ایستاده بر مرزهای غیرت

در روزگاری نه چندان دور، مردانی از جنس ایمان و غیرت، بی‌هیاهو ایستادند، اسارت را به جان خریدند و نگذاشتند پرچم وطن خم شود، آنان آزادگان بودند، الماس‌های درخشان مقاومت که با دستان بسته و دل‌هایی بزرگ، تاریخ ایثار را نوشتند تا امروز نسلی دیگر با اقتدا به آنان دوباره برای وطن بایستد.

به گزارش پردیسان آنلاین از چهارمحال‌وبختیاری، در میان صفحات تاریخ پرافتخار انقلاب اسلامی، یکی از درخشان‌ترین فصل‌ها به نام آزادگان رقم خورده است؛ همان دلیرمردانی که در تاریک‌ترین روزهای اسارت، فروغ امید و ایمان را روشن نگه داشتند، رهبر انقلاب، چه زیبا آنان را «الماس‌های درخشان» خواندند؛ الماس‌هایی که زیر سخت‌ترین فشارها، نه شکستند و نه درخشیدن را از یاد بردند.

آزادگان، سمبل‌های زنده مقاومت، ایثار و از جان‌گذشتگی هستند، آنان با دستان بسته اما قلبی آزاد در سلول‌های تنگ دشمن، پرچم غیرت ایرانی را بالا نگاه داشتند، برای وطن از جان گذشتند، لبخند زدند و زخم‌ها را با سکوتی مؤمنانه تحمل کردند.

هر روز اسارت‌شان یک میدان نبرد بود؛ نبردی بی‌صدا، اما پُرطنین‌تر از هر فریاد، امروز، چهل و چند سال گذشته است و نسلی قد برافراشته که نه آن روزها را دیده، نه طعم تلخ اسارت را چشیده؛ اما خون آزادگان در رگ‌هایشان جاری‌ست، این نسل، در جنگ دوازده روزه ایستاد، جنگید و جان داد، تنها برای یک چیز تا وطن بماند، آنان با تکیه بر خاطره بزرگ‌مردان دیروز بر خاک ایستادند و اجازه ندادند ذره‌ای از عزت ایران کاسته شود.

باید به یاد داشته باشیم که این خاک، آسان به دست نیامده، این آزادی، بهای سنگینی داشته است، بهایی که در خاطرات مردان قبیله غیرت به خوبی نمایان است، همان‌ها که غیرتشان در خاطره وطن طنین‌انداز است، همچون بیژن کریمی جانباز آزاده‌ای است که در هشت سال دفاع مقدس برای حفاظت از میهن خود جان‌فشانی کرد: «درد در میان تمام استخوان‌هایم می‌پیچید، دندان‌هایم را محکم بهم فشار می‌دهم، صدای قرچ و قوروچشان را می‌شنوم، احساس می‌کنم تمام استخوان‌هایم خُرد شده و داخل پوست بدنم مدام به این طرف و آن طرف می‌لغزند.

زمان زیادی است که چیزی نخورده‌ام دست‌هایم نای تکان خوردن ندارند، سوزش سوزنی را روی پوست دستم حس می‌کنم، پلک‌هایم را به سختی از روی هم بردارم اما انگار وزنه‌های بزرگی رویشان سنگینی می‌کند، به هر جان کندنی است چشم‌هایم را آرام باز می‌کنم، نور ضعیفی در میانه چشم‌هایم پدیدار می‌شود، پرده سفیدِ چِرکی روی پنچره کوچکی می‌رقصد و باد سرد و خشکی به صورتم می‌خورد، آخر زمستان بود، این را خوب یادم می‌آید، حالت تهوع دارم به هزار زحمت تکانی به خود می‌دهم و صدای آخ گفتنم در میان سکوت اتاق می‌پیچد، صدای کسی را می‌شنوم اما متوجه حرف‌هایش نمی‌شوم به عربی صحبت می‌کند.

ایستاده بر مرزهای غیرت

آخرین چیزی که یادم می‌آید صدای گلوله و خمپاره است، بوی خون و خاک و باروت همه جا را پُر کرده بود، چشم چشم را نمی‌دید از شدت زخم‌هایی که برداشته بودم، بیهوش روی زمین افتادم صدای عباس هنوز در گوشم هست، بیژن بلند شو عراقی‌ها دارند جلو می‌آیند، دیگر هیچی یادم نمی‌آید.

حتماً اینجا بیمارستان عراقی‌هاست، سایه‌ها و صداهای مبهمی را می‌بینم و می‌شنوم، با صدای خشنی صحبت می‌کنند، کلمات را نمی‌فهم اما احساس می‌کنم پُر از نفرت و خشونت هستند، صدای ناله چند نفر ایرانی را هم می‌شنوم، امیدوار می‌شوم که تنها نیستم.

دردِ استخوان‌هایم دوباره به جانم می‌پیچد و خاطرات این چند روز همچون فیلمی از مقابل چشمانم عبور می‌کند، حس می‌کنم این اتاق سرد که بوی نَم همه جایش را گرفته به قلبم فشار می‌آورد.

ناگهان در باز می‌شود و یکی از عراقی‌ها وارد می‌شود، پوتین‌هایش را محکم‌تر از آن چیزی که باید به زمین می‌کوبد و به من نگاه می‌کند و به وضوح از آسیب‌هایم لذت می‌برد، جوری می‌خندد که دندان‌های زردش از دهانش بیرون می‌زند و بوی بد زهرماری که خورده، دل و روده‌ام را بهم می‌ریزد و در میانه قلبم ناامیدی و خشم با هم در جدال هستند اما چیزی به رویم نمی‌آورم حتی درد پاهایم که استخوان‌هایش خُرد شده را در خودم می‌ریزم.

چند روز بعد در حالی که میله‌هایی از میان استخوان پاهایم بیرون زده بود و به سختی راه می‌رفتم، به همراه چند نفر دیگر سوار ماشینی شدیم که از همه جایش صدا می‌آمد و در هر دست‌اندازی تکان شدیدی می‌خورد و صدای آه و ناله ما را بلند می‌کرد، از شدت درد هر کداممان در گوشه‌ای از ماشین مچاله شده بودیم، خبر از دوستان دیگرمان نداشتیم عملیات چه شد، بچه‌ها چه کردند.

با صدای همهمه عراقی‌ها به خودمان آمدیم، وقتی بالاخره بعد از چند ساعت بالا و پایین شدن دیوارهای اردوگاه را دیدیم، حسی از بلاتکلیفی تمام وجودمان را گرفته بود و امیدوار بودیم که در اردوگاه صلیب سرخ مشخصاتمان را بگیرد و خانواده‌هایمان از زنده بودن ما مطلع شوند اما هیچ‌گاه این طور نشد، بعدها فهمیدیم ما اسرای مفقودالاثر هستیم و هیچ گاه قرار نیست اسم و رسمی از ما در میان باشد.

همه به صف شدیم، آمارگیری انجام شد، نگاه سرد و غضبناک سربازان عراقی روی تمام زخم‌هایم سنگینی می‌کرد، کافی بود خودت را قوی نشان دهی تا در میانه کابل‌های کلفتی که به دست داشتن قرارت دهند و حسابی از خجالتت در بیایند، بعد از تمام تشریفات وارد سلول‌های بزرگی شدیم حالا فهمیده بودیم اسم اینجا زندان بغداد است.

ایستاده بر مرزهای غیرت

هر روز یک برنامه تکراری داشتیم صبحانه یک نصفه لیوان آش عدسی و بعدش همه به خط می‌شدیم، آمارگیری انجام می‌شد و برای هواخوری، حمام، شستن لباس‌ها و استفاده از سرویس بهداشتی به حیاط می‌آمدیم، همه این کارها را باید بین یک تا یک ساعت و نیم انجام می‌دادیم.

چند قاشق برنج و گاهی هم خیلی ناپرهیزی می‌کردند، کمی آب پیاز و بادمجان رویش می‌ریختند و این می‌شد ناهار اُسرا و همه این‌ها فقط در حد بخور و نمیر بود، گاهی اگر بهانه دستشان می‌افتاد در میان مشت و لگدهایشان مثل توپ این ور و آن ور پرتاپ می‌شدیم، گاهی هم خودشان بهانه‌ای درست می‌کردند که خشمشان را سرمان خالی کنند، این را دیگر همه ما می‌دانستیم اما در دل تمام این تاریکی‌ها شعله‌ای از امید و همبستگی و ایمان می‌درخشید و این به ما توان مقاومت می‌داد.

در اردوگاه ما آب و غذا همیشه جیره‌بندی بود، هیچ‌کس هیچ وقت سیر غذا نمی‌خورد و سیر نمی‌خوابید گاهی قوی‌ترها سهمیه غذای خود را به ضعیف‌ترها می‌دادند، جا کم بود به ویژه برای زخمی‌ها اما همیشه کسانی بودند که جای خود را بی‌منت در اختیار بغل‌دستی خود می‌گذاشتند و خودشان نشسته خوابشان می‌برد، دل ما به همین رفتارها گرم بود ما جزو اسرای مفقودالاثر بودیم، خانواده‌هایمان هیچ اطلاعی از ما نداشتند حتی نمی‌دانستیم قرار است یک روز آزاد شویم و این از همه چیز برای ما سخت‌تر بود.

