به گزارش پردیسان آنلاین، صدای اعجازانگیز سید شهیدان اهل قلم در ذهنم میخواند که «اگر میخواهی رمز پایداری اسلام را دریابی به درهبید بیا؛ اینجا پیرزنی هست که از پاییز سال پیش کیسه بادامی جمع کرده است تا آن را در راه خدا هدیه کند؛ کسی به این کیسه بادام نیازی ندارد، اما بدین وسیله آن پیرزن سهم عظیم خویش را در راه حاکمیت حق و حق استمرار ولایت بازمییابد.»
سوار ماشین میشوم، در مسیر شکل و شمایل آن روستا را در ذهن خودم ترسیم میکنم و داستانهایی را برای آن میسازم…، از آن طرف راهنمای گروهمان از اتفاقات، خاطرات، سرگذشت و داستانهای این روستا برایمان میگوید که خیلی شباهتی با تصورات من ندارد! پس از گذشت دو ساعت که در جاده بودیم، بالاخره چشمانم به تابلوی «به روستای درهبید مهد ایثار و شهادت خوش آمدید» افتاد، با هیجان از ماشین پیاده شدم و با یک نگاه کلی روستا را برانداز کردم.
چینش خانهها روی یکدیگر در دل کوه، زمینهای سفیدپوش از برفهای سه روز پیش، آسمان آبی زیبا و خورشیدی که پشت ابرها پنهان شده بود، تبلور عکس شهدا بر در و دیوار، همه و همه من را به دل فیلمهای قدیمی و دوران جنگ برد؛ ابتدای کار برای زیارت شهدای درهبید به گلزار شهدا رفتیم و پس از آن تصمیم گرفتیم به خانه یکی از خانوادههای شهدا برویم و با آنها دیدار و گفتوگویی داشته باشیم و جالب آن بود که از بین این همه شهید، تنها سه خانواده شهید در روستا باقی مانده بودند که دو نفر از آنها مادر شهید و یکی همسر شهید بودند.
در بین مسیر راهنمای گروه میگفت که در زمان جنگ، همه مردان این روستا عزم جبهه میکنند و روستا را سکوتی خالی از صدای مردانه فرامیگیرد؛ بهطوری که حتی وقتی پیکر نخستین شهید این روستا میآید، زنان به استقبال پیکر و تشییع آن میروند.
اینجا بود که ناگهان به یاد حماسههای شنیدهشده و به گوشرسیده از عاشورا افتادم، زمانی که همه مردان در واقع عاشورا به شهادت رسیدند و خیمهها خالی از مردان غیور شد، اما شیرزنان عاشورا همچون حضرت زینب (س) میدان را به دست گرفتند، مقاومت کردند و مقابل ظلم ایستادند.
به منزل همسر شهید رضا رضایی میرسیم، با استقبال گرم همسر، دختران و نوههای شهید به داخل خانه میرویم و شروع به گپوگفت میکنیم.
اسلام به ما نیاز دارد
دلم میخواست از این شهید درهبیدی، حال و هوای زمان جنگ و حس این خانواده هنگام بدرقه شهیدشان بدانم؛ برای همین سر بحث را با درخواست بیان خاطراتشان از دوران آشنایی و ازدواج با شهید رضایی باز کردم و رقیه کاظمی، همسر شهید میگوید: در روستا بودیم، همدیگر را میدیدیم و همین شد که با هم آشنا شدیم. زندگی خوبی داشتیم و باهم خیلی صمیمی بودیم؛ پس از گذشت شش سال خانهداری و زندگی با او، صاحب چهار فرزند شدم و زمانی که رضا میخواست به جبهه برود فرزند اولم که پسر بود چهارساله، دخترم سهساله، دیگر دخترم ۹ ماهه و دختر دیگرم را در شکم داشتم که هفت ماه پس از شهادت پدرش به دنیا آمد.
او ادامه میدهد: زمانی که جنگ شد، رضا میگفت من میخواهم بروم، قرآن، اسلام و انقلاب به ما نیاز دارد؛ به او گفتم که بهخاطر بچههایمان که کوچک هستند نرو، اما گفت که بچههای من و تو خدایی دارند و من میخواهم بروم… حتی وقتی که یکبار زخمی شده بود و پایش را گچ گرفته بودند، وقتی او را به روستا آوردند، رفت، گچ پایش را باز کرد و دوباره به جبهه برگشت، در عملیات خیبر شرکت کرد و در آنجا به شهادت رسید و پس از ۳۲ سال گمنامی و چشمبهراهی، پیکرش تفحص شد؛ پیکر او در شاهینشهر به خاک سپرده شد، خیلی تلاش کردیم که او را به روستای خودش بیاوریم، اما نشد.
همسر شهید عنوان میکند: رضا ۲۰ سال داشت که به خواستگاری من آمد اما، فردی بود که در خانه نمیماند و همیشه به جبهه میرفت. خیلی به او میگفتم که نرو، اما به من میگفت که تو باید رضایت بدهی تا من بروم و من نمیتوانم اینجا بمانم؛ رضا خانوادهدوست بود، اقوام و دوستانش را دوست داشت، انقلابی بود، نماز میخواند و روزه میگرفت و عزیز دل خانواده ما بود.
حین شنیدن این حرفها اشک در چشمانم جاری شد، رقیه خانم طوری با عشق و علاقه، با بیانی سرشار از طراوت خاطراتش را تعریف میکرد که انگار با گذشت این همه سال هیچچیز برایش عادی نشده است، اشکِ چشمانش گواه بر این بود…
پس از خداحافظی به دل محله رفتیم، دختر شهید رضایی ما را همراهی کرد و در طول مسیر برایمان از خاطرات آن زمان گفت. از مادر شهید زمانی و خاطره شهید آوینی میگفت: «یک شب که مرتضی از جبهه آمده بود پدرش مرا فرستاد که او را برای نماز صبح بیدار کنم. وقتی از پشت پنجره او را دیدم که روی سجاده نشسته است، قرآن میخواند و اشک میریزد، برگشتم و به پدرش گفتم: او نماز صبحش را خوانده است و قرآن میخواند. این ما هستیم که خوابیم؛ او بیدار است.»
دختر شهید رضایی میگفت زمانی که شهید آوینی برای تهیه مستند به درهبید آمد، ۱۰ روز مهمان ما بود و برای او غذا میپختم؛ او مری باغیرت، هنرمند و شگفتانگیزی بود.
یاد صحبتهای بهجا مانده از خود شهید آوینی افتادم که میگفت: «در کوهستانهای اطراف نجفآباد، در عمق یک دره نیمهعمیق، روستایی است که آن را درهبید مینامند. درهبید اگرچه برای ما نام آشنایی نیست، اما برای اهل آسمان نامی است بسیار آشنا، چرا که مردم درهبید همچون شاپرکهایی عاشق نور، به امام و انقلاب عشق میورزند و با یاد خدا همانگونه انس دارند که با باد و آب و خاک و کوهسار….؛ از خانه شهدا ستونهای نوری تا آسمان برخاسته است و روحشان بر همه آبادی احاطه دارد و دلهای ساده روستایی این حقیقت را به معاینه درمییابد.»
تکرار دوباره تاریخ
با کنار هم گذاشتن این حرفها و حرفهای بسیاری که قلم من برای نوشتن آنها قاصر است، گویا تاریخ دوباره تکرار شده بود؛ حسینیها و ابوالفضلیها و یاران و دوستان آنها برای مبارزه حق علیه باطل به میدان رفتند، مردانه جنگیدند، مردانه در خون خود غلتیدند و غیرت مردانه آنها اجازه نداد که اسلام و قرآن به خطر بیفتد.
آن طرف ماجرا، زینبیون همچون شیر چادر بر سر انداختند، به میدان آمدند، حمایت کردند، مقاومت کردند، برای دین، انقلاب و اسلام ایستادگی و ایثار کردند، ازخودگذشتگی کردند و همچون حضرت زینب (س) نگذاشتند که خاطرات و یاد اتفاقات آن دوره به فراموشی سپرده شود.
شیرزنان درهبیدی زینبگونه پای اسلامشان ماندند و با روایت خاطرات، اقتدار کلام، ایستادگی و حفظ چادر به ارث رسیده از مادرمان حضرت فاطمه (س) و حضرت زینب (س)، بازهم در دل تاریخ حماسه آفریدند.
بیدلیل نبود که آوینی بزرگ گفت: «اگر میخواهی رمز پایداری اسلام را دریابی به درهبید بیا. اینجا پیرزنی هست که از پاییز سال پیش کیسه بادامی جمع کرده است تا آن را در راه خدا هدیه کند. کسی به این کیسه بادام نیاز ندارد، اما بدینوسیله آن پیرزن سهم عظیم خویش را در راه حاکمیت حق و استمرار ولایت بازمییابد…»