پردیسان آنلاین؛ حنان سالمی: مگر میتوان مُرد اما زنده بود؟! و در بارگاه معبود، هم روزی گرفت؟ این چه آیهی عجیبی است که اعتقاداتِ ضعیف ما را به سخره گرفته؟ مرگ، پایان است و قبر، فنا! تنها در تنهایی و وحشت میپوسند و بند بند بدن از هم میگسلد و چشمها از حدقههای امید سقوط میکند و به قول محمود درویش، «فراموش میشویم، گویی که هرگز نبودهایم»؛ اما نه همیشه!
گاهی کسانی طوری معادلات جهان را به هم میریزند که مرگ میشود آغاز و قبر، بقا! و آنقدر در چشم و گوش تاریخ جاودانه میدرخشند که فراموشی در برابر هیمنهشان به فراموشی سپرده میشود و میمانند، گویی که برای همیشه هستند!
صدای قلبها را میشنوم، بلند میتپند، میچرخم، همه یک تنیم و داغدار وطن! اما آدم که برای پنجاه و هشت تکه استخوان نباید لرزه به روحش بیفتد! چشمها چرا آشوباند؟ قدمها چرا آرام؟ انگار در این تناقض است که دستها برای گرفتن زیر تابوتها به زجه مبتلا میشوند؛ دردی مُسری اما شیرین و باشکوه!
با بُراق جمعیت برای رسیدن به معراج تقلا میکنم، دست و دلم میلرزد! دیدهاید عزیزی را که بعد از چند سال برگردد؟ و دست بگذارد روی همهی خاطرات تلخ و شیرین؟ و تو باید فرسنگها حرف برایش از روزهای نبودن، خاطره چیده باشی؟ دیدهاید که چطور به آغوشش میکشید؟ میبویید؟ دور قد و قامتش میگردید و قول شرف میگیرید که برای همیشه بماند و نرود؟
من اما امروز چیز دیگری دیدم؛ تابوتهایی که دست به پهلو گرفته و عطر باروت میدهند و مادری که نیست تا دورشان بگردد! انگار هنوز درد دارند، باور کنید راست میگویم، زخمهایشان تیر میکشد، میدانم! یادگار روز آخریست که به خاک و خون پیچیدند! گلاب میپاشند که حواسمان پرت شود اما تابوتها عطر باروت میدهد و از این واقعیت محض، راه فراری نیست! عطر آخرین گلولهایی که به سینهی پنجاه و هشت مرد جوان نشست و گِلوهایشان را که در دل بریدن از زمین، یا زهرا گفت را خونی کرد.
یعنی مادر هم اینجاست؟ این چه سرّی است که هر جا خون پاکی بر خاکی میچکد یا حسین میگویند؟ کسی چه میداند، شاید چادر خاکی زهراست(س) که بر سرمان کشیده میشود! سرها که بیخودی کربلا و لبها که بیهوا، روضه نمیشوند.
هنوز سرگیجه دارم از ازدحام خودم بودنها و خودم شدنها! به ستون تکیه میزنم و خودم را بالا میآورم؛ در استقبال از خورشید باید خاک بود و پاک! چشمهایم را از شرم بیخیالی با استغاثه به قدمها گره میزنم اما بیمهابا سوال میشوند: «مگر نفخ فی صور شده که آدمها اینطور در رستاخیز تابوتها سینه میدرند؟ این استخوانهای سر از خاک برآورده که هستند؟ از کدام دیار؟ بند ناف این پنجاه و هشت رشید را از رحم کدام شیرزنان بریدهاند که اینگونه ما را به خودشان دچار کردهاند؟»
پیرزن روی سینه میکوبد: «ردتک یالولد ما ردت دنیای، مسعده ابشوفتک یا نور عینای» سوز نوحهاش چنگ میاندازد دور قلبم، فشارش میدهد، نفسم بند میآید برای ترجمه؛ عکس شهیدش را به آغوش کشیده، از پشت قاب روی زلفهای موجدارِ مشکیاش دست میکشد و ریشهای لطیفش را بوسهباران میکند، کنارش مینشینم، قامت اندوه و صبرش زینب (س) است، میگویم بلندتر بخوان، میگوید متوجه میشوی؟ چروک انگشتهایش را به تبرک میبوسم و ترجمه میکنم: «پسر جانم، من تو را میخواستم و به قد کشیدنت دل بسته بودم، دنیا آخر به چه کارم میآید؟ هان؟ اما حالا که آمدی، خوش آمدی! با آمدنت خوشبختترین مادر دنیا منم، منی که تو را میبینم دلبندم.»
دستم را فشار میدهد، بلند یا حسین میگوییم، تابوتها نزدیک میشوند و ما از خودمان دور! این چه آشوبی است که به جانها افتاده؟ قرآن را به استخاره باز میکنم، کهف میآید: «أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْکَهْفِ وَ الرَّقیمِ کانُوا مِنْ آیاتِنا عَجَباً» آیا گمان کردی که اصحاب کهف و رقیم از نشانههای شگفتانگیز ما بودند؟ چنین نیست؛ زیرا ما را در پهن دشت هستی، نشانههایی شگفتانگیزتر از اصحاب کهف است؛ میپرسد چه افتاد؟ تابوتها را نشانش میدهم.
انتهای پیام/
شما می توانید این مطلب را ویرایش نمایید
این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید