روایت مادران شاغل از شغل‌شان با روایتی که هر شخص دیگری از آن شغل دارد متفاوت است. در دهمین روایت از مجموعه «روایت‌های مادرانه» مجله مهر سراغ یک مادر آتش‌نشان رفته‌ایم.

پردیسان آنلاین؛ گروه مجله: حضور زنان در همه عرصه‌ها انکار ناپذیر است. حضور زنان به صورت فعال در مشاغل مختلف به گونه‌ای است که کمتر جایگاهی را پیدا می‌کنیم که قله‌های آن را بانوان فتح نکرده باشند. اما در بسیاری از مواقع همزمانی چند کار برای او یا مشکل‌زا بوده و یا استعدادهایش را شکوفا کرده است. اما این‌که می‌گوئیم مشکل‌زا بوده و یا در راستای شکوفایی استعدادش همراه بوده معنی توانایی یا ناتوانی شخص را نمی‌دهد. بلکه به نوع شخصیت افراد برمی‌گردد و تجربیاتی که در گذشته داشته‌اند و اطلاعاتی که از طریق مطالعه و مشاهده و ارتباط به دست آورده‌اند و عوامل دیگر. از آنجایی که دنیای زنان همیشه مورد توجه بشر بوده و مطالعه هر چه بیشتر آن ابعاد وجودی شخص را کشف می‌کند و به افراد نشان می‌دهد، مجله پردیسان آنلاین بر آن شده که با گفت و گو با مادرانی که در مشاغل مختلف فعالیت دارند، به روایت‌های آنان از زندگی یک مادر بپردازد. در گزارش امروز میزبان خانم «منصوره جوانمرد» به عنوان یک آتش‌نشان بودیم. مادری که از قبل از ازدواجش تاکنون آتش‌نشان بوده است و اکنون یک پسر ۱۰ ساله دارد.

کارشناسی ارشد تربیت بدنی است. مربی و داور رسمی تکواندو که ۱۹ سال می‌شود در استان البرز مشغول شغل آتش‌نشانی است، به خبرنگار پردیسان آنلاین گفت: «سال ۱۳۸۱ بود که فراخوان جذب آتش‌نشان خانم را دیدم. سازمان شهرداری برای استخدام آتش‌نشان‌های خانم آزمونی برگزار کرد که من با تصوری که در مورد این جذب داشتم تمایلی به شرکت در آن نشان ندادم. در نهایت با اصرار پدرم ثبت نام و در آزمون شرکت کردم. نفر اول آزمون شدم اما جذب شدم. من فکر می‌کردم که فراخوان جذبی که دیده‌ام برای نیروهای اداری و کار در فضایی غیر از عملیات است که تمایلی برای ثبت نام نداشتم. با خودم می‌گفتم در ایران که آتش نشان خانم نداریم، حتماً برای کارهای اداری‌شان نیاز به نیروی خانم دارند. در حالی که این طور نبود و ازقضا فراخوان برای نیروهای عملیاتی داده شده بود.

هر مرحله را که می‌گذراندم برایم جذاب‌تر می‌شد. در آن زمان در اردوی تیم ملی تکواندو بودم. در ایران باب نبود که یک خانم آتش نشان باشد. در نهایت من در سال ۱۳۸۱ جذب سازمان آتش‌نشانی کرج شدم و از سال ۸۲ مشغول به کار شدم. ۲۴ ساعت سرکار هستم و ۴۸ ساعت استراحت دارم.

روز یک آتش‌نشان چطور آغاز می‌شود؟

صبح به ایستگاه می‌آیم. به شیفت وارد می‌شوم و سپس شیفت را تحویل می‌گیرم. ایستگاه و خودرو را تحویل می‌گیرم. صبحانه و سپس آموزش‌های ضمن خدمت را داریم. در طول روز حتماً ورزش داریم. لباس‌هایم را آماده می‌کنم. تخت را مرتب می‌کنم. منتظر می‌شوم تا زنگ بخورد. یک روز عادی یک آتش‌نشان این طور می‌گذرد. بستگی به عملیات‌هایی که پیش می‌آید ادامه‌اش فرق می‌کند. اگر آواربرداری باشد، اگر حریق باشد و یا اگر…

دنیای بعد از مادر شدن / روایت یک مادر آتش‌نشان

در روزها و ماه‌های ابتدایی سختی کار بیشتر بود. چون مردم قبل از ما هیچ زنی را در جایگاه آتش‌نشان ندیده بودند. اعتماد به ما برایشان سخت بود. وقتی ما را در میدان عملیات می‌دیدند با خودشان می‌گفتند: «او که زن است و از پس کار بر نمی‌آید.» به ما اجازه انجام کار نمی‌دادند. اما به مرور این موضوع برطرف شد. با آموزش‌هایی که در مدارس می‌دادیم. با حضور مداوم در میدان و مشاهده توانایی و عملکرد ما اعتماد جلب شد. البته من تصور می‌کنم مردم ما در این زمینه آگاهی ندارند. اگر این آگاهی از طرق مختلف کسب شود، مشکلی پیش نخواهد آمد. ما هنوز بعد از ۱۹ سال افرادی را داریم که نسبت به این شغل آگاهی ندارند و برایشان موضوع جالبی است.

مادر آتش‌نشان

این‌که همزمان هم مادر خوبی باشی و هم آتش‌نشان خوبی، سخت است. همیشه تلاشم را کرده‌ام که کارم را به بهترین شکل ممکن انجام دهم.

کار ما خیلی سخت و پر استرس است. مادر بودن مخصوصاً در دوران بارداری شرایط فیزیکی سخت و ر استرسی دارد. من تا دو روز قبل از زایمانم در محل کارم حاضر بودم. حتی با نظر پزشکم تا ۵ ماه ابتدای بارداری عملیات هم می‌رفتم. بعد از ۹ ماه مرخصی زایمان هم مجدد به کارم برگشتم. در این میان خیلی هم نگران بودم که آیا می‌توانم از پسش بربیایم یا نه! من هم مادرم هم آتش‌نشان.

با همه نگرانی‌ها زندگی شیرین و لذت‌بخش بود. با خودم می‌گفتم بچه را چه کنم؟ در روزهای اول بازگشتم به محیط کاری به ازای هر ۸ ساعت کار کردن یک ساعت، برای شیر دادن داشتم که برای منی که ۲۴ -۴۸ بودم برای هر ۲۴ ساعتم سه ساعت برای شیر دادن اختصاص می‌یافت. من این زمان را تقسیم می‌کردم در دو نوبت. یک بار صبح و یک بار شب می‌رفتم پیش پسرم. دوران خیلی سختی بود. خودم سختم بود. بچه سختش بود. ولی الحمدلله تمام شد. حتی یاددارم که برای بچه لالایی می‌خواندم. اما نه در کنارش. در حالی که او پشت تلفن بود و من ایستگاه. از پشت تلفن لالایی می‌خواندم که مادرم را اذیت نکند و بخوابد.

همسرم هم آتش‌نشان است و فرزندم در دوران کودکی وقتی ما دوتا با هم سر شیفت بودیم اذیت می‌شد چون ما آتش نشان‌ها، زن و شوهری شیفت‌ها را باهم برمیداریم. همزمان. اگر اینطور نباشد سیستم زندگی مان به هم می‌خورد. بعد از یکسالگی اش بچه را سمت منزل پدرم به یک مهدکودک سپردم. تا ظهر آنجا بود و بعد پدرم می‌رفتند دنبالش.

مادر

مادر بودن قابل توصیف نیست. مادر موجودی است که در وصف نمی‌گنجد. هیچ کلمه‌ای توان توصیفش را ندارد. می‌شود گفت ایثار و از خودگذشتگی. مادر دنیای عشق است. برای یک انسان هیچ موهبتی بالاتر از مادر نمی‌شود.

الان که دارم صحبت می‌کنم به جرات می‌گویم که دیگر منصوره قبل از مادر شدن نیستم. ۱۸۰ درجه تغییر کردم. صبورتر شدم. آرامتر شدم. با گذشت‌تر. دیگر برای من خیلی چیزها اهمیت ندارد. هیجاناتم قابل کنترل‌تر شده است. ارتباطاتم خوب بود، الان خیلی بهتر شده. دیدم نسبت به دنیا تغییر کرده است. عملکردم فرق کرده. در عملیات‌هایی که پیش می‌آمد، قبل از این با خودم می‌گفتم که کارم را انجام دهم و تمام شود. اما از زمانی که مادر شدم، خیلی برایم مهم است که با آن فرد همدردی کنم و احساس درک متقابل در این مواقع خیلی برایم پررنگ است. می‌گویم شاید برای خبری که می‌خواهم به او بگویم باید کمی تامل کنم. آرامتر اطلاع دهم. در برخوردم بیشتر صبر می‌کنم و…

بهبود شرایط برای مادر

وقتی یک مادر آتش نشان فرزندی داردمخصوصا اگر فرزندش کوچک باشد نیاز بیشتری دارد به همکاری اطرافیان و مخصوصاً مدیر خیلی احتیاج دارد. من در شرایط خوبی بودم و مدیر همراهی داشتم و از این لحاظ تحت فشار نبودم ولی این به خود اشخاص برمی‌گردد. فکر می‌کنم برای خانم‌هایی که دارند مادر می‌شوند خوب است تدابیر محکم‌تر و سفت و سخت‌تری در نظر گرفته شود که با هر مادری و در هر ایستگاهی همراهی شود که آرامش کودک در درجه اول و بعد آرامش مادر فراهم شود.