اسارت برای ما آزادگان یک دانشگاه بود، دانشگاهی که همه رشته‌های تحصیلی در آن تدریس می‌شد، درس‌هایی مثل خودشناسی و خودسازی را تجربه کردیم و این برای اسرا موفقیت بزرگی بود.

به دلیل اینکه آمار این اردوگاه را صلیب سرخ نداشت، ما هم از هیچ امکاناتی برخوردار نبودیم و از اخبار بیرون بی‌اطلاع بودیم، فقط یک روزنامه انگلیسی زبان گاهی به دست ما می‌رسید که از آن متوجه شدیم جنگ تمام شده و چند ماه بعد تبادل اُسرا آغاز می‌شود، این یعنی شروع فشار روانی روی اُسرای مفقودالاثر، چون ما هیچ امیدی برای آزادی نداشتیم اما انگار این بار ورق به نفع ما برگشت با شروع جنگ کویت و آمدن اسرای کویتی به اردوگاه‌ها، عراق مجبور شد ایرانی‌ها را آزاد کند و همین مسئله امید را دل‌های ما زنده کرد.

ایستاده بر مرزهای غیرت

در اردوگاه ما ۱۳۰ اسیر مجروح بودند که یکی از آن‌ها من بودم، اوایل شهریور بود که به سراغمان آمدند و گفتند که قرار است شما را با هواپیما به ایران منتقل کنیم، آن روز در اردوگاه غوغا بود، هیچ وقت فراموش نمی‌کنم، خیلی از اسرا دم گوشمان آدرس و شماره تلفن عزیزانشان را زمزمه می‌کردند که اگر پایمان به خاک ایران رسید، خبری به خانواده‌هایشان بدهیم هم از رفتن ما خوشحال بودند هم بغض در گلوهایشان رسوب کرده بود که سرنوشتشان چه می‌شود، عصر روز چهارم یا پنجم شهریور سال ۱۳۶۹ به یک بیمارستان در بغداد منتقل شدیم، اوضاع مجروحان خوب نبود و اگر با این وضع به ایران می‌رفتیم، برای عراق آبروریزی بود دو روزی را در بیمارستان تحت مراقبت بودیم همان جا متوجه شدیم، همه بچه‌های اردوگاه آزاد شده‌اند اما ما هنوز در عراق بودیم طرف عراقی بهانه می‌آورد که هواپیما نیست، یک شب بچه‌ها اعتصاب غذا کردند و همین باعث شد مسئولان عراقی کوتاه بیایند اما باز هم بدقولی کردند و در نهایت ۵۰ نفر از مجروحان که توسط کمیسیون پزشکی شرایطشان سخت تشخیص داده شده بود با هواپیمای صلیب سرخ عازم ایران شدند، من هم در آن لیست بودم باز هم تعدادی از اُسرا از خودگذشتی کردند، این طور آدم‌ها انگار جنس خاکشان با بقیه فرق دارد.

ما در حالی وارد ایران شدیم که خانواده‌هایمان از زنده بودن ما خبر نداشتند، چون هیچ‌کس لحظه اسارت ما را ندیده بود و چون به شدت مجروح شده بودیم، همه فکر می‌کردند شهید شدیم و حتی برای ما به عنوان شهید مفقودالاثر مراسم هم گرفته بودند.

ایستاده بر مرزهای غیرت

ما عصر روز هفت شهریور در فرودگاه مهرآباد از هواپیما پیاده شدیم و آسفالت داغ فرودگاه مهرآباد را زیر گام‌هایمان حس کردیم، همان جا سجده شکر به جا آوردیم، دو روز در قرنطینه بودیم و نهم شهریور عازم فرودگاه اصفهان شدیم تا از آنجا به شهرکرد برویم، در تمام این سال‌ها تنها کسی که شهید شدن من را باور نکرده بود، مادرم بود، ساعت پنج عصر رسیدیم فرودگاه اصفهان و آنجا برای اولین بار پدر، مادر و خانواده را دیدم، دیداری که در آن چشمان همه پُر از اشک و چهره‌های همه با لبخندهای پُرشور برق می‌زد، کلمات از وصف آن دیدار به لکنت افتاده بودند اما آغوش‌ها و نگاه‌ها همه چیز را بیان می‌کرد، حالا امروز ۳۵ سال از آن روزها می‌گذرد آن روز همه برای وطن ایستادند، خیلی‌ها خون دادند تا این کشور سر پا بایستد و امروز نسل جدید در جنگ دوازده روزه نشان دادند به عهد و پیمانشان با شهدا وفادار هستند.

مریم رضی‌پور، خبرنگار پردیسان آنلاین در چهارمحال‌وبختیاری

لینک کوتاه خبر:

pardysanonline.ir/?p=328117

Leave your thought here

آخرین اخبار

تصویر روز: