گروه زندگی: زندگی هر کدام از ما پر از داستان است. همین داستانها در بستر عمر، میشود تمام زندگی ما. این، داستان افتادن شوق زیارت در جان یک جوان است که به لطف امام حسین علیهالسلام تا امروز ادامه داشته است…
پردهٔ اول
چهار پنج سالی میشد که بر مطالعهٔ خاطرات شهدای دفاع مقدس و مستندات جنگ ایران و عراق متمرکز بودم. بعد از درس و کارهای روزانه مینشستم پای تماشای مستندهای جنگ و شهدا. وسط هفته برای خلوت و انرژی گرفتن از تنهایی میرفتم قطعهٔ ۲۶ بهشت زهرا (س).
هر گوشه از زندگیام را نگاه میکردی یک ربطی به جنگ و جانبازان و شهدا داشت. و بزرگترین ربط من به چنان جهانی، بابا بود؛ جانباز جنگی، شدیداً جانباز، سخت و دردناک. آثار جانبازیاش در تمام لحظههای زندگیمان جریان داشت.
روحم سرشار بود از خشم و نفرت از جنگ، صدام و… عراق. از عراق و مردمش نوعی ترس هم داشتم، اگرچه هیچوقت برخوردی با آنها نداشتم و تنها نقطهٔ اتصال و آشناییام با آنها جنگ بود و عزیزانی که از وطن گرفته بود.
پردهٔ دوم
اوایل دههٔ ۹۰ بود. زمزمهٔ تشرف به کربلا بیشتر از همیشه به گوشم میرسید. خیلیها میرفتند و میآمدند. حال و سعادتشان را دوست داشتم که زیارت کربلا و نجف نصیبشان شده بود. ولی اصلاً دلم نمیخواست خودم بروم عراق. آرزو میکردم کاش حرم امام حسین (ع) و مولا علی (ع) جای دیگری از این دنیا قرار داشت. هر جا، جز عراق…
از قبل محرم، جوش و خروش کربلا بین مردم میتپید و نزدیک اربعین به اوج میرسید. اولین بار که اسم «پیادهروی اربعین» را شنیدم، برایم صرفاً جالب بود. آن روزها هنوز بین ایرانیها آنچنان همهگیر نشده بود. اما هر وقت اسمش میآمد، آنهایی که رفته بودند میگفتند «مناسب خانمها نیست! آنجا جای زن نیست!».
بیشتر اطرافیانم از مرز زمینی میرفتند زیارت. از مرز مهران. همان جایی که بابا مجروح و شهید شده بود. اما با شفای امام زمان (عج) برگشته بود.
با این یکی دیگر نمیتوانستم کنار بیایم… من؟ با این همه خشم و نفرت بروم عراق؟ آن هم از مرز مهران؟ در مخیلهام نمیگنجید…
پردهٔ سوم
آن سالی که ازش حرف میزنم، از قبل محرم در گیر و دار بودم که چطور خودم را راضی کنم به نرفتن. حال عجیبی بود: «واله و شیداست دائم همچو بلبل در قفس…». دلم پر میکشید برای کربلا، اما عقلم آن همه جنایت جنگی و ترس از عراق و عراقی را بر سرم میکوبید. میخواست قانعم کند که «حافظ اندر درد او میسوز و بیدرمان بساز، زان که درمانی ندارد درد بیآرام دوست».
آن سال، تولدم مصادف شد با شب تاسوعا. هیچ حواسم نبود به این همزمانی. دوست عزیزی در پیامک تبریک تولدم نوشت: «…سالی پربار و اباالفضلی پیش رو داری به امید خدا…». همان لحظه انگار چراغی در دلم روشن شد که وجودم را گرم میکرد.
چند ساعت بعد پرچم حرم حضرت اباالفضل (ع) مهمان محلهمان شد، و ما بیخبر؛ که کسی به خانهمان زنگ زد و گفت: «بیایید پرچم را ببرید تا جانبازتان زیارت کند.».
رفتم. باران ملایمی میبارید. پرچم را تنگ در آغوش گرفتم. بهتر است بگویم پرچم، مرا در آغوش گرفت. پرچم و من، دو دقیقه راه داشتیم تا خانه. به در خانه که رسیدیم، تصمیمم را گرفته بودم: من باید میرفتم کربلا. خیلی زود. هر طور که شده. حتی تنها. دیگر دل ماندن نداشتم.
این پرچم حرم حضرت ابوالفضل (ع) بود که زیارتش نصیبمان شد
پردهٔ چهارم
راضی کردن پدر و مادرم کار سختی نبود. دلشان نرم بود و مشتاق زیارت. با قول «زیارت به نیابت» و «قدمبرداشتن به نیتشان»، رضایت دادند به رفتنم. حالا باید گروه مردانی را که میخواستند بروند، راضی میکردم که من، همین یک نفر خانم را، با خودشان ببرند. برادرم و داییام و دو مرد دیگر از بستگان، این گروه را تشکیل میدادند. معتقد بودند آنجا جای خانمها نیست و دستوپاگیرشان میشوم.
ولی من تصمیمم را گرفته بودم. به آنها اطمینان دادم که اگر مرا همراهشان نبرند، تنها میروم. دختری ۲۶ساله، مستقل و پرشور بودم که انگار جز خردهترسی از عراقیها و تودهخشمی از آن جنگ، چیز دیگری پای تنهایی رفتنم را سست نمیکرد. آن هم فقط کمی سست. باقی، همه عزم بودم.
وقتی خیالشان راحت شد که شوخی ندارم و ممکن است واقعاً تنها راه بیفتم، کوتاه آمدند و چند روز بعد سفرمان شروع شد.
قبول ندارم که میگویند «این سفر مناسب خانمها نیست.». اینجا جای تمام عاشقان عالم است.
پردهٔ پنجم
تا قبل مرز، ایران بود و وطن. اما به مهران که رسیدیم، دلم گرفت. نقطهٔ مجروحیت بابا بود و خداحافظی از ایران. آن طرف هم خیل مردان عراقی و خاطرهای قدیمی از جنگی نابرابر و…
از مرز گذشتیم. همه جا پرچم عراق بود. وقتی میدیدمشان، کامم تلخ میشد. یاد آن همه مستند جنگی و پرچم روی لباس افسران حزب بعث میافتادم. از کنار برادر یا داییام تکان نمیخوردم. حس بدی داشتم؛ ناامنی، وحشت، خشم.
اما شوق شدید زیارت بر همهشان غلبه داشت. این غلبهٔ شیرین، حس «تا کنم جان از سر رغبت، فدای نام دوست» را برایم تداعی میکرد.
اولین بار بود که به کربلا میرفتیم. نه جایی را میشناختیم، نه تجربهای از موکب و مبیت داشتیم. از صبح تا نیمهشب (جز دقایقی استراحت در فواصل مختلف) پیاده راه رفتیم تا خودمان را به کربلا برسانیم و در حرم بمانیم.
فقط ۲۴ کیلومتر مانده بود تا کربلا…
پردهٔ ششم
جان در تنمان نمانده بود. هنوز ۲۴ کیلومتر تا حرم راه داشتیم. از روبهرویمان ماشینی مدل بالا آمد. جوانی عراقی با لباس عربی پیاده شد و از ما خواست سوار شویم. مدام میگفت «بیت، نوم، طرق مسدود» (خانه، خواب، راهها بستهست). میخواست که شب را در خانهاش بمانیم و فردا برویم حرم. چهرهاش آنقدر خشن و جدی بود که نیتش هر چیزی به نظر میآمد جز اینکه بخواهد مهمانش شویم.
سرما خورده بودم و ضعف وجودم را میلرزاند. دایی بیماری قلبی داشت و خستگی برایش سم بود. دست و پا شکسته گفتم مشکلمان چیست و میخواهیم برویم حرم. قبول کرد. سوار شدیم. اما به همان مسیر قبلیاش، یعنی خلاف مسیر حرم ادامه داد. کمکم از جادهٔ اصلی هم خارج شد و به یک فرعی سوت و کور و بهشدت تاریک رفت. ترسیده بودیم. آن زمان هنوز داعش در عراق گردنکشی میکرد و سازمانش منهدم نشده بود. دایی به شوخی در گوشم میگفت «این داعشیه. داره ما رو میبره که سر به نیست کنه. اشهدت رو بخون.». ولی آن موقع اصلاً وقت شوخی نبود.
جوان در بیراههای خاکی به سرعت میراند. کاری هم از دستمان بر نمیآمد، جز اینکه بپرسیم «وین تذهب أخی؟» (کجا میروی برادر؟).
پردهٔ هفتم
کاش زودتر میپرسیدیم. جوان عراقی، گرهٔ ابرویش باز شد و با لبخند گفت «الی البیت! حمام، مای حارّ، طعام، کلش موجود.» (خانه! حمام، آب داغ، غذا، همه چیز هست.).
شنیده بودیم که در اربعین، عراقیها زائران را در خانهٔ خود اسکان میدهند و پذیرایی میکنند؛ اما ندیده بودیم و تجربهاش را نداشتیم. ما را برد خانهاش. به یک اتاق بزرگ، تمیز، گرم و کاملاً مفروش هدایتمان کرد که درش جدا از ورودی خانوادهاش بود. یک چراغ علاءالدین برایمان آورد که بعدها فهمیدیم تنها وسیلهٔ گرمایشی خانهاش بود. بعد یک سینی غذا و چای داغ آورد و با عجله رفت.
چند دقیقه بعد با پسرکی به نام سجاد برگشت. سجاد نزدیک حرم مغازه داشت و با لهجهٔ عربی به زبان فارسی حرف میزد. جوان عراقی (آقا علاء) او را آورده بود که حرف ما را بفهمد و برایش ترجمه کند.
فردا، اربعین بود. آقا علاء گفت من و دایی به خاطر ازدحام شدید، نرویم حرم. به جایش در خانه استراحت کنیم یا برای کمک به موکب برویم. تصمیم گرفتیم اگر نمیتوانیم زیارت کنیم، دستکم از زائران پذیرایی کنیم…
آن سالها که پیادهروی اربعین در ایام سرد سال بود، لذت این چای و این بخار، روح را جلا میداد! (اولین چای در خانهٔ آقا علاء)
پردهٔ هشتم
صبح رفتیم موکب. برای زائران خوراکیهای مختلف تدارک دیدیم و توزیع کردیم؛ ساندویچ فلافل، نان و کباب و سبزی، نیمرو و باقالا، اردهخرما، شیرینی و…
موکب آقا علاء در یکی از مسیرهای فرعی منتهی به کربلا بود و بیشتر زائران این مسیر، عراقی بودند.
خانمهای عراقی سبزیها را میفرستادند موکب برای پاک کردن. پسربچهها هم از این کار فراری بودند. نهایتاً قرعهٔ کار به نام منِ دیوانه زدند!
سه چهار روزی به همین منوال گذشت. هر روز آقا علاء از دوستانش که نزدیک حرم بودند، خبر میگرفت و میگفت «هنوز بسیار شلوغ است و بهتر است فعلاً نروید.».
در خلال همین روزها ما را با خانوادهاش آشنا کرد؛ همسرش، فرزندانش، پدر و مادرش، خواهر و برادرهایش. حالا دیگر انگار عضوی از خانوادهاش بودیم. نه از حساسیت و خشم و نفرت اولیهٔ من خبری بود، نه اصلاً این مردم کسانی بودند که بشود بهشان خشم و نفرت ورزید.
عصرها ساعتی را در موکب با داییام و ابوعلاء (پدر آقا علاء) مینشستیم به گپ زدن. داییام در جنگ ایران و عراق مجروح شده بود و ابوعلاء در همان جنگ، اسیر! این دو زمانی مقابل هم جنگیده بودند و حالا کنار هم به زائران امام حسین (ع) خدمت میکردند…
از سمت راست: آقا علاء، ابوعلاء، دایی و برادرم
ابوعلاء چندین سال در ایران اسیر بود و کمی فارسی میدانست. من هم با فرهنگ لغت و اتکا به آموختههای عربی دبیرستانم چند کلامی میرساندم و میفهمیدم.
ابوعلاء از خاطرات اسارتش، غذاهایی که در ایران خورده بود و رفتار ایرانیان با اسرای عراقی میگفت. میگفت ایرانیها هرگز آنها را کتک نزدند و با آنها بدرفتاری نکردند. اما ناراحت بود که در زمان اسارت، آنها را نبرده بودند به زیارت امام رضا (ع).
من هم از آنچه از جنگ ایران و عراق، رفتار عراق با اسرای ایرانی، مجروحیت بابا و دایی و خیلی چیزها دیگر، روی دلم سنگینی میکرد، میگفتم.
ابوعلاء هر بار لعنت عمیق و غلیظی به صدام و حزب بعث میفرستاد و میگفت «ما را مجبور میکردند با ایران بجنگیم. خیلی از ما خودمان را تسلیم ایران کردیم تا اسیر شویم و نجنگیم. ما همیشه برادر بودهایم، برادر هم میمانیم.».
اینها بچههای موکب و همراهان ایرانیام هستند که یک هفتهٔ تمام با هم در موکب کار کردیم. مثل یک خانوادهٔ بزرگ. این عکس یادگاری جمعکردن موکب است که من گرفتم.
پردهٔ آخر
حالا تقریباً ۱۰ سال از آن سفر میگذرد. از همان موقع که آقا علاء سجاد را به ما معرفی کرد، اسمش را گذاشتیم «مترجم». هر چند که با فارسی یاد گرفتن آقا علاء و عربی یاد گرفتن ما در این سالهای رفت و آمد، دیگر نیاز چندانی به مترجم نیست.
امکان ندارد ما به کربلا برویم و به آقا علاء و خانوادهاش سر نزنیم. آقا علاء هم هر وقت ایران بیاید سری به ما میزند.
این عکس مربوط به چند سال بعد و ادای نذرم در موکب آقا علاء است. شربت آبلیمو میدادیم به زائران. چقدر هم دوست داشتند…
این حرارت محبت امام حسین (ع) در قلب دوستدارانش است که در قامت برادری دو ملت، خودش را به رخ دنیا میکشد تا همه بفهمند این عشق آنقدر عظیم و قدرتمند است که میتواند تمام داغهای یک جنگ ۸ساله با هزاران گلِ پرپر و عزیزِ از دسترفته را بشوید و ایرانی و عراقی را «مهمان عزیز» خانهٔ همدیگر کند:
«سر ز مستی برنگیرد تا به صبحِ روزِ حشر
هر که چون من، در ازل، یک جرعه خورْد از جام دوست…»
انتهای پیام/