دنیای بعد از مادر شدن / روایت یک مادر آتش‌نشان

یا مادرهایی که بچه شیر می‌دهند. این مادرها برای شرایط شب بچه‌ها دچار مشکلند. این مسئله هم اگر بهتر بررسی شود و برای این موضوع هم قانونی باشد خیلی خوب است.

شیرینی جعبه شیرینی

دومین ماموریت من بعد از شروع خدمتم، آوار برداری بود. یک دختر و پسر زیر آوار بودند و مردم ما را هنوز نپذیرفته بودند. ما در نهایت هر دو را سالم از زیر آوار درآوردیم و تحویل اورژانس دادیم اما فردایش با خانواده یک جعبه شیرینی دستشان بود و آمدند ایستگاه. برای من خیلی خاطره خوشی بود که این دو بچه سلامت بودند.

یک بار هم یک کودک انگشتش داخل در سماور گیر کرده بود. به هیچکس اجازه نمی‌داد که نزدیکش شود. اصلاً همکاری نمی‌کرد. من اول رفتم یک سری با او باز ی کردم وارد بازی که شدیم خیلی سرگرم شد. حواسش از داستان اصلی پرت شد تا حدی که نفهمید کی مسئله حل شد. انتهای کار هم اصلاً نمی‌رفت پیش بقیه. با خنده و شوخی این بچه خیلی حال ما خوب شده بود.

در اغلب ماموریت‌ها بچه‌ها ارتباط خوبی برقرار نمی‌کنند. باید از روش‌های برقراری ارتباط به ما اعتماد کنند بعد بگذارند کار را برایشان انجام دهیم. خانم‌ها در این موضوع قدرتمندترند. بارها شده کودکی در محل امداد نیاز به کمک داشته که به اقایان اجازه نزدیک شدن نمی‌دهند. اغلب با خانم‌ها خیلی بهتر ارتباط برقرار می‌کنند.

من حرف از کودکان می زنم ولی کلی خاطره از افراد مسن دارم. خیلی جالب بود که یک بار یک آقایی تصادف کرده بود و ما باید کمکش می‌کردیم از جایی که گیر کرده بیرون بیاید. کیف دستی اش هم در دستش بود و نمی‌گذاشت کسی کمکش کند. آخر داد زد که من فقط به این خانم اعتماد می‌کنم. کیفم را به او فقط می‌دهم.

تلخ‌تر از زهر

تلخ‌ترین خاطره عمرم بود. هرگز از ذهنم نمی‌رود. همان موقع که زلزله آمد و ما نصف شب اعزام شدیم. زلزله بم! خیلی تلخ بود. (دائم تکرار می‌کرد: «خیلی تلخ بود.. خیلی تلخ!.. اینها را می‌گفت و سکوت می‌کرد. نمی‌خواست بغضش بترکد. مصاحبه را با چند دقیقه سکوت ادامه دادم.) من بعد از زلزله بم ماه‌ها کابوس می‌دیدم. صحنه‌های سختی بود. وای! آن صحنه را اذ ذهنم پاک نکرده‌ام. مادری که داشت فرزندش را شیر می‌داد و زلزله آمد و در همان حال تمام کرده بودند. بیرون آوردن جسد این دو از سخت‌ترین لحظات عمرم بود.

کلیدساز

از تماس‌های ما بیشتر از ۵۰ درصدشان به آتش‌نشانی ارتباطی ندارند. مثلاً می‌گویند که کسی درآسانسوری که خراب است گیر کرده. به موقعیت اعزام می‌شویم و می‌بینیم آسانسور خراب نیست بلکه همسایه‌ها با هم اختلاف دارند یکی رفته آسانسور را خاموش کرده است. تصور می‌کنند ما برای حل موضوع می‌توانیم مداخله کنیم.

یا یک بار یکی به ۱۲۵ تماس گرفته بود و درخواست کمک کرده بود. اعزام شدیم متوجه شدیم که کلید ندارد و پشت در مانده، منتظر بود ما درب خانه را برایش باز کنیم. مگر ما کلیدسازیم خب؟!»