسن پور میگوید:« یک روز که حاجقاسم از شدت خستگی به سرم احتیاج پیدا میکند به بیمارستان صحرایی میآورندش و محمدحسن مشغول پرستاری از او میشود حاج قاسم به محمدحسن میگوید این اولین جنگ مشترک جهان اسلام است. یاد بگیرید کنارهم باشید و با دشمن بجنگید.»
*امیدوارم روزهای کرونایی دیگر برنگردد!
نمیشود با کادر درمان همصحبت شد و از روزهای کرونایی نپرسید. پریسا هم کم روایت ندارد از آن روزها و میگوید:« روزهای بسیار سختی بود. امیدوارم دیگر برنگردد. بدترین قسمتش هم فوت هموطنانمان جلوی چشمهایمان بود. من روز سال تحویل ۹۹ به عنوان نیروی داوطلب مقابله با کرونا به اورژانس بیمارستان رفتم. یادم میآید آنقدر شرایط سختی بود و آنقدر مشغول کار بودم که وقتی خواستم لباسم را عوض کنم از شدت عرقی که کرده بودم از جورابم آب بیرون میریخت. چالشهای عجیبی داشتیم. ترس از اینکه خانوادهمان دچار شوند، خودمان ناقل باشیم،دلتنگی برای خانواده و… یکی از همکاران برای پسرش آنقدر دل تنگ شده بود که میگفت میروم از پشت بغلش میکنم که خدایی نکرده مبتلا نشود. گاهی میرفتیم بالای سر بیماران کرونایی مینشستیم و با آنها حرف میزدیم. تمام تلاشمان این بود که روحیهشان حفظ شود اما راستش خودمان حال خوبی نداشتیم. بعضی اوقات که به خانه برمیگشتم تمام مسیر را گریه میکردم. بعضی اوقات خودمان هم کرونا داشتیم اما لباس کادر درمان را از تنمان در نمیآوردیم. میماندیم و از بیماران پرستاری میکردیم. پرستاران با حوصله و یک قاشق یک قاشق به بیماران کرونایی غذا میدادند که کماشتهایی موجب غذا نخوردنشان نشود. روایت زیاد است از آن روزها شاید یک کتاب نیاز باشد برای گفتنش.»
*مادران باردار و روزهای کرونایی!
از خاطرات شیرین روزهای کرونایی میپرسم. کمی مکث میکند. شاید هم دارد در ذهنش میان آن روزهای تلخ دنبال خاطرهای شیرین میگردد. انگار بالاخره پیدایش میکند:«یکی از بیماران کروناییمان یک مادر باردار بود که حدود۱۱سال نازایی داشت و پس از این همه سال قرار بود طعم مادر شدن را بچشد اما ۹۰ درصد ریه درگیر بود. آنقدر حالش وخیم بود که تمام تجهیزات اتاق عمل را برده بودند آی سی یو که در صورت لزوم، سریع زایمان انجام شود. یک روزحال مادر بد شد آنقدر که هیچ کداممان امیدی به ماندن نداشتیم. ضربان قلب جنین هم کمکم در حال افت بود. بچه را به دنیا آوردیم. مادر همچنان وضعیت خوبی نداشت. هر روز میرفتم بالای سرش چند دقیقهای را با او حرف میزدم و عکسهای نوزادش را نشانش میدادم. میگفتم بخاطر پسرت هم که شده باید زود از روی تخت بیمارستان بلندشی. خدا را شکر خیلی زود حالش خوب شد و با پسرش مرخص شد.»
*رسالت ارزشمندی که لباسم را مقدس کرده!
معنای زمان را کادر درمان خوب میدانند. هر لحظه شاید فرصتی باشد برای نجات جان بیماری به همین خاطر بیشتر از این نمیتوانم خانم محسنپور را بند به میز مصاحبه کنم. کلماتش میرسد به رسالتی که به عهده کادر درمان است:«از نظرمن لباس کارم بسیار مقدس است. وقتی این لباس را به تن میکنی در صف نیروهای زحمتکش کادر درمان قرار میگیری و آنجاست که همهچیز فرق میکند. روایت داریم بیماران به خدا نزدیکترند. برای من همین که به همچین انسانهایی خدمت کنم بسیار ارزشمند است. مخصوصا که در اتاق عمل شرایط متفاوت است. مریضی که راهی اتاق عمل میشود هیچکس را جز خدا ندارد. همه پشت در میماندند. حس بدی است که تو بدانی قرار است بیهوش شوی و دستت از دنیا کوتاه شود. زنده میمانی نمیمانی؟! خوب میشوییا نه؟! همین که به همچین بیماری خدمت کنی. قبل از بیهوشی صمیمانه برخورد کنی که استرس نگیرد. وقتی بیهوش است مراقبش هستی تا چشمهایش را باز کند و حتی اگر یک قطره خون روی دستش بنشیند با حوصله پاک میکنی که چشمهایش را که باز کرد نترسد. برایم رسالت ارزشمندی است که لباس کارم را مقدس کرده است.»
پایان پیام/