آخرین تاخت پیش از ویرانی

در دل آوار و انفجار، رویای یک سوارکار جوان خاموش شد؛ مهدی پولادوند به خانه برگشته بود نه برای استراحت، بلکه برای وداع، نه در میدان مسابقه بلکه زیر خاکستر جنگ، آنجا که آخرین تاختش را رفت و جاودانه شد.

به گزارش پردیسان آنلاین از البرز، روایت مهدی درست جایی است میان خاکستر، اسب‌ها، و رویاهای ناتمام.

آسمان هنوز تیره نشده بود که مهدی بازگشت، ساک ورزشی‌اش را انداخته بود روی دوش، از یک رقابت دیگر، از یک افتخار دیگر، برگشته بود به خانه‌ای که همیشه بوی امنیت می‌داد.

خانه‌ای در بلوک ۱۲ شهرک اکباتان، هیچ‌کس فکرش را نمی‌کرد که آن شب، آخرین باری باشد که مهدی در آن خانه قدم می‌زند و آخرین شب خانواده چهارنفره‌شان.

ساعت هنوز به بامداد نرسیده بود که زمین زیر پای مردم لرزید، صدایی سهمگین آسمان را شکافت، انفجاری که شهرک را از خواب پراند و یک آدرس بر سر زبان‌ها افتاد: «بلوک ۱۲». همان‌جا که قرار بود پناه مهدی باشد، نه مهلکه.

چند ساعت قبلش، مهدی با برادرش حرف زده بود، از مسابقه‌ای که قرار بود فردا در البرز برگزار شود. صدایش پر از هیجان بود و می‌خواست تا آخرین لحظه عمر روی زین بماند، مثل همیشه، اما فردا مسابقه‌ای در کار نبود؛ جنگ آمده و مهدی را از میدان دیگری صدا کرده بود.

برادر خودش را سراسیمه رساند، ساختمان نبود، جایش خاک بود، آوار و سکوتی سنگین‌تر از انفجار. امید بسته بود که شاید مهدی آن شب را در باشگاه مانده باشد، مثل بعضی شب‌ها، اما تماس باشگاه، همه‌چیز را قطعی کرد: مهدی به خانه برگشته بود.

سه شب و سه روز طول کشید تا تکه‌تکه اندوه از زیر آوار بیرون کشیده شود، اول پدر، بعد مهدی، سپس خواهر و در آخر، مادر.

هرکدام بخشی از یک داستان بودند که با هم تمام شد. پدری که با ریه‌های شیمیایی نفس می‌کشید، مادری که همسر و پسرش را بی‌وقفه حمایت می‌کرد، خواهری که با خنده‌هایش خانه را روشن نگه می‌داشت و مهدی؛ همان جوان سوارکاری که آسمان را بزرگ‌تر از میدان مسابقه می‌دید.

مهدی از کودکی سوار اسب شد، اما برای قهرمانی نه، برای ساختن خودش؛ پشت هر مدالی که نگرفت، تمرینی بود از هفت صبح تا شب، دستی که مانژ را جارو می‌کرد و چشمی که رنگ علوفه را از حفظ بود.

برایش رقابت، فقط رقابت با دیگران نبود، رقابت با خودش بود، با تنبلی، با ترس و با وسوسه توقف. یک‌بار با دست‌های شکسته برگشت روی زین. اگر کسی دیگر جای او بود شاید می‌ایستاد. اما مهدی؟ می‌گفت: «یا اول، یا هیچ.»

مهدی اول نشد، مسابقه‌اش را نرفت و خانه‌اش، باشگاهش و رؤیاهایش همه زیر آوار رفتند، حالا آرام گرفته است، کنار همان خانواده‌ای که هر لحظه از زندگی‌اش به آن‌ها گره خورده بود.

برادرش می‌گوید: «مهدی با خنده شناخته می‌شد اما حالا نیست. ولی هنوزم باورمان نمی‌شود، افتخار می‌کنم برادرم شهید شد اما بیشتر از آن، می‌خواهم مردم بدانند که او یک سوارکار با رؤیاهای بزرگ بود.»

مهدی شاید طلایی‌ترین مدالش را هیچ‌وقت نگرفت، اما یک چیز را به‌دست آورد؛ جاودانگی. در دل ما و در ذهن اسب‌هایی که دیگر بی سوار مانده‌اند، در حافظه نسلی که صدایش را شنید و فراموش نخواهد کرد.

گاهی بعضی‌ها، نه برای قهرمانی بلکه برای الهام دادن می‌آیند، برای اینکه ما بدانیم حتی در دل جنگ، در میان ویرانی، هنوز هم می‌شود از نظم، از تمرین، از عشق به کاری که می‌کنی، یک روایت روشن ساخت.

و حالا، مسئولیت ماست که این صدا خاموش نشود.

لینک کوتاه خبر:

pardysanonline.ir/?p=328081

Leave your thought here

آخرین اخبار

تصویر روز: