۱۸ اسفند سال گذشته بود که همسرم بعد از یک روز کاری، خسته تر از همیشه به خانه آمد، همسرم مردی تنومند و قوی هیکل در عین حال خوش رو، بذله گو و خانواده دوست بود. آن روز بدو ورودش به خانه خستگی و ناخوشی از چهره اش می بارید، رو به من گفت: الهه جان؛ […]
۱۸ اسفند سال گذشته بود که همسرم بعد از یک روز کاری، خسته تر از همیشه به خانه آمد، همسرم مردی تنومند و قوی هیکل در عین حال خوش رو، بذله گو و خانواده دوست بود.
آن روز بدو ورودش به خانه خستگی و ناخوشی از چهره اش می بارید، رو به من گفت: الهه جان؛ حالم خوب نیست احساس سرماخوردگی و کوفتگی دارم.
به محض اینکه این جمله را از زبان محسن شنیدم دلم فرو ریخت، ما بعد از شنیدن خبر ورود کرونا به ایران خودم و فرزندانم را قرنطینه کرده بودیم اما همسرم به دلیل اینکه شغل آزاد داشت و بیمه هم نداشتیم نمیتوانست در خانه بماند و مجبور بود برغم میل باطنی من بیرون برود و با خودرو خاوری که داشت کار کند.
به همسرم گفتم تو رو به خدا دیگه سر کار نرو تا شیوع کرونا در شهر کم بشه، محسن هم حرف مرا قبول کرد و قول داد تا فروردین در خانه بماند.
همسرم قبل از ورود به ساختمان لباس هایش را بیرون در میآورد و من دست و پاهایش را الکل می زدم و بعد دست هایش را با آب و صابون می شست.
آن روز تمام کارهایی را که به ذهنم می رسید برای محسن انجام دادم قبل از هر کاری اتاق همسرم را جدا کردم و دو فرزندم را از او دور نگه داشتم بعد هم با روش هایی که بلد بودم شروع کردم به درمان او با گیاهان دارویی.
چند روز گذشت و تب های شدید همسرم شروع شد و علائمی مانند اسهال نیز به آنها اضافه شد، تب هایی که کنترل کردنشان کمی سخت بود، من که به سرما خوردگی های سخت همسرم عادت داشتم از او مراقبت کردم و با مراکز ۱۹۰ و ۴۰۳۰ ارتباط گرفتم.
پرسنل این دو سامانه، کلینیک شهید اسدی خیابان مدیریت کوچه ۲۸ را به من معرفی کردند، همسرم را متقاعد کردم که باید به دکتر مراجعه کنیم و ساعتی بعد با هم به این مرکز مراجعه کردیم آنجا دکتر همسرم را معاینه کرد و گفت آنفلوآنزای شدید است و قرص و شربت هایی مانند دیفن هیدرامین و سرماخوردگی بزرگسالان برایش تجویز کرد.
از دکتر سئوال کردم تب همسرم بالاست نیازی به آنتی بیوتیک ندارد؟ دکتر گفت اگر بدتر شد ببریدش بیمارستان.
به خانه برگشتیم؛ تب همسرم بالاتر رفت از پسرم که حالا ۱۷ ساله بود و مرد خانه به حساب می آمد خواستم به داروخانه برود قرص آنتی بیوتیک برای پدرش تهیه کند پسرم چند بسته قرص اریترومایسین گرفت و به خانه برگشت و من حدود دو روز این داروها را به همسرم می دادم.
۲۳ اسفند علائم بهبودی در محسن ظاهر شد، مادر و پدرش هر روز در خانه ما می آمدند و جویای احوالش می شدند اما ما مانع ورودشان می شدیم، مادر محسن زنی مهربان و دلسوز است که دیدن رنج فرزندانش سخت آزارش می دهد.
همسرم آن روز به مادرش گفت، داروهایی که همسرم به من داده حالم را بهتر کرده و من و دو فرزندم خوشحال بودم که حال محسن بهتر است.
پسرم که ۱۷ سال و دخترم که ۱۳ سال دارد در دوران بیماری و ایزوله گاهی دلتنگ مهربانی های پدرشان می شدند و با رعایت اصول بهداشتی اندکی کنار پدرشان می نشستند.
۲۳ اسفند بود پدر محسن به خانه ما آمد و گفت، همسرم تاکید دارد محسن را به بیمارستان ببریم اما همسرم گفت الان حالم بهتر شده و برای اینکه به ما ثابت کند که حالش بهتر است شوخی می کرد و بچه ها را می خنداند.
من به خاطر پرستاری مکرر از همسرم خسته شده بودم و احساس ضعف و لرز می کردم، محسن که حالا احساس بهبودی داشت از من خواست که استراحت کنم من هم که حال خوب محسن را دیدم خیالم راحت شد و به اتاق رفتم و خوابیدم، مادر همسرم در این فاصله برای احوال پرسی محسن به در خانه ما آمده بود و زمانی اطمینان پیدا کرده بود حالش خوب است به خانه اش برگشته بود.
به خواب عمیقی رفته بودم که صدای سرفه های پیاپی محسن از خواب بیدارم کرد، نگرانی در درونم شعله کشید با سرعت از اتاق بیرون آمدم و از همسرم پرسیدم چرا سرفه می کنی؟ سرفه امانش را بریده بود دست و پایم را گم کرده بودم، دوباره به ۱۹۰ و ۴۰۳۰ زنگ زدم و آنها از من خواستند او را سریع به بیمارستان انتقال بدهم.
با دختر عمویم مشورت کردم و در نهایت محسن را به بیمارستان پیامبر اعظم (ص) کرمان بردم، آنجا از قفسه سینه همسرم سی تی اسکن و از مخاط گلویش آزمایش گرفتند، محسن در بیمارستان حال عومی خوبی نداشت بی حس و بی حال بود.
جواب آزمایش که آماده شد رفتم آن را گرفتم و آوردم یکی از پزشکان آزمایش را دید و گفت ابتلا به کرونا در این آزمایش مشخص نیست، سرانجام با توصیه پرسنل، دکتر صفا را در بیمارستان پیدا کردم و آزمایش را به او نشان دادم دکتر بعد از دیدن آزمایش و سی تی اسکن گفت، محسن داوند چه نسبتی با شما دارد، سریع گفتم همسرم است، دکتر ادامه داد، ایشون به کرونا مبتلا شده، دنیا پیش چشمم تیره و تار شد، گفتم مگه ممکنه گفت بله خانم ریه های همسرتان پر از عفونت است.
دکتر گفت، سریع بیمار رو برسونید به بیمارستان افضلی پور، محسن وقتی از نظر دکتر مطلع شد در راه به من می گفت منو نبر بیمارستان، حتی اگر کرونا داشته باشم حالا دوران نقاهت را گذارنده ام اما من با اصرار او را به بیمارستان رساندم.
به بیمارستان افضلی پور که رسیدم بعد از چک کردن تب محسن دستور بستری شدنش را دادند، محسن حالا سرفه نمی کرد و می توانست حرف بزند برای همین نگرانیش را با من مطرح کرد او می ترسید از اینکه من هم گرفتار بیماری کرونا شده باشم برای اینکه آرامش کنم بوسیدمش و گفتم نگران من نباش.
پرستار که شاهد حرف های ما بود از اینکه من همسرم را بوسیدم شاکی شد اما همسرم به شوخی به پرستار گرفت خانم ایشون همسر منه او هم کرونا داره لطفا بگیردیش و بعد با هم خندیدیم.
محسن سال قبل هم آنفلوآنزای اچ وان. ان وان را گرفته بود و من در خانه از او مراقبت کردم، با خودم فکر می کردم اینبار هم اتفاق خاصی نمی افتد محسن تازه ۴۲ سال داشت و از نظر جثه ای هم قوی هیکل بود اما گاهی سیگار میکشید.
محسن را به بخش عفونی منتقل کردند، خواستم از همسرم خداحافظی کنم و به او امید بدهم اما پرستار مانع شد من می دانستم محسن به من وابسته است و نمی تواند این شرایط را بدون پشتوانه عاطفی تحمل کند.
بعد از اینکه محسن بستری شد هر روز ۶ صبح و بعداز ظهر و شب زنگ می زد و با هم صحبت می کردیم، هر وقت با هم صحبت می کردیم همسرم می گفت دکتر فرخ نیا خیلی به من رسیدگی میکند و او را انسانی وارسته می دانست.
روز سوم محسن زنگ زد و با هم صحبت کردیم، حالش خوب بود و گفت، دکتر گفته فردا مرخص می شوی، من از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم لذا این خبر خوشحالی را به خانواده همسرم هم دادم، مادر و پدر محسن ذوق زده شده بودند به طوری که می شد خوشحالی را در رفتارشان دید.
محسن که از شنیدن خبر ترخیصش به وجد آمده بود، به من گفت نزدیک عید است برو همان مانتویی را که دوست داشتی برای خودت بخر، من به محسن گفتم تو هم پیراهن نخریدی گفت، مهم نیست ما عید امسال فقط خونه می مانیم و جایی نمی رویم.
بعد از سه روز مجدد از بیمارستان به من زنگ زدند و گفتند باید همسرتان را به آی سی یو منتقل کنیم و من چاره ای جز رضایت دادن نداشتم.
محسن را به آی سی یو انتقال دادند، من پشت در ایستاده بودم و منتظر خبری از سلامتی و حال همسرم بودم که یک لحظه در آی سی یو باز شد و من بدون توجه به اطرافم وارد آی سی یو شدم، محسن من روی تخت خوابیده بود، پرسنل جلوی مرا گرفتند از همان وسط آی سی یو داد زدم محسن؛ عزیزم خوبی؟ پرسنل مانع ادامه صحبتم شدند، داد زدم محسن درد و بلات، دستش رو به زور بالا آورد و لبخند بی جانی زد، من می دانستم حضور من برای محسن چقدر امید بخش بود اما پرسنل مانع ورود میشدند.
آن روز محسن زنگ نزد، اما روز بعد حالش خیلی خوب بود زنگ زد و گفت دکتر می خواهد مرخصم کند، آن روز حال محسن خیلی خوب بود سرفه هم نمی کرد با هم خداحافظی کردیم.
ساعت ۱۰ همان شب بود که از بیمارستان به من زنگ زدند و گفتند باید به همسرتان یک دستگاهی را وصل کنیم و شما باید به بیمارستان بیایید و رضایت بدهید با استرس گفتم اما همسرم که حالش خوب است، گفتند ربطی نداره باید این دستگاه را به او وصل کنیم تا سم خونش تخلیه شود، سرانجام با اطرافیانم مشورت کردم و بعد برای وصل دستگاه رضایت دادم.
آن روز دستگاه را به همسرم وصل کردند من محسن را دیدم و با او حرف زدم اما انگار برای وصل دستگاه خیلی درد کشیده بود، خواستم در بیمارستان بمانم اما پرستار مانع شد و محسن هم به دلیل اینکه پرستار با من تند صحبت کرد، ناراحت شد و از من خواست سریع به منزل برگردم.
ساعت پنج و ۵۹ دقیقه صبح فردا بود به بیمارستان زنگ زدم تا احوال محسن را بپرسم که پرستار گفت، اکسیژن مغزش پایین آمده و براش دعا کنید، دنیا پیش چشمم تیره و تار شد مگر میشود؟ محسن که تا دیروز خوب بود.
نمی دانستم باید چه می کردم به مادر شوهرم گفتم دستگاه برای محسن جواب نداده، مادر محسن نگران بود، پرستار به من گفته بود قطع دستگاه برای محسن مساوی با مرگ است، درست روز قبل محسن سفارش آب میوه سیب و موز و انبه را داده بود و من برایش کلی آب میوه برده بردم و محسن گفت : برای خودت و بچه ها هم آب میوه بگیر.
۲۷ اسفند از بیمارستان تماس گرفتند و گفتند اکسیژن مغز محسن بالا نمیآید من هم این دل نگرانیم را به پدر شوهرم انتقال دادم و او ناراحت شد و گفت اگه خدا بخواهد حال پسرم خوب میشود.
مادرشوهرم به من گفت، منو ببر مزار سردار سلیمانی، دقایقی بعد با مادر محسن رفتیم گلزار شهدای کرمان و بعد از دین مزار سردار هر دو داد زدیم و گریه کردیم و از خدا شفای حال محسن را خواستیم، کمی بعد مادر همسرم خیلی آرام شد، انگار شفای محسن را گرفته بود.
همه میگفتند، محسن قدرت بدنی بالایی داره و خوب میشه، صبح روز بعد به ما گفتند اگر یک آمپولی رو که ۱۱ میلیون تومان قیمت داره و در بازار سیاه ۴۵ میلیون تومان است تهیه کنید شاید به بهبود شرایط محسن کمک کند.
ما آمپول را به سختی پیدا کردیم اما دکتر به خواهر همسرم گفته بود فایده ندارد و این بیمار برگشت ندارد.
حالا ۲۹ اسفند بود من هنوز امیدوار بودم همسرم برمی گردد، برای اینکه روحیه فرزندانم را حفظ کنم سفره هفت سین را روی میز پهن کردم که تا زمانی محسن مرخص می شود، پهن بماند.
ساعت ۱۲ ظهر بود که دلشوره ای به جانم افتاد، ساعت سه سفره را انداختیم بچه ها طبق عادت چهار تا بشقاب و قاشق آورده بودند، بشقاب غذای خودم رو پر کردم و مجدد به دیس پلو برگرداندم، پسرم امیرحسین گفت دوباره نمیخوای غذا بخوری؟ نمی دانستم باید چه جوابی به او بدهم، اما فکر و خیال نمیگذاشت چیزی بخورم.
ساعت حدود سه بعد از ظهر گوشی من زنگ خورد، صدایی از آن طرف خط گفت، ببخشید شما چه نسبتی با محسن داوند دارید؟ گفتم ایشون همسرم من هستند، پرستار ادامه داد، خانم تسلیت می گم. یادمه فقط سه یا چهار جیغ بلند کشیدم و سراسیمه تا منزل پدر همسرم دویدم.
دنیا برایم تیره و تار شده بود، به سختی نفس میکشیدم، مگر می شد، محسن قوی بود اما حالا دیگر نیست، یک اشتباه که معلوم نیست کجا دامنش را گرفته بود حالا من و فرزندانم را در بی پناه و بی یاور کرده بود.
واقعیت این بود که من محسن را از دست داده بودم، سه روز بعد از فوت محسن قدرت راه رفتن نداشتم، خانواده همسرم کارهای مربوط به تحویل و خاکسپاری جسد را انجام دادند و من هنوز در بهت و اندوه بودم.
دکتر معتقد بود با اینکه محسن انسان تمیز و قانونمندی بود و نکات بهداشتی را رعایت میکرد احتمالا یک اشتباه در رعایت اصول بهداشتی جان او را گرفته بود و ما را از داشتنش محروم کرده بود.
حالا من مانده بودم با امیرحسین و سوگند فرزندانی که هنوز چشم به راه پدرشان عصبی و افسرده هستند.
حالا ما با دست خالی قرار است روزگار بگذارنیم زیرا محسن بیمه نبود و شغل مشخصی نداشت.
روزها می گذشت و من حال روحی خوبی نداشتم، چند روز بعد از فوت همسرم رفتم بیرون و بعد از دقایقی خودم را در بیمارستان و پشت در آی سی یو دیدم، حالم خوب نبود، دلم می خواست به زمین و زمان بد بگویم پشت در آی سی یو نشستم، خانمی که آنجا نشسته بود از من پرسید شما هم بیمار دارید من گفتم بله همسرم اینجاست، یک دفعه به خودم آمدم من اینجا چه کار می کنم، خیلی ترسیدم برای همین به مشاور مرکز بهداشت زنگ زدم و شرایطم را برایش گفتم و او نیز جلسات مشاوره را اضافه کرد.
حالا من و فرزندانم با اینکه با رعایت نکات بهداشتی از نظر جسمی مشکل ابتلا به کرونا را نداریم اما حال روحی خوبی نداریم و دستمان خالی است.
حالا من از آینده با دست خالی می ترسم و از مسئولان می خواهم دست امثال این خانواده ها را بگیرند تا حجم مشکلات کمرمان را نشکند.
Wednesday, 27 November , 2024